هدایت شده از کانال فرهنگی اجتماعی کوثر
#طلبگی_انتخاب_من_است!
فصل اول [قسمت سیزدهم]
همانطور که صدای آمبولانس به گوش می رسید دخترها از جمعیت جدا شدند و دست در دست هم به طرف خانه مادری قدم برداشتند که ناگهان بهرام از پشت درخت به آنها نزدیک شد. طاهره رو به او کرد و گفت:
- آفرین پسر! آفرین! مهسا عقل نداره تو دیگه چرا؟
بهرام با همان آرامش اعصاب خُرد کنِ همیشگی، پیپ را از روی لبش برداشت و پاسخ داد:
- چی شده مگه؟ اومدیم صحبت کنیم دیگه! خیلیم عاقله!
طاهره خواست بحث را ادامه دهد اما یاد چند دقیقه پیش افتاد، اگر به جای آن دختر که با قرص خودکشی کرده بود خواهرش کفِ پارک دراز کشیده بود، چه می شد!
چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد:
- خب پس که اینطور، الان باهم بریم خونه مامان و صحبت کنیم، دیگه تا صحبتی نکردیم لطفا باهم بیرون و...
پس چند دقیقه پیاده روی طاهره زنگ در خانه مادری را زد و همگی وارد حیاط شدند.
◾
آنطرف هنوز بین آبجی ها شکراب بود و حسنا با اولین مشکل، مثل کلافی سردرگم شده بود و نمی دانست چه کاری باید انجام دهد.
پس از این که طاهره تماس گرفت و خبر خوش پیدا شدن مهسا را داد، با همین بهانه در اتاق را باز کرد و گفت:
- ابجی! هنوز که چیزی نشده، طلبه شدن مگه به این راحتیه، آزمون و امتحان داره، بعدم هنوز تصمیم نهایی نگرفتم فقط دارم تحقیق می کنم!
- باشه قبول، فقط بگو #چرا_طلبگی؟
حسنا چند دقیقه سکوت کرد و گفت.....
🙏 ادامه دارد
✍عشق آبادی
💐 @farhangikowsar
هدایت شده از کانال فرهنگی اجتماعی کوثر
#طلبگی_انتخاب_من_است!
فصل اول [قسمت چهاردهم]
- باشه قبول، فقط بگو #چرا_طلبگی؟
حسنا چند دقیقه سکوت کرد و گفت:
- گفتم که هنوز تصمیم قطعی نگرفتم؟ به وقتش میگم چرا!
- نمیشه که! راه افتادی ردش قول هاتم به من و بابا هم که کشک!
حسنا ناراحتی شدید بهاره را متوجه شد، برای همین روسری آویزان به دستگیره ی در اتاق را برداشت و مثل دستمال یزدی چرخاند و با لحنِ لوتی گفت:
- نخیرم آبجی! اشتب زدی، اولندش گردن بره، اما قول نوچ! دویمندش، قول زن قولِ ها! تو نمیری راست میگم! والا... .
این را که گفت بهاره نتواست جلو خنده اش را بگیرد، از ته دل خندید، بلند شد و حسنا را در آغوش کشید و گفت:
- هیچ وقت یادت نره چه قولی دادی!
آبجی ها پس از نیم ساعت گفتگو در آرامش به این نتیجه رسیدن برای نماز مغرب به مسجدی که آقا محسن پیش نمازش است بروند تا حسنا تحقیقات خود را کامل کند و بعد تصمیم نهایی را بگیرد.
◾
پس از چند دقیقه پیاده روی طاهره زنگ در خانه مادری را زد و همگی وارد حیاط شدند. بهرام روی لبه حوض کوچک، آبی رنگ و دایره شکلی که ماهی های قرمز در تعقیب و گریز همدیگر بودند نشست و نگاهش را از باغچه های پر گلِ دور تا دور حیاط گرفت و به معماری قدیمی با پنجره های چوبی و شیشه های رنگی خیره شد.
طاهره و مهسا از آرامش بهرام خان حسابی کلافه شده بودند که مهسا طاقتش تمام شد و بلند گفت:
- بهرام خان! پاشو چقد بی خیالی تو؟ الان مامانم میاد خب!
- چی شده مگه! خب بیاد قدمش رو چشم!
طاهره همانطور که زیر لب تکرار می کرد «از چیش خوشت اومده آبجی، خدا به خیر کنه» در عمارت باز شد و فروغ خانم با تیپ و وقار خاصی روی پله های ایوان ایستاد، تا بهرام ابهت را دید از جا بلند شد و زیر لب حرف طاهره را ادامه داد «خدا به خیر کنه! خدا به خیر کنه... .» ماهی ها هم که آمدن فروغ خانم را حس کرده بودند دست از تعقیب و گریز کشیدند و همگی به حالت خبردار ایستادند... .
🙏 ادامه دارد
✍عشق آبادی
💐 @farhangikowsar