#با_نویسندگان
*از بستگان خدا*
♦️کودکی با پای برهنه روی برفها ايستاده بود و به ويترين فروشگاهی نگاه میکرد.
زنی در حال عبور او را ديد و دلش سوخت، او را به داخل فروشگاه برد و برايش لباس و کفش خريد و گفت:«مواظب خودت باش!»
کودک پرسيد:«ببخشيد خانم شما خدا هستيد؟»
زن لبخند زد و پاسخ داد:«نه من فقط يکی از بندههای خدا هستم.»
کودک گفت:«میدانستم با او نسبتی داريد!»
📚بیتوته
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#با_نویسندگان
*نَفَس*
♦️سالها آسم داشت؛ دخترش بدنیا آمد، اسمش را «نَفَس» گذاشت.
📚فرشته سنگیان
#داستان_ده_کلمهای
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#با_نویسندگان
#داستان_کوتاه
*سوءتفاهم*
♦️زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت كتابی خریداری كند. او یك بسته بیسكویت نیز خرید و بر روی یك صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن كتاب كرد.
مردی در كنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند. وقتی كه او نخستین بیسكویت را در دهان گذاشت، متوجه شد كه مرد هم یك بیسكویت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فكر كرد: بهتر است ناراحت نشوم شاید اشتباه كرده است.
ولی این ماجرا تكرار شد. هر بار كه او یك بیسكویت برمیداشت، آن مرد هم همین كار را میكرد. این كار او را حسابی عصبانی كرده بود، ولی نمیخواست واكنشی نشان دهد. وقتی كه تنها یك بیسكویت باقی مانده بود، پیش خود فكر كرد حالا ببینم این مرد بیادب چه خواهد كرد؟
مرد آخرین بیسكویت را نصف كرد و نصف دیگرش را خورد. این دیگر خیلی پرروئی میخواست! زن جوان حسابی عصبی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام كرد كه زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن كتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور كرد و با نگاه تندی كه به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی نشست، دستش را داخل ساكش كرد تا عینكش را داخل ساك قرار دهد و ناگهان با كمال تعجب دید كه جعبه بیسكویتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
✍🏻مریم فرخمهر
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#با_نویسندگان
#داستان_کوتاه
*انار*
♦️روزی روزگاری، مردی در باغش چندین درخت انار داشت و سالها به هنگام پاییز انارهایش را در سینیهای نقرهای، بیرون باغش میگذاشت و بر سینیها علامتهایی گذاشته بود که رویشان نوشته بود:«یکی بردارید، نوش جانتان.»
اما مردم میگذشتند و هیچکس از میوهها برنمیداشت! مرد فکری کرد و سال بعد هنگام پاییز دیگر انارها را بر سینیهای نقره نگذاشت، اما بر آنها نوشتههایی بر این مضمون گذاشت:«اینجا بهترین انارهای کشور را داریم، اما بهایشان گرانتر از انارهای دیگر است.»
... و همهی مردم دوان دوان میآمدند و در صف میایستادند تا انار بخرند!
✍🏻جمعی از نویسندگان_ مترجم امیر مدرسی
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#با_نویسندگان
#داستان_کوتاه
*کارمند تازهکار*
♦️مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و گفت:«یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»
صدایی از آن طرف پاسخ داد:«شماره داخلی را اشتباه گرفتهای. میدانی تو با کی داری حرف میزنی؟»
کارمند تازه وارد گفت:«نه!»
صدای آن طرف گفت:«من مدیر اجرایی شرکت هستم، نادان!»
مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت:«و تو میدانی با کی حرف میزنی بیچاره؟» مدیر اجرایی گفت:«نه!»
کارمند تازه وارد گفت:«خوبه» و سریع گوشی را گذاشت!!!
✍🏻مجله سبک زندگی
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#با_نویسندگان
#داستان_کوتاه
*بنبست*
♦️به کوچهای رسیدم که پیرمردی از آن خارج می شد؛
گفت: نرو که بن بسته!
گوش نکردم، رفتم.
وقتی برگشتم و به سر کوچه رسیدم؛ پیر شده بودم!
✍🏻مجله سبک زندگی
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#با_نویسندگان
#داستان_کوتاه
*تصادف*
مردی با همسرش به پیکنیک میروند.
پس از اینکه خودروی خود را در کنار جاده پارک میکنند، زن خطاب به مرد میگوید: بریم بشینیم زیر اون درخت.
اما مرد میگوید: نه! همین وسط جاده امنتره! زود زیرانداز رو پهن کن!
زن میگوید: آخه اینجا که ماشین میزنه بهمون!
ولی مرد با اصرار وسط جاده زیرانداز را پهن میکند و مینشینند وسط جاده!
بعد از مدتی یک تریلی با سرعت به سمت آنها میآید و هرچه بوق میزند، آنها از جایشان تکان نمیخورند؛ کامیون هم مجبور میشود فرمان را بپیچاند و مستقیم به همان درختی که در آن نزدیکی بود اصابت میکند.
مرد که این صحنه را میبیند، رو به زنش میگوید: دیدی گفتم وسط جاده امنتره! اگه زیر اون درخت بودیم الآن هر دومون مُرده بودیم!!!
✍🏻خانواده پویا
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#با_نویسندگان
#داستان_کوتاه
*یک شوخی بامزه*
مردم نزد مردی فرزانه میرفتند و هر بار از مشکلات مشابه شکایت میکردند.
یک روز او به آنها لطیفهای گفت و همه از خنده غش کردند.
بعد از چند دقیقه همان لطیفه را دوباره برایشان گفت و فقط چند نفر لبخند زدند.
وقتی برای بار سوم همان لطیفه را گفت، دیگر کسی نخندید.
مرد فرزانه لبخندی زد و گفت:«نمیتوانید بارها و بارها به یک شوخی بخندید. پس چرا برای یک مشکل بارها و بارها گریه میکنید؟»
✍🏻زبانمهر
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#با_نویسندگان
#داستان_کوتاه
«آواز آخر»
ماه کامل به جیرجیرک گفت:«مدتی است نوایت عوض شده، غمگین مینوازی!»
جیرجیرک در حالیکه به تصویر قورباغهی پیر در آب راکد برکه نگاه میکرد گفت:«تمام عمرم به گوش کردن آواز قورباغه گذشت. ولی چه حیف. او هیچوقت این را نفهمید.»
ماه کامل گفت:«اینقدر ناامید نباش. تو به دوست داشتن خودت ادامه بده، او بالآخره میفهمد.»
جیرجیرک گفت:«امشب آخرین شب عمر قورباغه است میدانم. چون خیلی زیبا میخواند.»
ناگهان ماه فریاد زد:«آه قورباغه!»
و چشمان جیرجیرک رد مار آبی را دنبال کرد که با دهان پر، به طرف نیزار در حال فرار بود.
✍🏻حبیبالله فرازیان
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#داستان_کوتاه
#با_نویسندگان
«سوغات»
زن، روسری کهنه را به گوشهای پرتاب کرد و ابرو در هم کشید.
مرد، خون روی گوشوارهها را خراشید و گفت:«دلخور نشو جان دلم! اینها هم هست…»
✍🏻معصومه مرادیان
(مجموعه داستانکهای عاشورایی ده)
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#با_نویسندگان
#داستان_کوتاه
«گشت»
مرد طبق برنامهی هر شب در خیابان فرعی توقف کرده بود.
در زیر نور ضعیف چراغ، روزنامه را به فرمان اتومبیل تکیه داده بود و تیترها را میخواند. بیسیم که روشن بود شمارهی او را اعلام کرد. نور ضعیف چراغ خاموش شد و جای خود را به رنگهای سرخ و آبی داد.
مرد با امید به این که خودش فردا موضوع تیترهای روزنامهها نشود، در دل تاریکی شب راند.
✍🏻تیموتی گراف
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#با_نویسندگان
#داستان_کوتاه
«شکرگزاری»
روشنایی چراغ های خیابان خوشامدگویی گرم سرمای شبانه ای بود که داشت از راه می رسید.
انحنای نیمکت پارک با ستون فقرات پیر و خسته اش آشنا بود.
پتوی پشمی سالویشن* آرمی که دور شانه هایش پیچیده شده بود آرامش بخش بود و یک جفت کفشی که امروز در میان زباله ها پیدا کرده بود، کاملا اندازه اش بودند.
فکر کرد، خدایا، زندگی چقدر خوب است.
✍🏻اندرو ای هانت
* سالویشن آرمی تشکیلاتی مسیحی که هدفش تبلیغ مذهبی و کمک به فقرا است.
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#با_نویسندگان
#داستان_کوتاه
«کارآموز»
وقتی چند لحظه پیش از شروع پردهی اول، ستارهی نمایش افتاد و مرد، کارگردان گفت:«نمایش باید اجرا شود. امشب به جای بازیگر کارآموز ستارهی نمایش باید نقش نعش را بازی کند. بازیگر کارآموز به سرعت تغییر لباس داد. اجرای او عالی بود. ستاره آخرین نقشش را بینقص بازی کرد.
بازیگر کارآموز موقع تعظیم در برابر طوفانی از کف زدنهای پرشور، سرنگی را که در جیب داشت لمس کرد.
✍🏻 شری پله میر
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#با_نویسندگان
#داستان_کوتاه
«مرگ در بعدازظهر»
-:«لویی از پشت آن درخت بیرون بیا تا بتوانم مغزت را داغان کنم.»
-:«جرأت نداری ماشه را بکشی.»
-:«دل و جرأت من خیلی بیشتر از مغز توست.»
-:«تونی، تو عوض مغز، بادام زمینی داری!»
بنگ!
-:«.... این هم یکی دیگر!»
بنگ!
-:«.... و یکی دیگر!»
بنگ!
.
.
.
-:«لوئیس، تونی، شام!»
-:«آمدیم، مامان»
✍🏻پرسیلامینتلینگ
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#با_نویسندگان
#داستان_کوتاه
«وقفه در پرونده»
کارآگاه که در شب بارانی اتومبیل میراند آه کشید و گفت:«هشت ضربه چاقو، هشت جسد، بدون هیچ سرنخی، او دقیق و حرفهای است.»
جرمشناس شیشههای عینکش را پاک کرد:«بله، در ضمن کوچک اندام، چپ دست، نزدیکبین، و عاشق بتهوون است. و من جای او را هم می دانم.»
صدای ترمز بلند شد.
کارآگاه فریاد زد:«کجاست؟»
دیگری در حالی که پوزخند زنان تیغهی چاقو را در غلافش میگذاشت، گفت:«همین جا.»
✍🏻 ویلیام ایی بلاندل
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#با_نویسندگان
#داستانکوتاه
«پرچم هیئت»
خیاط که از اتاق بیرون رفت، تکه پارچهها بیرون آمدند. این ور و آن ور چرخیدند و کنار هم نشستند. سوزن دستهای آنها را در دست همدیگر گذاشت. نخهای سبز و قرمز هم روی تکه پارچهها دویدند و هر جا که دلشان میخواست دراز کشیدند.
... و اینطور بود که پرچم هیئت، درست شد.
✍🏻محدثه قهرمانی
#ارسالی_مخاطب
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#با_نویسندگان
#داستان_کوتاه
«یک شب بارانی»
در زیر باران، جادهی روستایی جورجیا درست دیده نمیشد. جودی که وانتِ دزدی را میراند، ناگهان ترمز کرد و مسافری که روپوش سفید به تن داشت، نفس زنان سوار وانت شد و گفت:«اتومبیلم خراب شده!»
-:«دکتری؟»
-:«آره.»
جودی، دیوانهی جنایتکاری که تازه از آسایشگاه روانی فرار کرده بود، پرسید: «توی آسایشگاه کار می کنی؟»
ويليام قاتلی که تازه از زندان فرار کرده بود، به دروغ گفت:«بله.»
✍🏻 دولورس روپ
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#با_نویسندگان
#داستان_کوتاه
یک لقمهی دیگر میخواهی؟
چشمهای قهوهای حیوان، سرشار از معصومیت و اعتماد به نام خیره شد. نام بیعذاب وجدان تفنگ را بین چشمهای او گذاشت و ماشه را کشید. موقع قصابی کردن حیوان به جلز و ولز کردن استیک فکر میکرد. بعد حسابی از گوشت آن خورد. وقتی گوشت خوب پخته شده از گلویش پایین رفت، حیوان گرفتن انتقام را آغاز کرد.
✍🏻برایان بارنز
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#با_نویسندگان
#داستان_کوتاه
گمشده
زن فریاد زد: «بچه های من!» و در میان لباس های آویزان به جالباسی، جایی که گاهی پنهان می شدند، دنبال آن ها گشت.
مشتری ها به او خیره شدند. زن فریاد زد: «کمکم کنید! آنها نیستند! »
کسی زمزمه کنان گفت: «این خانم پیر خیالاتی شده.»
زن از خشم منفجر شد: «پیر! من فقط ...» بعد خشکش زد. چشم هایش را از چهره ای به چهره ی دیگر دوخت. از سردرگمی به شرمندگی رسید، بعد نگاهش روی دست های پر چروک خودش ثابت ماند.
من و من کنان گفت: «بچه های... من».
✍️نانسی روث نرنبرگ
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#با_نویسندگان
#داستان_کوتاه
سرنوشت
از وقتی ساعتهای با هم بودنمان به انفجارهای خشم و پرتاب اشیا تبدیل شد، این تنها راه بود. پناه بردن به سرنوشت: شیر، ازدواج میکنیم. خط برای همیشه جدا می شویم.
سکه به هوا رفت، چرخید، به زمین افتاد و آن قدر تکان خورد تا در حالیکه شیری را نشان می داد بی حرکت ایستاد.
آن قدر به سکه خیره شدیم تا کاملا از حرکت بازماند. بعد هر دو یک صدا گفتیم «بهتر است سه بار امتحان کنیم و هر چه را دوبار آمد انتخاب کنیم.»
✍️جي.ريپ
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#با_نویسندگان
#داستان_کوتاه
تنها مانده
زن، محبوس در میان دیوارهای رختشویخانه، تودههای لباس را پشت سر هم به درون ماشین لباسشویی سیریناپذیر میریخت که به خاطر هر لحظه تأخیر غرولند میکرد. کهنههای خیس، پاپوشهای بچهگانهی لنگه به لنگه، پیژامههای با نقش بتمن، لباسهای رقص، سرهمی صورتی، پیراهنهای فوتبال لکه شده از سبزهها، زانوبندها، پیشبندها، جینها، گرمکنهای ورزشی، دامنها، شلوارها...
اما حالا هر هفته فقط یک تودهی کوچک لباس میشوید و فکر میکند چرا روزها این قدر طولانی هستند.
✍🏻ماریل سویرکزک
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#با_نویسندگان
#داستان_کوتاه
#ارسالی_مخاطب
روسری
عروسک ناراحت بود. هر روز که با مریم به مهدکودک میرفت، عروسکهای دیگر را میدید که روسری سرشان است. اما او روسری نداشت. با غصه به چادر گلگلی جدیدی که مامان برای مریم دوخته بود نگاه کرد و گفت: خوش به حالش! کاش منم روسری داشتم. تکه پارچهای که از چادر مریم اضافه مانده بود، گفت: غصه نخور عروسک کوچولو! خودم روسریت میشم. و عروسک مریم هم روسریدار شد.
✍🏻محدثه قهرمانی
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#با_نویسندگان
#داستان_کوتاه
#ارسالی_مخاطب
حالش بد بود از همه گله داشت در روزی که همه او را سرزنش میکردند. آرزوی مرگ کرد.
هیچ نداشت هیچ ناگهان از کنار دوقلوهایی رد شد که نه چشمی برای دیدن داشتند و نه گوشی برای شنیدن
با خود گفت :
- کفران نعمت کرده ام خدا را شکر سالمم
✍🏻فاطمه غفاری
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#با_نویسندگان
#داستان_کوتاه
#ارسالی_مخاطب
چشمانش غرق اشک بود.
دستی بر موهای مشکلی لختش کشید؛ پلکهایش را روی هم قرار داد و هیچ نگفت.
دلش از زخمزبانهایی که این و آن به او زده بودند، شکسته بود.
ناگهان سرش را چرخاند و نگاهش به گنبد امام رضا(علیهالسلام) افتاد.
پیش خود گفت:«تو برایم کافی هستی؛ بگذار همه مرا سرزنش کنند بهر دوستداشتنت.»
✍🏻فاطمه غفاری
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#با_نویسندگان
#داستان_کوتاه
#ارسالی_مخاطب
همه جا خرابه بود. خبری از ساختمانهای سر به فلک کشیده شده نبود. صدای مهیب موشکها هر لحظه به گوش میرسید. اما او ترسی نداشت، سرش را چرخاند. رو به مسجد کرد. در میان خرابههایی که اسرائیل به وجود آورده بود. ناگهان پرچمی را دید که نام حسین رویش بود.
دستانش را بالا برد. چشمان مشکیاش را به پرچم دوخت. استوار همچو سرو خروشان، همچو طوفان، با صدایی بلند کنار دوستانش گفت:
- پدرم، مادرم، فرزندم، خودم به فدایت یا حسین.
✍🏻فاطمه غفاری
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#با_نویسندگان
#داستان_کوتاه
#ارسالی_مخاطب
چشمان سیاهش را بست. محکم آنها را روی هم فشار داد. لبانش شروع به لرزیدن کرد.
به یاد تمام روزهایی افتاد که حتی لباسی خوب برای پوشیدن نداشت؛ و با این همه باز ادامه داد. اشک از چشمانش سرازیر شد. اشکهایش را پاک کرد و اسمش را صدا زدند. محکم روی سکوی قهرمانی پرید و مدال قهرمانی را به گردن آویخت.
باخود گفت:«هیچ کسم پشتت نباشه، ولی خدا بخواد میشه.»
✍🏻فاطمه غفاری
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#با_نویسندگان
#داستان_کوتاه
بادبادک و پنجرهها
بادبادک در شب گم شده بود. سرگردان بود و بیهدف به این طرف و آن طرف میرفت. نمیدانست کجا برود و چه کار کند.
ناگهان صدایی توجهش را جلب کرد؛ زمزمهی شیرینی به گوش میرسید. بادبادک در جهت صدا حرکت کرد. هرچه پیش میرفت صدا بلندتر و واضحتر میشد، چقدر موزون و آهنگین بود...
بادبادک در مسیر صدا به یک پنجره رسید. پشت آن پنجره، یک نفر داشت آواز میخواند و بر سازش زخمه میزد. بادبادک دقایقی مکث کرد و تماشا کرد و گوش داد.
بعد، روشنایی پنجرهای آنطرفتر توجهش را جلب کرد. رفت و دید زیر نور ملایم یک شمع کسی نشسته است و نیایش میکند.
سپس پنجرهای دیگر را دید که آن سویش کسی داشت برای یک نفر دیگر شعر میخواند. شاید شاعری بود که تازهترین شعرش را نوشته بود.
پشت پنجرهی بعدی، یک نفر پشت میزش نشسته بود و چیزی در یک دفتر مینوشت. چند لحظه بعد، خودکارش را روی دفتر گذاشت، به پشتی صندلیاش تکیه داد و نفسی آسوده کشید. شاید نویسندهای بود که آخرین جملهی رمانش را نوشت.
و پنجرهی بعدی مادری را نشان میداد که داشت برای کودک کوچکش لالایی میخواند تا بخوابد.
بادبادک یکییکی و پنجره به پنجره میرفت و تماشا میکرد. دیگر سرگردان و بیهدف نبود و از تماشای آن لحظهها لذت میبرد.
تا اینکه رسید به آخرین پنجره.
دختربچه و پسربچهای را دید که مشغول بازی بودند. چشمشان به بادبادک افتاد و ذوقزده به سمت پنجره دویدند.
پسربچه پنجره را باز کرد و دست دراز کرد و نخ بادبادک را که نزدیک بود گرفت، و آن را به دست دختربچه داد و خندید. دختربچه هم خندید.
قلب بادبادک از شوق تپید و احساس کرد سرانجام همان جایی هست که باید باشد.
✍🏻شبنم حکیمهاشمی
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#با_نویسندگان
#داستان_کوتاه
آیا کارمندان خود را میشناسید؟
روزی مدیر یکی از شرکتهای بزرگ در حالیکه به سمت دفتر کارش میرفت چشمش به جوانی افتاد که در کنار دیوار ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد. جلو رفت و از او پرسید: شما ماهانه چقدر حقوق دریافت میکنی؟
جوان با تعجب جواب داد: ماهی دوهزار دلار. مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود شش هزار دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، ما به کارمندان خود حقوق میدهیم که کار کنند نه اینکه یکجا بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند.
جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکیاش بود پرسید: آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟ کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: او پیک پیتزافروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود.
✍🏻...
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#با_نویسندگان
#داستان_کوتاه
چوپان
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ماشین ﺷﺨﺼﯽﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﻫﺎﯼ بیرون ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ. ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ پرسید ﭼﻪ چیز ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ میزنم ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ میشوند. ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ را صدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭم ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮم.
✍🏻...
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#با_نویسندگان
#داستان_کوتاه
مرد دانا
مردم برای ابراز نارضایتی از مشکلاتشان همیشه به سراغ حکیمی میرفتند. یک روز او برای همه یک جک تعریف کرد و همه قهقهه زدند.
بعد از چند دقیقه، آن جک را تکرار کرد و تعداد کمی خندیدند؛ وقتی او این جک را برای بار سوم گفت، کسی نخندید!
حکیم گفت: شما نمیتوانید بارها و بارها به یک جک بخندید، پس چرا برای مشکلات مشابه بارها و بارها گریه میکنید؟
✍🏻...
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid