#نقد_داستان
سلام و نور
🔹نوشتهی شما را خواندم.خدا قوت!
🔹تصاویر خوبی خلق کردید.
اما:
🔸توصیفات و تشبیههایتان از حد معمول بیشتر بود.
🔸انتظار میرفت توی خلوت شبانه، اتفاق شگفتانگیزتری برای راوی رخ بدهد!
🔸بهتر است دیالوگهای قویتری بنویسید.
🔸بعد منطقی داستان را حفظ کنید. اینکه پدربزرگ بعد از این همه سال نابینایی هیچ تصوری از شمایل ماه نداشته باشد،منطقی نیست!
✅برای خلق داستانهای جذاب، همواره بخوانید و بنویسید.
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#معرفی_فرهنگ_لغت
📚بن نامهی مصدرهای زبان فارسی - شایان افشار
بن نامهی مصدرهای زبان فارسی کاری تک جلدی و دوزبانه، به فارسی انگلیسی، از دکتر شایان افشار، پژوهنده ی زبان شناسی، نویسنده، و استاد زبان فارسی است.
✨ این کتاب گنجینهای از مصدرهای زبان فارسی است؛ منبعی که شاعران میتوانند از آن برای خلق تصاویری نو، ساختن ترکیبهایی بدیع و زنده کردن واژگان کمتر شناختهشده بهره ببرند. شایان افشار با نگاه عمیق و عاشقانه به زبان، ریشههای مصدرها را بررسی کرده و ابزارهایی در اختیار میگذارد که شاعران بتوانند زبان شعر خود را غنیتر و پرنفوذتر کنند.
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#سریال_کتاب
#رمان_هیام
#قسمت هفده
این بهترین فرصت برای من بود که فرار کنم با این استدلال که دشمن دشمن من، دوست من هست! ولی با این حال ریسک بزرگی بود اگربر خلاف انتظارم به من شلیک میکردندچه؟ چاره ای نیست باید این ریسک را بپذیرم دستهایم را به علامت تسلیم بالاگرفتم واز ماشین پیاده شدم آنها هنوز ازمن فاصله داشتند دود لاستیک دید را کمی مختل کرده بود ، همه ی توانم را جمع کردم وبه سرعت دویدم صدایشان را شنیدم که ایست دادند توجهی نکردم وفقط دویدم هر لحظه منتظر بودم به من شلیک کنند وارد کوچه که شدم خیالم راحت شد اگر دنبالم بیایند چه؟ باید زودتر خودم را به خانه برسانم، خیلی دلهره داشتمو نفس نفس میزدم گوشه ای ایستادم تا نفس بگیرم ، اینبار با احتیاط می رفتم نمی دانم ساموئل چیکار کرده وقتی دیده من نیستم؟ هنوزدرخانه مانده یا رفته؟ تا یکی دوساعت دیگر هوا تاریک میشود، رسیدم خانه ،در روی هم بود ،داخل شدم ودر رابستم ساموئل توی حیاط بود تا مرا دید با خوشحالی آمد طرفم وگفت :تو برگشتی؟! نگرانت شدم، چرا بی خبر رفتی!..
به روی خودم نیاوردم و گفتم:
کنجکاو شدم ببینم دوروبر چه خبره، شب از کدوم مسیر بریم بهتره!
گفت: خسته به نظر میای بهتره یه کم استراحت کنی!
گفتم : همینطوره! به اتاقم رفتم و ارام در را قفل کردم، حسی به من میگفت نگاهی به دوربین عکاسی بیندازم یک قسمت از اتاقم را تاریکخانه درست کرده بودم برای ظاهر کردن عکس، حلقه فیلم را درآوردم هرچه نگاه میکردم خالی بود عوضش کرده بودند!!.. شکی به دلم افتاد ،اگر جاسوس باشد چه؟ کاش میشد یک جوری از کارش سر در بیاورم! قبل از اینکه راه بیفتیم، نمی توانم خانواده ام را به خطر بیندازم! فکری به ذهنم رسید بلند شدم و رفتم به آشپزخانه، مشغول درست کردن شام شدم ،میز را چیدم شربت خنک هم آماده کردم، ، چند گل رز از باغچه چیدم ودر گلدان گذاشتم، یک لباس قرمز هم پوشیدم، جلوی آیینه ایستادم رژ را برداشتم و شروع کردم به کشیدن روی لبهایم با هر رفت وبرگشت رژ خاطرات این چند وقت از جلوی چشمانم ردمیشد.. توی اتاق موسیقی گوش میداد، در زدم
گفت :بفرما!رفتم داخل، روی تخت دراز کشیده بود وقتی مرا دید،بلند شد ونشست، خیره داشت نگاهم میکرد، دهنش باز مانده بود لبخندی روی لبش نشست و گفت :
چقدر عوض شدی؟ خبری شده؟!
لبخندی زدم و گفتم: چه خبری از این بهتر که امشب خانواده مو می بینم! برای همین یک جشن کوچولو گرفتم وتو هم مهمون اختصاصی این جشن هستی، افتخار میدین قربان!..
چشمهایش روی من ثابت مانده بود، لبخندی زد وگفت :مگه میشه آدم به بانوی زیبایی مثل شما نه بگه!..
از جا بلند شد وبه طرفم آمد دستش را بسویم دراز کرد برای اینکه از گرفتن دستش خوداری کنم یک دستم را به سمت درگرفتم ودست دیگرم را به دامنم، و تعظیم کوتاهی کردم تا وقتی رد شد سرم را بلند نکردم، وقتی میز شام را دید با خوشحالی گفت :معلومه خیلی زحمت کشیدی!
صندلی را برایش کنار کشیدم، گلی از گلدان برداشت ساقه اش را کوتاه کرد و گذاشت لای موهای من وگفت :
گل باتو قشنگتره!
دلم گرفت،کاش همه محاسباتم غلط از آب دربیاید..
لبخندی زدم وبرایش غذا کشیدم، وشروع کردم به تعریف کردن خاطرات بامزه ی زندگیم، باشوق گوش میداد وبه من لبخند میزد، شامش را تا ته خورد برایش شربت خنک ریختم، سرکشید.. به بهانه ای نوشیدنی را روی لباسم ریختم، عذر خواهی کردم وبلند شدم برای تعویض لباس، همه چیز خوب پیش رفت ، لباسم را عوض کردم ،تمام تنم داشت میلرزید از اینکه قرار است چه چیزی برایم روشن شود بایدقوی باشم ودرست عمل کنم وقتی برگشتم حالش دگرگون شده بود
گفت: هیام! نمی دونم چرا اینطوری شدم احساس میکنم بدنم داره بی حس میشه، انگار توانی در بدنم نیست! گفتم:
آخی عزیزم! پس سم داره اثر خودشو می ذاره! جا خورد با چشمانی از حدقه درآمده گفت: س...م؟سم چی؟ تو با من چیکار کردی؟
از توی کشوی کمد اتاق پدرم یک شیشه آوردم وگذاشتم جلویش، مار بودداخل الکل ، خونسردگفتم :می دونی این مار یکی از هشت مار سمی هست که زهرش خیلی کشنده ست، در کمتر از یک ساعت باعث مرگ میشه، وقتی بدن شروع به بیحس شدن بکنه یعنی داره اعصاب حرکتی از کار میفته وفلج میشه، بعدش گلو به شدت خشک میشه ودر آخر خون شروع ب منعقد شدن در بدن میکنه که باعث سکته میشه! راستی بهت نگفته بودم بابای من داروسازه؟ از سم این مارهای خطرناک دارو درست میکنه، می دونی این مارها چه کمکی به علم پزشکی میکنن از سم اونا داروهایی برای درمان سکته،فشارخون و. استفاده میشه، مات ومبهوت داشت به حرفای من گوش میداد نگاهی به ساعت انداختم وگفتم:
راستی عزیزم! حواست به ساعت هست الان نزدیک ده دقیقه ازش گذشته، زیاد وقت نداری اگه پادذهرش به موقع بهت نرسه با چه زجری میمیری؟!پس بهتره بهم راستشو بگی، تو کی هستی و از جون من چی میخوای؟!
✏️اطهر میهندوست
⛔️کپی شرعاََ و قانوناََ مجاز نیست.
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
کتاب سفید 📚
📣 برای تحقق رویای نویسنده شدن، فقط تا پایان آذرماه فرصت دارید... جهت ارسال اثر در طرح کتاب سفید به
🖇️
💭مثلاََ چشماتو ببندی و خیال کنی تو یه کتابفروشی، بچهای رو میبینی که کتاب تو دستشو نشون مامان باباش میده و ازشون میخواد اونو براش بخرن...
👈🏻کنجکاو میشی بدونی چه کتابیه و سعی میکنی بهتر ببینیش؛
وای! این همون کتابیه که تو نوشتی...🤩
🌀برای شرکت در رویداد بزرگ «کتاب سفید» فقط تا پایان آذر ماه فرصت باقیست...
👈🏻جهت شرکت در "کتابِ سفید" به نشانی اینترنتی زیر مراجعه نمایید:
🌐http://www.ktbsefid.ir
👈🏻جهت پشتیبانی آنلاین با دبیرخانه به نشانی زیر ارتباط بگیرید:
🆔 @DabirKtbsefid
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
📌 داستان های شاهنامه به زبان ساده
❇️ قسمت هفتم: پادشاهی فریدون
پادشاهی فریدون پانصد سال به طول انجامید. او پس از شکست ضحاک بر تخت نشست و به رسم پادشاهان کیانی، در اولین روز سلطنتش، به مردم وعده عدالت و دینداری داد. مادر او، فرانک، پس از شنیدن خبر پادشاه شدن فرزندش، به مدت دو هفته مردم را بخشید و جشنی بزرگ برگزار کرد. فریدون صاحب سه پسر شد؛ دو پسر از همسرش شهرناز و پسر کوچکتر از ارنواز. او مردی امین و شایسته به نام جندل را مأمور کرد که در جهان بگردد و سه دختر از نژاد بزرگان و همپایه پسران او پیدا کند. جندل در نهایت دختران شاه یمن را مناسب دید و پس از برطرف کردن دشواریهایی، آنها را به عقد پسران فریدون درآورد.
فریدون سرزمین خود را به سه بخش تقسیم کرد و هر بخش را به یکی از پسرانش سپرد. سلم، پسر بزرگتر، پادشاه سرزمینهای غربی و روم شد. تور، پسر دوم، سرزمینهای ترکان و چین را گرفت. ایرج، کوچکترین فرزند، سرزمینهای مرکزی ایران، میانرودان، و شبهجزیره عربستان را به دست آورد. سالها گذشت و فریدون پیر شد. حسادت دیرینه سلم به ایرج شعلهور شد. او تور را تحریک کرد که چرا آنها، که بزرگتر هستند، باید در سرزمینهای دور باشند، در حالی که ایرج در سرزمین اصلی و نزدیک پدر باقی مانده است.
آنها نامهای تهدیدآمیز به فریدون نوشتند و خواستند که ایرج نیز از سرزمین اصلی خارج شود؛ ایرج که خواهان آشتی بود، بهرغم هشدارهای فریدون، برای گفتوگو نزد برادرانش رفت. اما تور او را به قتل رساند.
(این قسمت ادامه دارد!)
✍🏻 کیارش طاهری
@Kia_1386 📩
#هیئت_تحریریه
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#تمرین ۶۱
#ارسالی_مخاطب
گوشی و موشی خواهر و برادر بودند. پشت خانه آنها یک مزرعه با گلهای ریز و رنگارنگ زیبایی بود. یک روز صبح زود گوشی از خانه بیرون رفت تا برای خواهرش، موشی که مریض بود و روی تخت خوابیده بود، به مزرعه گلها برود و یک دسته گل زیبا بیاورد و او را خوشحال کند. موشی به برادرش که گوشهای بزرگی داشت گوشی میگفت. همین که گوشی به وسط مزرعه رسید چشمش به سبدی افتاد که تخم پرنده بزرگی در آن بود. گوشی از دیدن تخم به این بزرگی ترسید و از ترس، ابروهایش به هم گره خورد. ناگهان با گوشهای بزرگش صدایی شنید. سرش را بالا برد که متوجه شد پرنده بزرگی آهسته آهسته به طرفش میآید. گوشی از بزرگ بودن پرنده بیشتر ترسید. وقتی پرنده نزدیک شد،گوشی با ترس و صدای لرزان گفت:"تو چه جور پرندهای هستی که پرواز نمیکنی و راه میری؟ تو چقدر بزرگ و قد بلندی!" پرنده گفت:"من شترمرغ هستم و این تخم که میبینی را من در سبد گذاشتم. یکی دو روز دیگر جوجهای از آن بیرون میآید که اسمش بچه شترمرغ است."
شتر مرغ گفت:"همینطور که خدا گوشهای تو را بزرگ آفریده، مرا هم بزرگ آفریده و چون از پرندههای دیگر بزرگتر و سنگین وزنتر هستم نمیتونم پرواز کنم."
گوشی که کاملا متوجه شد، گفت:" من و خواهرم موشی میتونیم با بچه شترمرغ دوست بشیم."
شتر مرغ گفت:"بله هر حیوونی اگه بخواد میتونه با هم دوست باشه و در موقع سختی به هم کمک کنه."
گوشی خوشحال و خندان دستهای گل با کمک شترمرغ چید و دوان دوان رفت تا این خبر را به موشی بدهد.
✍🏻فیروزه جمشیدی
🤩سپاس بابت انجام تمرین؛
ان شاءالله موفق باشید و قلمتان پربرکت.🌷
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
◽«زمینه»
این عنصر، جنبه هایی همچون زمان و مکان رقم خوردن رویدادها را مشخص می کند اما همچنین باید اطلاعاتی درباره ی فضا و اتمسفر حاکم بر داستان را نیز در خود داشته باشد. نویسنده باید تحقیقات کاملی را درباره ی «زمینه ی» اثر خود به انجام رسانده باشد. اما به خاطر داشته باشید، یکی از بزرگترین اشتباهاتی که نویسندگان نوپا مرتکب می شوند، این است که احساس می کنند باید داستان را با توصیف «زمینه» آغاز کنند. این عنصر اهمیت زیادی دارد اما پرداخت بیش از اندازه به آن، به خصوص در آغاز، فقط باعث کسالت مخاطبین خواهد شد. به جای توصیف «زمینه»، آن را به شکلی نامحسوس در لایه ای زیر سطح رویدادها به مخاطبین نشان دهید. به این صورت، وقتی مخاطبین درگیر رویدادها، دیالوگ ها، تنش و کشمکش داستان هستند، به شکلی تدریجی «زمینه» و فضای جهان خیالی شما را در ذهن خود شکل می دهند.
#داستان
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#تمرین ۶۱
#ارسالی_مخاطب
موشی داشت کنار ساحل برای خودش با ماسه ها قلعه درست می کرد.
یکدفعه یک چیز سفت زیر ماسه ها پیدا کرد وقتی آن را درآورد دید یک تخم پرنده است.
خیلی ناراحت شد گفت
_یعنی کدوم پرنده این تخم را گم کرده!
باید مادر این جوجه را پیدا کنم.
بعد تخم را تمیز کرد ودرسبدی گذاشت ودرگاری کوچکی آن را باخود برد.
ولی تخم مال هیچکس نبود.
نه خانم غازه،نه قدقد خانم.ونه خانم کبوتر.
غصه داره آن نگاه می کرد که یکدفعه دید تخم ترک خورد.
باخودش گفت
_ ای وای حتما خوب ازش مراقبت نکردم.
ترکها بیشتر و بیشتر شد و ناگهان یک سر کوچک وچهار دست وپا ازان بیرون آمد.
وقتی جوجه کامل از تخم خارج شد.
موشی به هوا پرید وجیغ بلندی کشید.
خانم غازه وقدقدخانم وخانم کبوتر با عجله پیش او آمدند.
وهم یک صدا گفتند
خدای من موشی این یه بچه لاک پشته.
بهتره اون ببری کنار دریا تابره پیش مادرش.
موشی لاک پشت کوچولو را درسبد روی گاری گذاشت وپیش مامان لاک پشت که با بقیه بچه لاک پشتها منتظر او بود برد.
✍🏻زهرا زرگران
🤩سپاس بابت انجام تمرین؛
ان شاءالله موفق باشید و قلمتان پربرکت.🌷
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#تمرین ۶۱
#ارسالی_مخاطب
اسم موش: پونی
اسم مرغ: لیبی
این بوی عطر خوب گل میخک بود که پونی عاشقش بود اما اینبار ، بوی یک حادثه قریب الوقوع را میداد.
پونی برای آخرین بار سرش را بالا آورد تا لیبی را ببیند، که داشت از مزرعه گل ها دور میشد.
لیبی بچه به دنیا نیامده اش را کنار پونی گذاشت و رفت؛ برای یافتن جایی گرم برای تخم خود، تا بچه اش در جای گرم بماند و بیمار نشود. پونی دوست نداشت تنها باشد، او حتی مراقبت از یک تخم را بلد نبود. میخواست همراه لیبی برود اما تخم تنها میشد. پس منتظر ماند تا لیبی برگرد، او بی حوصله و ناراحت از این که کسی نبود با او بازی کند به دور خیره شده بود. منتظر دوستش لیبی بود ، هر از چندگاهی به تخم نگاه میکرد. پونی وقتی دید تخم میلرزد برایش با چند چوب ریز ، چیزی شبیه لانه پرنده ساخت و برای محافظت از بچه لیبی دورش را پوشاند. کمی بعد لیبی برگشت و با ناراحتی به دوستش پونی نگاه کرد، از چهره اش مشخص بود جای گرمی پیدا نکرده بود، و بعد وقتی آن چوب های ریز را کنار تخم دید، تصمیم گرفت همانجا با پونی خانه ای بزرگ از چوب های ریز و درشت برای خودشان نیز بزنند.
✍🏻
🤩سپاس بابت انجام تمرین؛
ان شاءالله موفق باشید و قلمتان پربرکت.🌷
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid