#داستان #امام_هادی_علیهالسلام
#نوجوان #جوان
🔻امامی که از راز دلم خبر داشت
🌷گروهی از مردم اصفهان برای درخواست کمک و دادخواهی به دربار متوکل رفتند. در میان آنها شخصی به نام عبدالرحمان بود، او میگوید: به در کاخ که رسیدیم شنیدیم متوکل دستور داده امام هادی علیهالسلام را احضار کنند.
پرسیدم علی بن محمد کیست که متوکل چنین دستوری داده است؟
گفتند: شیعیان او را امام خود میدانند. پیش خود گفتم شاید متوکل او را خواسته تا به قتل برساند، تصمیم گرفتم همان جا بمانم تا او را از نزدیک ببینم.
مدتی بعد سواری آهسته به کاخ متوکل نزدیک شد، با وقار و شکوهی خاص بر اسب نشسته بود و مردم از دو طرف او را همراهی میکردند. به چهرهاش که نگاه کردم محبّتی عجیب از او در دلم افتاد، ناخواسته به او علاقهمند شدم و از خدا خواستم که شرّ دشمنانش را از او دور گرداند.
او از میان جمعیت گذشت تا به من رسید، من مشغول تماشای چهره زیبا و دلربایش بودم و در دل برایش دعا میکردم.
مقابلم که رسید در چشمانم نگاه کرد، به من لبخندی زد و با مهربانی فرمود: «خداوند دعاهای تو را در حقّ من مستجاب کند عمرت را طولانی سازد و مال و فرزندانت را بسیار گرداند.
وقتی سخنانش را شنیدم از تعجب که چگونه از دل من آگاه است ترس وجودم را فرا گرفت، تعادل خود را از دست دادم و بر زمین افتادم. مردم اطرافم را گرفتند و پرسیدند: چه شد؟ گفتم: خیر است انشاءالله،
و چیزی به کسی نگفتم تا به خانهام برگشتم.
دعای امام هادی علیهالسلام در حق من مستجاب شد، خدا داراییام را فراوان کرد
و به من ده فرزند عطا فرمود و عمرم نیز اکنون از ۷۰ سال گذشته است.
من نیز امامت کسی را که از دلم آگاه بود پذیرفتم و شیعه شدم و اکنون شیفته و شیدای آن امام مهربان هستم.
✍بوستان حکمتها؛ نوشته ابوالفضل سبزی
🌷کانال کودک و نوجوان گلهای انتظار↙️
🆔 @Golentezar
🌼 الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج 🌼
🖼موسسه آسمان مهر منجی
┄┅┅❅♥️❅┅┅┄