#سریال کتاب
#رمان هیام
#قسمت بیست ودو
اما الان مجبورم، خصوصا که وقت زیادی ندارم، چند تا پله بود رفتم پایین، نور انداختم یک راهرو باریک بود، دچار تردید شده بودم رد شدن از تونلی که نمی دانستم سر از کجا در میاورد! چاره ای نبود ،بی توجه به اطراف، نور چراغ قوه را انداختم وسریع حرکت کردم پیچ وتاب داشت گاهی به چپ، گاهی به راست، فقط دعا میکردم انتهایش بن بست نباش
نمی دانم چقدر شد ولی بالخره به آخرش رسیدم چند تا پله که به سمت بالا می رفت، از پله ها آرام بالارفتم ، دریچه را باز کردم سروصدایی نبود باید خارج شهر باشد اولش ترسیدم نور بیندازم گفتم شاید کسی متوجه من بشود، خوب به اطراف نگاه کردم، با احتیاط بیرون امدم ، صدای پارس سگها شنیده میشد قلبم از هیجان تند تند میزد اگر حیوان وحشی به من حمله میکرد هیچی برای دفاع از خودم نداشتم ، کمی جلوتر یک تابلو بود نور انداختم وخواندم خیلی خوشحال شدم همان منطقه ای بود که آدرس مسجد بود یک آبادی نزدیک بود باید مسجد در ان آبادی باشد، باید عجله کنم ، به آبادی رسیدم، نور که انداختم گنبد مسجد دیده شد با شوق به سمتش رفتم ،صدای پارس سگ می امد چقدر هم نزدیک بود ته دلم خالی شد قدمها یم راتندتر کردم ،یکهو صدایی از پشت سرم شنیدم یک سگ بود که پارس میکرد ودنبالم می دوید من هم شروع به دویدن کردم، به مسجد رسیدم اما از شانس بد در بسته بود نمی دانم با چه سرعتی از دیوار گلی مسجد بالا رفتم محال بود در حالت عادی بتوانم اینکاررا بکنم فکر کنم از ترس سگ بود که توانستم بالا بروم ، داخل حیاط مسجد،پریدم سگ هنوز کنار دیوار پارس میکرد همین موقع در اتاقی که تو ی حیاط مسجد بود باز شد ویک نفر بیرون،آمد به سمت در رفت وبازش کرد وبه ان سگ سمج نهیب زد صدای سگ را شنیدم که عوعو کنان دور شد ، در تاریکی بودم وان مرد متوجه من نشد،زیر لب غرغر میکرد وبه سگه چیز میگفت که بدخوابش کرده بود رفتم جلو، زهره ترک شد وگفت:
بسم... ال! چراغ قوه رو روشن کردم
گفتم :سلام! من دختر محمد ابراهیمم! چند لحظه سکوت کرد
وگفت: ترسیدم دخترم ،این وقت شب! ولی خوش اومدی! بابات دیگه داشت از اومدنت ناامید میشد بیا برو تو خونه تا من برم خبرش کنم! گفتم :
وقت ندارم این کاغذ رو بهش برسون! باتعجب گفت:
چرا پیغام؟ صبر کنی خودشو میبینی!
گفتم :
لطفا سریع اینو بهش برسونین، من باید برم! برگشتن به ان خانه شاید دیوانگی محض بود ولی من باید برمیگشتم...
✏️اطهر میهندوست
⛔️کپی شرعاََ و قانوناََ مجاز نیست.
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
🌀چرا نوشتن مهم است؟ ۷ دلیل برای اهمیت نوشتن؛
#قسمت ۶
۵. نوشتن اغلب بهترین راه برای ارسال پیام است.
تاریخ نشان داده که اگر انسانها در یک چیز خوب باشند، این است که همواره راههایی برای انتقال پیام و گفتگو با یکدیگر پیدا میکنند یا میسازند؛ از علامت دادن با دود گرفته تا تلویزیون، رادیو، تلفن و اینترنت. اما نوشتن قبل از همه اینها وجود داشته، الآن هم هست و بعد از رفتن همه این موارد هم وجود خواهد داشت.
نوشتن بسیار در دسترس بوده و انتقال پیام از این طریق خیلی راحت است زیرا برای ارسال یک نامه یا سرودن یک غزل، به دوربین فیلمبرداری یا میکروفون نیازی ندارید. تنها چیز لازم، استخراج افکارتان از ذهن و هدایت کردنش روی چیزی مانند کاغذ است. اهمیت نوشتن خیلی بالاست زیرا علاوه بر توضیحات داده شده، روشی فوق العاده کارآمد برای انتقال اطلاعات است.
احتمالاً فقط چند دقیقه طول کشیده است تا اینجای این مقاله را بخوانید و شاید اطلاعات قابل توجهی هم دریافت کرده باشید؛ در حالی که همین حجم از اطلاعات را اگر میخواستیم بهصورت ویدیویی ارائه دهیم، انتقال پیام بسیار بیشتر طول میکشید.
بنابراین با استفاده از نوشتن، میتوانیم اطلاعات زیادی را در فضایی با حجم کم قرار دهیم و این درجه اهمیت نوشتن را بالاتر میبرد.
✍🏻مرکز نوشتن ایران
#آموزشی
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#سریال_کتاب
#رمان_هیام
#قسمت بیست وسه
دلم پرمیکشید برای دیدن پدرم و بچه ها، اما من هدف بزرگتری داشتم تا دیر نشده باید برگردم اینجور که من فهمیدم این تونل یک راه میان بر به خارج شهرهست، خداکند تا الان متوجه غیبت من نشده باشند! اگر دررا بشکنند و بیایند توی اتاق، حتمامی توانند تونل مخفی را هم پیدا کنند!!.وای خدا نکند، به سرعت قدمهایم اضافه کردم، دلم مثل سیروسرکه می جوشید، از یک طرف فکر می کردم الان هست که سگ دوباره پیدایش بشود وبیفتد دنبالم! فقط داشتم به رسیدن فکر میکردم، دیگر داشتم می رسیدم فقط چند متر تا دریچه مانده بود صداهایی شنیدم چراغ قوه رو خاموش کردم نشستم روی زمین، دیدم یک ماشین همان نزدیکی پنچر کرده! ، یک جاده خاکی بود ، چه بدشانسم من، آخر این وقت شب باید ماشین رد میشد تا پنچر بشود؟، باید صبر کنم کارشان تمام شود، نکند طول بکشد تالاستیک را عوض کردند به من یک قرن گذشت کمی هم طول کشید تا وسایلشان راجمع کردند انگار هیچ عجله ای برای رفتن نداشتند ،داشتم دندان قرچه میکردم از استرس ، بالخره راه افتادند، دویدم به سمت دریچه، درش را باز کردم و به سرعت قدمهایم اضافه کردم تا برسم دیگر از تاریکی تونل نمی ترسیدم فقط می رفتم تا برسم کمتر از یک ساعت دیر کرده بودم ولی بازهم می ترسیدم که متوجه نبودنم بشوند، بالخره به انتهایش رسیدم گوش دادم صدای در اتاق میامد که کوبیده میشد، سریع بیرون امدم ، تمام لباسهایم پراز خاک بود هرلحظه هم تندتر در میزد و صدایم میکرد چون تندامده بودم هنوز نفس نفس میزدم اگر جواب نمی دادم بهم شک میکرد نزدیک بود دررا بشکند، پتو را سریع از رو ی تخت برداشتم و پیچیدم دورم و در را باز کردم، عمدا خمیازه کشیدم، گفت: چرا درو باز نمیکردی؟ فکر کردم بلایی سر خودت آوردی!.. گفتم: خسته بودم بیهوش شدم، هیچوقت کسی رو با سروصدا از خواب بیدار نکن، ممکنه سکته کنه! نگاهی به سرتاپای من کرد وگفت: تو احیانا با کفش می خوابی!؟.. نگاهم به پایین افتاد وکفشهای پراز خاکم.. سرم را تکان دادم و گفتم: از بس ذهنم درگیره یادم رفته!..به خاطر اینکه حواسش را از خودم پرت کنم گفتم :هنوز از فرمانده خبری نشده؟! گفت: نه ولی دیگه پیداشون میشه ، توهم بهتره بیای تو سالن، مثلا تو اسیری!.. سرمو کمی خم کردم و گفتم :چشم جناب زندانبان! لباس عوض کنم خدمت می رسم.. چشمانش را گرد کرد وابرو در هم کشید وگفت : چقدر تو لباس عوض میکنی؟! گفتم: ادبت کجا رفته قربان، وقتی با یک مقام رسمی قرار داری باید مرتب باشی!.درضمن یک کم خودتو به مریضی بزن مثلا تو مسموم شدی با اومدن فرمانده باید یک آمپول دیگه بهت بزنم.. پفی کشید وگفت: چه دردی هم داشت میگفتم زهر مار نکشتم آمپول تو حتما منو میکشه، آخه تو که دکتر نیستی نسخه تجویز میکنی! گفتم: اون چند روز خوب یاد گرفتم چاره ای نداری باید بهم اعتماد کنی یا میخوای ابروت پیش عموت بره؟! کلافه گفت: خیلی خب ،فقط زود باش ! خواستم در را ببندم پایش را لای در گذاشت ...
✏️اطهر میهندوست
⛔️کپی شرعاََ و قانوناََ غیر مجاز میباشد.
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#سریال_کتاب
#رمان_هیام
#قسمت بیست وچهار
گفتم : قرار شد بهم اعتماد کنیم ،فقط چند لحظه کوتاه منتظر باش الان بر می گردم .پایش را برداشت در را بستم وسریع لباسم را عوض کردم تا متوجه کثیف بودنش نشود،رفتم توی سالن، خیلی خوش شانس بودم که متوجه غیبتم نشده بود، اگر کوچکترین مشکلی پیش بیاید، اولین تاوانش دادن جانم هست! دلهره داشتم، هیبت فرمانده واقعا ترسناک بود با ان چشمهای درشت، وقتی بهت زل میزد ، انگارداشت با لیزر همه ی افکارت را اسکن میکرد! دروغ بگویی به لکنت می افتی... نمی شد انکار کرد که ساموئل هم نگران وکلافه بود،کمی آب درون لیوان ریختم، برای اجرای نقشه ا م باید اعتمادش را جلب می کردم ، گفتم: میخوری؟! یک نگاه به لیوان آب یک نگاه به من کرد وگفت: اگه عاقل باشم نه!.. تا نصفه خوردم و گفتم: نترس این فقط آبه! ماالان به توافق رسیدیم برای معامله، دیگه دشمن هم نیستیم! نگاهم کردو گفت: تو غیر قابل پیش بینی هستی! گفتم: استرس داری؟.. گفت: به تو اعتماد ندارم!.. کمی آب سر لیوان ریختم تا دوباره پر شود و سمتش گرفتم وگفتم: به نظرت من نمی تونستم به جای اون گیاه بی خطر یه چیز خطرناک تو نوشیدنیت بریزم؟ اینکارو نکردم چون بهت مدیونم، جونمو نجات دادی، حالا با نقشه ی قبلی یا بدون نقشه ی قبلی!. درعمق نگاهم دنبال چه میگشت ،نمی دانم، لیوان آب را گرفت وخورد، از جایم بلند شدم و رفتم سراغ کمدم ،پنکیک را برداشتم و رفتم کنارش ، گفتم : باید یه کمی از این به صورتت بمالی تا رنگ پریده به نظر بیای!با اخم گفت: مسخره میکنی؟ می خوای آرایش کنم؟!..گفتم: فقط یه پوششه، سخت نگیر یه نگاه به صورتت بنداز تو شبیه کسی هستی که مسموم شده؟! یه کم فکر کردو رفت سراغ آیینه وگفت: چیز بدی نباشه!.. گفتم: نگران نباش فقط یه پودره! کمی از آن را به دستم مالیدم و نشانش دادم وگفتم: نگاه کن فقط یه کم رنگ پوست رو سفید میکنه! با تردید گفت: باشه فقط زیاد نزن، منم مثل یک گریمور ماهر صورتش را گریم کردم، گفتم: لبات باید کبود به نظر بیاد! گفت: یعنی چی؟ نکنه میخوای رژ بزنم؟ بی اختیار خندیدم وگفتم: نه رژ لازم نیست یه کم مداد بکشی حله! بیا تو اتاق... جلوی میز آرایشم ایستاده بود یک مداد قهوهای تیره برداشتم و گرفتم سمتش وگفتم : بیا اینو بکش روی لبهات تا کبود به نظر بیاد ! اینقدر فاصله ا م به او نزدیک بود که می توانستم صدای نفس کشیدنش را بشنوم، با اینکه سعی میکردم خونسرد باشم اما باز از او می ترسیدم بهرحال سرباز دشمن بود، کارش که تمام شد متوجه شدم به من زل زده، دستم راجلوی صورتش تکان دادم و گفتم: خوبی؟!.. به خودش امد وگفت: بله! چشمات..گفتم : چشمام چی؟! بحث را عوض کردو گفت: بهتره برگردیم سالن ممکنه فرمانده برسه! نگاهی توی آیینه به خودش کردو ادامه داد: کارت خوبه!. گفتم: من همیشه کارم درسته! گفت :کاش سربازای ما نصف اعتماد به نفس تورو داشتن، تا حالا کل کشورو گرفته بودیم! توی دلم گفتم "کور خوندین!"
✏️اطهر میهن دوست
⛔️کپی شرعاََ و قانوناََ غیرمجاز است.
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#سریال_کتاب
#رمان_هیام
#قسمت بیست و پنج
توی سالن نشسته بودیم و هردو انتظار میکشیدیم گفت:
وقتی با فرمانده معامله کردی تصمیم داری بعدش چیکار کنی؟
گفتم :با خواهر وبرادرم شایدم از اینجا رفتیم
گفت :هیام!
نگاهم را به چشمانش دوختم وگفتم :بله!
گفت : حس میکنم تو بااون چشمای سبزت روح منو تسخیر کردی!
با اینکه کلی استرس داشتم برای دیدار فرمانده، ولی ازحرفش خنده ام گرفت و
گفتم : می دونی تواولین کسی هستی که بهم گفت "جادوگر"!
با چشمهای گرد شده گفت :کی من همچین حرفی زدم ؟
گفتم:تسخیر کردن فقط کارجادوگرهاست واجنه،حالا من کدومشم؟
کمی سکوت کردو بعدگفت : تودرد بی درمونی! ...همراه من بیا.. ازت مراقبت میکنم ،خواهروبرادرتم بیار ،من قدرتشو دارم ازت محافظت کنم ..
در سکوت لبخندی تحویلش دادم ...
در حیاط باز شد دوتا سرباز داخل شدند ، پشت سرشان فرمانده بود، بادیدنش ضربان قلبم بالا رفت ، اگر موفق نشوم چه؟ هیچ چیز قابل پیش بینی نیست من هم مجبورم راهی راکه انتخاب کردم تا انتها بروم، دوتا سرباز توی حیاط ایستادند و فرمانده داخل شد، ساموئل احترام نظامی داد من هم بی اختیار از جا بلند شدم، نگاه تندی به من کرد رو به ساموئل با عصبانیت گفت:
چطور اجازه دادی مسمومت کنه؟ ساموئل سرش رابه زیر انداخت..
گفتم: لطفا آروم باشین قراره باهم مذاکره کنیم نه دعوا! یک آمپول تقویتی آماده کرده بودم به ساموئل تزریق کردم به جای پادزهر، حضور فرمانده اینقدر ترسناک بود که دستاهایم می لرزید ،بعد همه دور میز نشستیم فرمانده رو به من گفت: خب دختر! به من گفتن می خوای معامله کنی! خودتم می دونی حرف کشیدن از تو برای ما کاری نداره، اما به ساموئل قول دادم وبه خاطر اونه که الان اینجام، بهتره توهم سر حرفی که زدی بمونی وفکر کلک زدن نباشی چون با این بلایی که سر ساموئل آوردی بدجور خودتو به دردسر انداختی!..
. حسابی ته دلم خالی شد آب دهنم را به سختی قورت دادم وبه زور لبخند زدم و
گفتم:
من سر قولم هستم بابام در ازای خانواده م!
فرمانده به نرمی گفت :
کار عاقلانه ای میکنی چون خودت خوب می دونی زندان جای بچه ها نیست وممکنه چه بلاهایی سرشون بیاد!.
. بدبخت شدم چرا خبری نشد؟ نکند یادداشت من به دستش نرسیده! حالا چه خاکی توی سرم بریزم، چه دیوانه ای هستم من ، که برگشتم! از خطر جسته بودم! ولی اگر برنمی گشتم ، حتما تونل مخفی را پیدا میکردند وممکن بود جان همه ی انهایی که فرار کرده بودند به خطر بیفتد، ان تونل نباید لو برود! فرمانده دستش را رو ی میز محکم کوبید و
گفت:حواست کجاست؟!
گفتم:خب پس بنویسین ومهر کنین حرفایی که زدین!
گفت: پس آدرس چی؟..
گفتم: به اونم می رسیم!
گفت: کاغذ بیار! برایش آوردم ولی معطلش کردم ، حالا چه میشود؟!!... به محض اینکه نوشت آدرس میخواهد.. نوشت ومهر کرد و
گفت:
فکر این نباش که آدرس اشتباهی بدی چون تا پدرت دستگیر نشده تو اسیر ما می مونی!..
✏️اطهر میهندوست
⛔️کپی شرعاََ و قانوناََ مجاز نیست.
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
♦️داستانک یا داستان مینیمال چیست؟
#قسمت ۲۸
🌀شگردهای داستانکنویسی
۸. گنجاندن تعلیق مناسب
بعضیها معتقدند که به سبب کوتاهی اینگونه داستانها، فرصتی برای ایجاد تعلیق وجود ندارد، اما گروهی نیز تأکید دارند که برای ایجاد کشش، گنجاندن معنایی کوچک که زمینهساز اندکی انتظار باشد و با بافت کوتاه داستان همخوانی داشته باشد، قدرت نویسندگی داستاننویس را نشان میدهد و میتواند در موفقیت چنین داستانهایی مؤثر باشد.
✍🏻میترا جاجرمی
#آموزشی
#مینیمال_نویسی
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#سریال_کتاب
#رمان_هیام
#قسمت بیست و شش
توی دلم غوغا بود چون حتی نمی دانستم چند لحظه ی دیگر قرارهست چه اتفاقی بیفتد! خیلی خوش خیال بودم من که فکر میکردم می توانم نقشه ام را بی دردسر انجام بدهم، ساموئل وفرمانده هردو چشم به دهن من دوخته بودند تا آدرس را بگویم ، نگاه جدی وتند فرمانده مثل یک کوه آتشفشان روی سرم سنگینی میکرد، یعنی این همه زحمت که کشیدم برای هیچ بود ؟؟ فرمانده که از سکوت من حسابی کلافه شده بود گفت:
چرا لال شدی دختر؟ حرف بزن!
ونگاه پراز نگرانی والتماس ساموئل، که توی موقعیت خطرناکی قرار داشت، از جا بلند شد وامد کنار من وگفت:
چرا ساکتی؟ تو قول دادی! نگو که دروغ گفتی، کار هردومون ساخته است... وای!.. زود باش دیگه اون خیلی صبر نداره!ادرس رو بگو تا خودمون بریم، قول میدم نذارم کسی اذیتت کنه فکر خواهروبرادرت باش خواهرت مگه چند ساله شه ؟ اینا وحشین ،بزرگ وکوچیک براشون فرقی نداره !
تحمل دیدن شکنجه خواهر وبرادرتو داری؟.
داشتم دیوانه میشدم ،دست وپایم میلرزید، انگار جگرم را در آب جوش گذاشته باشند، از داخل داشتم ذوب میشدم ،کف دستهایم عرق کرده بود ،
ساموئل هم حالش بهتر از من نبود ،کنار صندلی نشست وگفت :
هیام ! میخوام برات دنیای جدید بسازم ،خرابش نکن !
قلبم مثل یک گنجشک اسیر، خودش را به درودیوار سینه ا م میکوبید، دادن آدرس اشتباه کاررا بدتر میکرد، سکوت تنها راه من بود... فرمانده که لبریز عصبانیت بود، داد زد:
بیایین این دخترو ببرین! زیر شکنجه حتما دهنش باز میشه!
ساموئل که دست پاچه شده بود با التماس گفت:عمو جون خواهش میکنم یه لحظه صبر کنین!
. فرمانده عصبانیتر داد زد:
بسه دیگه!.. همش از بی عرضه گی تو ئه! وگرنه تا حالا مثل بلبل حرف زده بود...
واز جاش بلند شد دوتا سرباز آمدند داخل، یکی از آنها دستبند به دستم زد دیگر همه چیز تمام شد ،محال است که دیگر خانواده ام را ببینم ،سعی کردم آخرین تصویر انها را توی ذهنم بیاورم...
. نارنجکی راکه توی لباسم قایم کرده بودم ،شاید تنها چاره ی من باشد ! محال است، من بتوانم شکنجه را تحمل کنم فکر نمیکردم قصه ی زندگی من آخرش به اینجا برسد!حداقل با مردن من خانواده ا م نجات پیدا میکنند، امیدوارم هیچوقت به دست اینها نیفتند ...با قنداق اسلحه زدندتو ی کمرم و من را به جلو هل دادند، درد توی تنم پیچید به همین بهانه خم شدم و نارنجک را از لباسم بیرون آوردم الان توی دستم بود فقط باید ضامنش را میکشیدم...
✏️اطهر میهندوست
⛔️کپی شرعا و قانونا مجاز نیست.
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#سریال_کتاب
#رمان_هیام
#قسمت بیست وهفت
یک سرباز از سالن بیرون رفت من هم پشت سرش بودم وان یکی اسلحه اش را پشت من گرفته بود ، چشمهایم را بستم، امدم ضامن نارنجک رابکشم... همین لحظه سروصدا شد، از تو ی سالن بود... نکند ساموئل با عمویش درگیر شده باشد ، سربازی که جلوی من بود باشنیدن سروصدا به داخل برگشت ،حس کردم کسی پشت سرم هم نیست، بهترین فرصت بود که فرار کنم اما حتما بیرون کسانی دارند ، توی حیاط ،جلوی سالن ایستاده بودم کنجکاوی بدجور عذابم میداد، به سالن برگشتم ، خدای من!... چیزی راکه میدیدم نمی توانستم باور کنم!!! چند نفر توی سالن بودند وفرمانده وبقیه راخلع سلاح کرده بودند، سروکله هایشان پیچیده بود ولی پدرم را می تونستم از بینشان تشخیص بدهم، از خوشحالی جلوی اشکاهایم را نمی توانستم بگیرم تا مرا را دید به طرفم امد و با خوشحالی بغلم کرد ،وسرم را بوسید. گفت :نمی دونی چقدر خوشحالم که زنده می بینمت، کجا بودی دخترم؟ حالت خوبه، بهت که صدمه نزدن؟! اشکهایم دست خودم نبود، گفتم : خوبم بابا! دیگه از اومدنت نا امید شده بودم...گفت: به محض اینکه پیغامت رسید راه افتادیم! چشماهایش که به دستبند افتاد داد زد: یکی این دستبند رو واکنه!... قیافه ی فرمانده وبقیه واقعا دیدنی بود هنوز تو بهت وحیرت بودند که اینها از کجا امدند؟ ساموئل گفت: من باز میکنم! در حالیکه یکی از افراد پدرم با اسلحه پشت سرش بود بلند شدو به طرف من آمد، توی جیبش دست کرد وکلید دستبند را در آورد، دستهای مرا باز کرد و آهسته گفت : پس این بود نقشه ت!؟.. خوب منو بازی دادی آفرین!.. چشمش به نارنجکی افتاد که توی دست من بود، تو یک لحظه، ان را از دستم قاپید ورو به بقیه داد زد: برین عقب! وگرنه منفجرش میکنم!!!...
دستپاچه شدم گفتم: خواهش میکنم آروم باش! اینکارو نکن!
گفت :بهرحال اینا که منو میکشن! گفتم: نه نه! بهت قول میدم، پدرم کسی که جون دخترشو نجات داده محاله صدمه بزنه!... دونفر اسلحه هایشان رو به ساموئل بود، هرلحظه ممکن بود به او شلیک کنند یا اوهم دیوانگی کندو ضامن نارنجک را بکشد وپرتش کند! من و پدرم که نزدیکش بودیم حتما تکه تکه میشدیم...
✏️اطهر میهن دوست
⛔️هر گونه کپی شرعا وقانونا حرام است
❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#سریال_کتاب
#رمان_هیام
#قسمت بیست ونهم
گفتم : وحشی کلمه ی غریبی نیست در وصف بعضی!.. فهمید منظورم خودش است ، عصبانی شد وگفت :
تو به من میگی وحشی؟ حیف من که اینقدر پای تو وایسادم تو لیاقت نداری! وقتی شنیدم زنده ای به عمو گفتم هرچی که هست، هر طور که هست من قبولش میکنم. دختر عمومه، نمی ذارم پشتش حرف باشه. تو هیچی از غرورت کم نشده بی ادبی هم بهش اضاف شده! ...
با عصبانیت داد زدم :
من هنوز همون هیامم!!!... تو مگه کی هستی که بخوای به من ترحم کنی؟ هرچی لایق خودته رو بار من نکن،!
گفت : یواشتر! هنوز داغی نمی دونی چه خبره! مگه نمی دونی دختری که اسیر دشمن باشه دیگه بقیه راجع بهش... نگذاشتم حرفش را تمام کند . چون سرم داشت سوت میکشید. گفتم: ساکت شو.! از خدا نمی ترسی تهمت ناروا می زنی ؟صدایم از خشم میلرزید بغض راه گلویم را بسته بود.واحساس خفگی میکردم .یعنی بقیه هم اینطور فکر میکنند؟ حتی پدرم؟. چقدر بدبختم ! ایکاش مرده بودم و این حرفهارا نمی شنیدم!.. ساموئل که ناراحتی من رادید گفت: متاسفم، تو که فامیلی اینطور قضاوتش میکنی وای به غریبه! آرسن با خشم یقه ی ساموئل را گرفت وگفت : تو خفه!معلوم نیست چه سر وسری با تو داشته که پشتت در اومده... دیگر نتوانستم تحمل کنم هلش دادم عقب و گفتم : تو خفه شو! دوقدم جلو آمد و گفت: بیچاره عمو که تو دخترشی!. اون نتونسته ادبت کنه ولی من اینکارو میکنم چنان ادبت کنم که هرجا اسم منو شنیدی خبردار بایستی! بهتره بدونی جز من هیچ کس تمایل نداره پاپیش بذاره منم فقط وفقط به خاطر عمو دارم این فداکاری میکنم دختر عمو!"...
اینقدر عصبی بودم که ، خون خونم را میخورد. اگر اسلحه دستم بود ان لحظه حتما یک تیر توی مغزش خالی میکردم. بعدم یکی توسرخودم تا راحت بشم از شنیدن این اراجیف.. ساموئل جلو امد وبا لحن مهربانی گفت : لطفا اروم باش ! نمی بینی بهت حسادت میکنه ،این حرفاش همه از روی کینه است .میخواد عصبیت کنه ،وارد بازیش نشو !
بعدم چند قدم بهم نزدیکتر شد و ادامه داد : محاله تا من هستم اون بتونه بهت گزندی بزنه. هرچند بهم نارو زدی، ولی احساس من بهت عوض نشده ! با خیال راحت بسپرش به من !...زهر خندی به لبم امد گفتم : تو هنوز تکلیف خودت معلوم نیست ،می خوای بار منو به دوش بکشی ؟ !...
آرسن که دید ساموئل در گوش من پچ پچ کرد .با عصبانیت امد طرفش، هلش داد وگفت : باز چی داری درگوشش وز وز میکنی ؟ خیلی پررو شدی !
دهنم را پر کردم حرفی بزنم ساموئل دستش را بالا برد واشاره کرد اجازه بده من بگم ...
✏️اطهر میهن دوست
⛔️هرگونه کپی شرعا وقانونا مجاز نیست .
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#سریال_کتاب
#رمان_هیام
#قسمت سی ام
ساموئل گفت :ندونسته قضاوت نکنین! بهتره همتون بدونین که هیام اونجا اسیر نبود.اینقدر باهوش بود که تونست مارو فریب بده .خودشو جای یه دکتر جا زده بود .طوری هم خوب نقششو بازی کرد که کسی بهش شک نکنه. اون فقط دکتر اردوگاه بود، نه شکنجه شد نه بازجویی! وقتی هویتش لو رفت .تصمیم براین شد که فرار کنه تا پدرش دستگیر بشه .ولی اون با یه نقشه حساب شده فرمانده روهم اسیر کرد. آرسن که از شنیدن این حرفهاحرصش درآمده بود. گفت :گیرم که اینطور بوده! ربطش با تو چیه؟ ساموئل نگاهی به من کرد وگفت: نزدیک شدن به اون جزئی از نقشه بود برای گرفتن اطلاعات، بااینکه ماباهم دشمنیم اما من تحسینش میکنم واعتراف میکنم که این مدت خیلی چیزا ازش یاد گرفتم... گفتم: دشمن همیشه بیرون خونه نیست گاهی سالها کنارت بوده وتو نشناختیش! آرسن گفت: گاهی آدما فرق بین خودی وغربیه رو نمی دونن! روبه ساموئل گفت :برا بردن تو اومدم سوار شو دیگه! ساموئل نگاهی به من کرد گفت: صبر کن باید محمد ابراهیم رو ببینم یه چیزی هست بهش نگفتم! آرسن پرسید: حرفت مهمه؟ چرت وپرت نباشه که خودم خفه ت میکنم! .. هنوز دلخور وعصبانی بودم نه فقط از آرسن ،یک جورایی از همه، دلم میخواست از همه چیز دور بمانم. از پنجره ی اتاق به بیرون زل زده بودم وداشتم طلوع خورشید رانگاه میکردم .چقدر طول کشید نمی دانم چون فکرم جای دیگری بود .تقی به در خورد. آهسته وبی حوصله گفتم :بله!. در باز شد پدرم وارد شد. گفت :خوبی دخترم! باید راجع به موضوعی باهات حرف بزنم. ذهنم سمت حرفای آرسن رفت . یعنی بابا هم میخواهد از ان حرفها بزند! گفتم: بله بابا گوش میدم. گفت :تو چقدر ساموئل رو میشناسی؟ گفتم درچه مورد؟ گفت یه درخواستی داره میشه بهش اعتماد کرد؟. حسابی کنجکاو شده بودم گفتم :نمی دونم بابا، گاهی سالها کنار یک اشنا هستی ولی یهو می فهمی چه آدم غریبیه!حالا چطور میشه یک غریبه رو تو چند روز شناخت؟ گفت: درسته ، ولی حرفای تو راجع به اون میتونه به من تو گرفتن یه تصمیم مهم کمک کنه! با تعجب نگاش کردم ادامه داد اون ادعا کرده می تونه اسرای مارو از از اون اردوگاه نجات بده، توچه فکر میکنی؟! گفتم در ازای چی، اینکارو میکنه؟ گفت هنوز حرفی نزده. گفته هر وقت موفق شدم خواسته مو میگم. گفتم شما قبول کردین؟ جواب داد هنوز نه وقت خواستم تا فکر کنم از یک طرف پیشنهاد خوبیه، آزادی تمام اسرا، ولی از یک طرف شاید یک نقشه باشه . بهرحال اون سرباز دشمنه، میگه هنوز کسی از دستگیری فرمانده مطلع نشده میشه با مهر فرمانده این کارو کرد،. گفتم : بابا از کجا معلوم هنوز نفهمیده باشن؟ نمی تونم بگم بهش اعتماد دارم. چون ممکنه غیر قابل پیش بینی باشه . یه تله! ولی اگه راست گفته باشه خیلی خوبه. من از نزدیک وضع اسرا رو دیدم خیلی اسفناکه .شکنجه هایی که خیلی غیر انسانی و وحشیانه است. حق اونا نیست که اینقدر شکنجه بشن! هر دو کمی به فکر رفتیم پرسیدم نظر بقیه چیه؟ گفت: قبول نکردن چون میگن اعتماد کردن به سرباز دشمن اشتباه محضه! گفتم: و نظر خودتون ؟ گفت میخوام این ریسکو بپذیرم با مسولیت خودم، بی خبر از دوستانم. گفتم : براتون دردسر نشه!فقط یه راهی هست که بدونین راست میگه یا نه؟! بابا با تعجب گفت :چه راهی؟ گفتم یکی از ما کنارش باشه تمام مدت! تا بشه فهمید راست میگه یانه؟ گفت:" چطور میشه کسیو همراش کرد که بهش شک نکنن؟ یا اون نخواد بلایی سرش بیاره! نمی تونم کسی رو به خطر بندازم! گفتم :یه راهی هست که ریسکش کمتره! با دقت گوش میکرد ادامه دادم اینکه کسی همراش بره که قبلا اونجا بوده وبرای بقیه غریبه نیست! گفت: منظورتو نمی فهمم؟ گفتم کسی که هم اسرا بهش اعتماد دارن، هم مامورای زندان اونو میشناسن،با تعجب بهم نگاه کرد گفت: اون کیه؟!گفتم من!نمی دانم چرا بعد آن همه استرس می خواهم به ام اردوگاه لعنتی برگردم . پدرم با قاطعیت گفت نه! نمی تونم تو رو به خطر بندازم تو تازه برگشتی! فکرشم نکن! گفتم: ولی پدر شما اونجا نبودین از نزدیک ببینین چه خبره? من اون جا با پوست وگوشت وخونم همه لمس کردم همش دلم میخواست فرصتی پیش بیاد بتونم براشون کاری انجام بدم حالا این همون فرصته، قبول کنین! زل زده بود به چشمام، قوی وبا اراده گفتم: بابا بهم اعتماد کنین من از عهده ش بر میام! گفت: خیلی خطرناکه، اگه دستگیر بشی می دونی چی در انتظاره؟! گفتم: میخوام اینکارو بکنم من تنها کسی ام که برا این ماموریت مناسبم! گفت: باید فکر کنم وبیرون رفت، بهش حق میدم بعنوان یه پدر نتونه ریسک کنه ولی خودشم خوب میدونه تنها گزینه ی مناسب منم، ساعتی گذشت پدرم برگشت ، بهم گفت به یه شرط قبول میکنم که آرسن هم دنبال شما بیاد.. یه ضد حال حسابی! گفتم بابا من نمی تونم اونو تحمل کنم از هر سه کلمه حرفی که با هم میزنیم چهار تا ش دعواست! گفت اینجوری خیال من راحتتره!
✏️اطهر میهن دوست
⛔️ هرگونه کپی شرعا وقانونا مجاز نیست
#سریال_کتاب
#رمان_هیام
#قسمت سی ویکم
رو به پدرم گفتم : باشه قبول میکنم !
هرچند می دانستم قرار هست لحظات تلخی را کنار آرسن بگذرانم ،حالا چه اتفاقی در انتظارمان هست نمی دانم ! چه بلایی قرار هست سرمان بیاید آن هم نمی دانم ،انگار تازگیها خطر کردن جز جدانشدنی زندگی من شده ...
وقتی آرسن موضوع را فهمید خون خونش رامیخورد، کلافه وعصبی بود، نمی توانستم درکش کنم گفت: احتمال پیروزی این ماموریت زیر صفره! چرا باید به سرباز دشمن اعتمادکنیم معلومه که میخواد همه مون رو نابودکنه! اون حرص میخورد ومن لذت میبردم با طعنه گفتم: پسر عمو! اینقدر جونت عزیزه که حاضر نیستی اونو برای نجات مردمت به خطربندازی؟ البته بهت حق میدم تو اهل حساب کتابی! معنی اصرار این همه سالت هم فهمیدم میخواستی با ازدواج با من بعد بابام جاشو بگیری،تو عقده ریاست داری! حالا که دیدی ممکنه تو این ماموریت جونت به خطر بیفته داری بال بال میزنی! با عصبانیت گفت: من تکلیفم روشنه، تو جبهه ی خودیم اما تو چی؟ داری آب به آسیاب دشمن می ریزی اگه با این نقشه احمقانه ت همه رو به کشتن ندادی من اسممو عوض میکنم! بیچاره عمو که عقلشو داده دست تو، از کجا معلوم این نقشه ت نباشه، این مدت مغزتو شستشو دادن شاید الان یکی از اونایی یه جاسوس!... گفتم: بس کن دیگه! فقط یک آدم پست می تونه اینقدر راحت بقیه روقضاوت کنه، آدمای ترسو وقتی خیلی می ترسند حمله میکنند خیلی ترسیدی نه!...
ساموئل گفت: بس کنین دیگه باید برنامه بریزیم تا اینکار زود انجام بشه وقت زیادی نداریم! آرسن گفت: جوجه اسرائیلی، نیومده میخوای ریس بازی در بیاری!
ساموئل با پوزخند گفت: خب آقای رئیس شما بفرمایین نقشه چیه؟ از کجا باید شروع کنیم؟ من در خدمتم!.
آرسن سکوت کرد معلومه که حرفی برای گفتن نداشت اورا چه به فرماندهی! وقتی سکوتش طولانی شد من رو به ساموئل گفتم: ولش کن نقشه تو چیه؟ گفت: تنها راهی که داریم اینکه تورو جای اسیر جنگی ببرم تا اونا وسوسه بشن برای مذاکره با محمد ابراهیم، در حقیقت تو کلید ورود به اون اردوگاهی! چون هویتت لو رفته!.. ارسن گفت: این چه نقشه مزخرفیه! می خوای بدبختمون کنی؟ گفتم: قبوله! من حاضرم طعمه بشم....
✏️اطهر میهن دوست
⛔️هرگونه کپی شرعا وقانونا مجاز نیست.
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#سریال_کتاب
#رمان_هیام
#قسمت آخر
پدر احضارم کرده بود. پیشش رفتم .گفت: دخترم از قبل رفتن چند کلمه ای باهات حرف دارم!
ازجا بلند شدم و دنبالش رفتم، وارد باغچه شدیم وقتی از چیزی نگران بود قدم میزد .درست مثل الان، سعی میکرد خودش را آرام نشان بدهد.
لبخند مهربانی زدوگفت : دخترم نمی خوای خواهر وبرادر تو ببینی؟
گفتم: نه بابا! بذار وقتی برگشتم.خیلی دلم براشون تنگ شده اما اگه الان اونارو ببینم دل کندن ازشون برام سخت میشه. اونا هم اذیت میشن، تو این مدت به نبودن من عادت کردن، دوست ندارم اشکاشونو ببینم. وقتی برگردم دیگه تنهاشون نمی ذارم...
انگار میخواست چیزی بگوید، دودل بود. گفتم: بابا حرف دیگه ای مونده؟
نگاه نگرانش رابه چشمانم دوخت وگفت: میخوام ازت حلالیت بگیرم! می دونم بعد مرگ مادرت، خیلی بهت سخت گذشت همه بار بچه ها رو دوش تو بود. متاسفم که درباره ی خودم چیزی بهت نگفتم. نمی خواستم نگرانت کنم. اگه الان مادرت اینجا بود بهت افتخار میکرد.متاسفانه اون یه تصادف معمولی نبود یه سوقصد بود .
با چشمانی از حدقه درآمده گفتم : چی ؟
گقت :
هدف من بودم مادرت قربانی شد .اون از قصد خودشو جلوی ماشین اونا انداخت .تا ما فرصت فرار داشته باشیم.بعدش دوستام رسیدندو اونا فرار کردند.اگه فداکاری مادرت نبود هممون کشته میشدیم.
بغض داشت خفه ام میکرد. اشکهایم قطره قطره روی صورتم می افتاد. پس مادرم خودش را فدای ما کرد. نگاهش که به چشمان اشکی من افتاد.بغلم کرد. وگفت : نمی خوام تو رو هم از دست بدم. مجبور نیستی اینکارو انجام بدی!
گفتم :نه بابا، منم میخوام یه سهمی تو این کار داشته باشم. باید انتقام مادرم بگیرم! دوتا شونه مو گرفت وگفت: دخترم !ما برای انتقام نمی جنگیم .برای آزادی وازادگی،می جنگیم .ولی مرحبا به شجاعتت . درسته اونا تا دندون مسلحند اما ما از اونا قویتریم چون برای جنگیدن هدف داریم. وبه کاری که انجام میدیم ایمان داریم. اونا ازمرگ می ترسن ولی ما با آغوش باز به استقبال شهادت می ریم. دشمن از همین روحیه می ترسه. فقط بهم قول بده مراقب خودت باشی!
گفتم :چشم بابا، شما هم منو حلال کنین. رفتار خوبی با هاتون نداشتم. نمی دونستم نبودنتون به خاطر مسولیت سنگینی بود که داشتین.. زنجیری که به گردنم بود باز کردم انگشتر بابا را ازش جدا کرده وبهش دادم .وگفتم: اینم امانت شما،! انگشتر رادستش کرد. سرم را بوسید. دیگر وقت رفتن بود. قرار شد، آرسن هم همراه ساموئل لباس سربازای اسرائیلی بپوشد. من هم بعنوان اسیر همرا هشان بروم. من وارسن با یک ماشین راه افتادیم. ساموئل هم با چشمهای بسته با یک ماشین دیگر آورده شد. تا محلی که قرار بود از انجا حرکت کند.دستهای من بسته شد توی جیپ نشستم آرسن راننده بود. ساموئل با کمی فاصله کنار من نشست راه افتادیم ...
✏️اطهر میهن دوست
⛔️هرگونه کپی شرعا وقانونا مجاز نیست.
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid