✍صدای اذان
☘ وارد اتاق شد. دور تا دور را نگاه کرد.
قطعه حصیری کف زمین را پوشانده بود. دو طرف اتاق، چوبی برای آویزان کردن لباس به دیوار نصب بود. سبوی گلی سبز رنگ و دو کوزه سفالین در گوشه اتاق کنار هم بود. روی پوست گوسفندی بالشی از لیف خرما بر دیوار تکیه داشت. چرخش نگاهش روی در متوقف شد. یاد صدای ضربههای پدر افتاد که هر صبح و شام منتظر شنیدنش بود. پدر همیشه در سلام دادن با صدای بلند بر اهلخانه پیشی میگرفت. آهی کشید.
🌾وقتی پدر زنده بود، صدای اذان بلال از مسجد به گوش میرسید. بلال بعد از پر کشیدن پدر، دیگر اذان نگفت. مردم هر چه سراغش رفتند، عذر آورد. حتما دلش تاب نمیآورد نام رسول الله را بر زبان بیاورد. آن روز فاطمه دلش برای شنیدن اسم پدرش از بین کلمات اذان بلال تنگ شده بود:«بسیار مشتاقم که صداى مؤذن پدرم را بشنوم.»
🌸بلال با شنیدن پیام او بالاى بام مسجد رفت. آواى گرم بلال در مدینه پیچید:«اللهاکبر، اللهاکبر... »
✨ همه دست از کار کشیدند و به طرف مسجد شتافتند هر کس چیزی میگفت:«چه شده که بلال اذان میگوید؟»
زنان و کودکان در بیرون مسجد جمع شدند. شهر تعطیل شد. همه تنها به طنین روح افزاى بلال گوش میدادند.
🍃خاطره خوش دوران حضور پیامبر در ذهنها جان گرفت. صدای هاى هاى گریهی مردم در شهر پیچید.
✨یکی از بین جمع پرسید: «چرا بلال بعد از پیامبر تا الان اذان نگفت؟»
☘مردم به یکدیگر نگاه کردند. سرهایشان را به زیر انداختند. حضرت فاطمه سلاماللهعلیها همراه جماعت به اذان گوش داد. به یاد زمان پدر و روز غدیر اشک از چشمانش بارید.
🌸وقتی نوای اشهد ان محمدا رسول الله در مدینه پیچید. او دیگر طاقت نیاورد؛ ناله و آهى از عمق جانش برآمد و بر زمین افتاد.
🍂 مردم فریاد برآوردند: «بلال! بس کن! دختر پیامبر را دق مرگ کردی.»
🥀 بلال اذان را نیمه رها کرد. حضرت فاطمه سلاماللهعلیها پس از لحظاتی بههوش آمد.
از بلال خواست اذانش را تمام کند. بلال چشم بر زمین دوخت: «بانوی من! از این میترسم که بار دیگر با صدای اذان از هوش بروید.»
☘ با اصرار بلال و التماسهای مردم، عذر او را پذیرفت.
📚برگرفته از، شیخ صدوق، ابن بابویه، من لا یحضره الفقیه، ج۱، ص۲۹۷.
#داستانک
#مناسبتی_ایام_فاطمیه
#به_قلم_نرگس
#حوزه_علمیه_الزهرا_سلام_الله_علیها
✍چشمان دوست داشتنی
🍃چند ماهی از عقد حیدر و راضیه گذشته بود. حیدر ساعت چهار عصر روز پنجشنبه با راضیه قرار داشت. راضیه روسری ساتن زیتونی با مانتو سدری رنگش را پوشید.
کیف و چادرش را برداشت.
☘صدای زنگ خانه به صدا در آمد. راضیه لبخندی بر لب نداشت. حیدر پرسید: «راضیه جان، اتفاقی افتاده؟ ناراحت نبینمت.»
🍃صورت راضیه، کمی سرخ شد و گفت: «نمیخواستم ناراحتت کنم ولی چند روزه که فکرم خیلی مشغوله، خدا میدونه اصلا نمیتونم یک ساعت دوریت رو تحمل کنم، حالا چطور بذارم بری.»
🎋_حالا بریم، با هم صحبت میکنیم.
🌾وقتی به کافی شاپ رسیدند و پشت میز دو نفره نشستند. حیدر سفارش دو تا قهوه با کیک مخصوص داد. به راضیه گفت:«قربون قلب مهربونت بشم، روز خواستگاری، موقعیت شغلی و وظیفهام رو بهت گفتم، خیالم رو راحت و شرایطم رو قبول کردی. الان پشیمون شدی؟»
🍃راضیه کمی مکث کرد و گفت: «آخه، نگرانم.»
🌸حیدر همین طور که در حال خوردن کیک بود، لبخندی زد: «انشاءلله زندگی مشترکمون رو شروع کنیم، نوه و نتیجههامون رو ببینیم، خانم! کلی کار داریم.»
🍃_یه قولی بده، مدافع حرم هر جا که رفتی، من رو یاد کنی.
☘_چشم گل بانو، اطاعت امر، اگه اجازه بدی، بخوریم.
✨باصدای راننده که گفت: «خانم رسیدیم.» راضیه به خودش آمد، کرایه را داد و پیاده شد. وقتی به کوچه رسید پاهایش قدرت حرکت نداشت، نمیدانست چطوری با حیدر روبرو شود.
🍃هنوز دستش روی زنگ نرفته بود که در باز شد. فاطمه چند لحظهای به چهره راضیه نگاه کرد: «حلالم کن دخترم، میخواستم بهت خبر بدم، ولی حیدر مانعم شد. »
☘_الان کجاست؟ میخوام ببینمش.
⚡️فاطمه به اتاقی که پنجرهاش سمت حیاط بود، اشاره کرد.
🌾راضیه سراسیمه از پلهها بالا رفت ولی با صدای فاطمه سر جایش میخکوب شد: «پسرم هردو چشمش رو از دست داده، میگه نمیخواد تو رو اسیر خودش کنه. »
💠راضیه بغضش را کنار زد و در اتاق را باز کرد: «زندگیم تویی، اجازه نمیدم جای من تصمیم بگیری، وقتی انتخابت کردم یعنی هدفت رو هم، قبول دارم. »
🌸با صدای آرام و متین ادامه داد: «راهی که رفتی برای من، مهم و با ارزشه، هیچی عوض نشده، حیدر! دلم رو نشکن! »
🌾فاطمه نزدیک راضیه شد و او را به آغوش کشید. صورت عروسش را بوسید و هر دو را دعا کرد.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_نرگس
#حوزه_علمیه_الزهرا_سلام_الله_علیها