eitaa logo
کلبه ی آرامش خدایی ♥️
1.4هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
7.8هزار ویدیو
144 فایل
کلبه ی آرامش ...همان جایی ست که ترا بخدا میرساند♥️ 🍁هرکه منظور خود از غیر خدا میطلبد 🍁چون گدایی است که حاجت ز گدا میطلبد! 🍀معرفی زندگی با نشاط 🍀پاسخ به سوالات 🍀بیان مطالب ناب 🍀مهمترین هدف تبلیغ امام زمان ارواحنافداه میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-احسان دیگه. باباش کارخونه داره🏣 -اها اها اون تیره برقه😄 خوب چی؟؟ -فک کنم از تو خوشش اومده. خواهرش شمارتو از من میخواست -ندادی که بهش؟! -نه...گفتم اول باهات مشورت کنم -افرین که هنوز یه ذره عقله رو داری😝 -ولی پسره خوبیه هاخوش به حالت -خوش به حال مامانش -ااااا ریحانه.چرا ندیده و نسنجیده رد میکنی -اگه خوشت اومده میخوای برا تو بگیرمش؟!😒 -اصلا با تو نمیشه حرف زد...فعلا کاری نداری؟! -نه..خدافظ بعد قطع کردن با خودم فکر میکردم این همه پسر دور و برم و تو دانشگاه میخوان با من باشن و من محل نمیکنمشون اونوقت گیر الکی دادم به این پسره بی ریخت و مغرور😤😒 (زیادم بی ریخت نبودا) شاید همین مغرور بودنش من رو جذب کرده..😰 دلم میخواد یه بار به جای خواهر بهم بگه ریحانه خانم تو همین فکرا بودم دیدم که صدای ضعیفی از اونور میومد. که سمانه داره هی میگه ریحانه ریحانه.🗣 سرم داغ شد.ای نامرد.نکنه لوداده که بهم نماز یاد داده و هیچی بلد نیستم😣 یهو دیدم سمانه اومد تو.ریحانه پاشو بیا اونور -من؟!چرا؟!😳 -بیا دیگه. حرفم نزن باشه. باشه..الان میام. وارد اطاق شدم که دیدم همه دور میز نشستن. زهرا اول از همه بهم سلام کرد و بعدش هم آقاسید همونجور که سرش پایین بود گفت:سلام خواهرم. سفر خوش گذشت؟! کم و کسری ندارید که؟!😌 نه. اوکیه همه چی..الان منو از اونور اوردید اینور که همینو بپرسید؟!😒 که آقاسید گفت: بله کار خاصی نبود میتونید بفرمایید. که سمانه پرید وسط حرفش: نه بابا،این چیه. کار دیگه داریم. سید:لا اله الا الله...😤 زهرا:سمانه جان اصرار نکن ریحانه:میتونم بپرسم قضیه چیه؟؟ که سمانه سریع جواب داد هیچی مسول تدارکات خواهران دست تنهاست و یه کمک میخواد و من تو رو پیشنهاد دادم ولی اینا مخالفت میکنن. یه لحظه مکث کردم که آقاسید گفت: ببخشید خواهرم .من گفتم که بهتون نگن . دوستان، ایشون مهمان ما هستن نباید بهشون همچین چیزی میگفتید..از اول گفتم که ایشون نمیتونن. نمیخواستم قبول کنم ولی این حرف آقاسید که گفت ایشون نمیتونن خیلی عصبیم کرد😡 و اگه قبول نمیکردم حس ضعیف بودن بهم دست میداد.😑 آب دهنمو قورت دادم و با اینکه نمیدونستم کارم چیه گفتم قبول میکنم.✌️ سمانه لبخندی زد و روبه زهرا گفت:دیدین گفتم.😬 آقاسید بهم گفت: مطمئنید شما؟!کار سختی هستا. تو چشماش👀 نگاه کردم و با حرص گفتم بله آقای فرمانده پایگاه😤 ادامه دارد ... https://eitaa.com/kulbeye_aramesh
آقاسید بهم گفت: مطمئنیدشما؟!کارسختی هستا توچشماش👀 نگاه کردم و با حرص گفتم بله آقای فرمانده پایگاه😤 در همین حال یکی از پسرهای بسیجی بلند شد و گفت: محمدجان من برم خواهرم توحرم منتظره✋ -برو علی جان -تااینجا فهمیدم اسمشم محمده👌 داشتم بیرون میرفتم که دیدم یه پسردیگه رفت و گفت حاج مهدی منم میرم یکم استراحت کنم😜 -به سلامت سجاد جان -داشتم گیج میشدم😳 -چرا هرکی یه چی میگه؟! رفتم جلو: -جناب فرمانده؟! -بله خواهرم؟! -میتونم بپرسم اسم شما چیه؟! -بله اختیار دارید.علوی هستم☺️ -نه منظورم اسم کوچیکتون بود😐 دیدم یکم مکث کرد که سریع گفتم چون هرکس یه چی صداتون میکنه کنجکاو شدم بپرسم.😊همین -اها.بله. من محمد مهدی هستم. دوستان چون لطف دارن سر به سرم میزارن هربار یه کدومو صدامیزنن😁 اها.خوب پس.حالا من اگه کارتون داشتم چی صداتون کنم؟ هر چی مایلید ولی ازاین به بعد اگه کاری بود به خانم مولایی(منظورش زهرا بود) بگید و ایشون به من منتقل میکنن😎 اعصابم خورد شد😠 و باغرض گفتم: باشهه.چشم موقع شام غذاها رو پخش کردم و بعدشم سفره رو جمع کردم.سمانه با اینکه مسول فرهنگی بودو کارش چیز دیگه ولی خیلی بهم کمک کرد.یه جورایی پشیمون شدم چرا قبول کردم. تو دلم به سمانه فحش میدادم که منو انداخت تو این کار😤😩 خلاص این چند روز به همین روال گذشت تا صبح روز آخر که چند تا از دخترها به همراه زهرا برای خرید میخواستیم بریم بیرون🚶 -سمانه -جانم؟! -الان حرم نمیخوایم بریم که؟! -نه.چی بود؟! -حوصله چادر گذاشتن ندارم اخه😣 خیلی گرمه -سمانه یکم ناراحت شد ولی گفت نه حرم نمیریم رفتیم تو بازار رضا و مشغول بازدید بودیم که زهرا با دوستش که تو یه مغازه انگشتر💍 فروشی بودن مارو دیدن: -دخترا یه دیقه بیاین -بله زهرا جان؟! و باسمانه رفتیم به سمتشون -دخترا به نظر شما کدوم یکی از اینا قشنگ تره؟! (تو دستش دو تا انگشتر عقیق💍 مردونه داشت) که سمانه گفت به نظر من اونیکی قشنگ تره و منم همونو باسر تایید کردم و زهرا هم خرید و گفت: راستی دخترا قبل اذان یه جلسه درباره کارهای برگشت داریم.حتما بیاین یه مقدار خرید کردیم و با سمانه رفتیم سمت حسینیه و اول از همه رفتم چادرمو گذاشتم و منتظر ساعت🕙 جلسه شدیم. وارد اطاق شدیم که دیدم آقاسید و زهرا با هم حرف میزنن در همین حین یکی ازپسرها وارد شد. آقاسید دستشو بالا آورد که دست بده✋ دیدم همون انگشتری💍 که زهرا خریده بود تو دستشه😐 ادامه دارد ... https://eitaa.com/kulbeye_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بوقت زنگ خنده حلال 😂 زندگی متأهلی یعنی به همسرت مسیج بدی: ای عشق، خداوند نگه‌دار تو باشد . اونوقت جواب بگیری: یه بسته قارچ، آب‌لیمو، مرغ ، نون درانتظار تو باشد 😐😂😂 😂😂😂😂 https://eitaa.com/kulbeye_aramesh
ﺳﻪ ﺗﺎ خنگ ﻣﯽ ﺧﻮﺍستن ﯾﮏ ﯾﺨﭽﺎل ﺑﺒﺮﻥ ﻃﺒﻘﻪ ﺷشم ﺗﻮ ﻃﺒﻘﻪ 5 ﯾﮑﯿﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﻪ : ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﻘﺪﺭﻣﻮﻧﺪﻩ ﻣﯿﺮﻩ ﻭ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻩ ﻣﯿﮕﻪ ﯾﮏ ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺏ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﯾﮏ ﺧﺒﺮﺑﺪ ️میگن اول خبر خوب بگو وبعد خبر بد. میگه : ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺏ اینکه : 1 ﻃﺒﻘﻪ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺧﺒﺮ ﺑﺪ : ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﻮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ😂😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/kulbeye_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بابای مهربونم،♥️ به رسم شبانه، قبل از خواب، آیه الکرسی و سه سورة توحید ، هدیه به شما می‌خونم. شبت بخیر امام زمانم،بابای مهربونم♥️ اللهم عجل لولیک الفرج 🤲 با من همراه باش👇👇 https://eitaa.com/kulbeye_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Sami.Yusuf.Ya.rabbal.alamin(128).mp3
6.22M
بوقت عاشقی با خدا ♥️ آرامش قبل خواب🌹 https://eitaa.com/kulbeye_aramesh
سلام علیکم نمایشگاه زیبایی های ظهور در مدرسه ما هر بزرگواری که فایل اصلی عکس‌ها را خواستند بفرمایید تا ارسال کنم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح يعنى ..... همه ى شهر پراز بوى خداست♥️ عابرى گفت .... که اين مطلق ناديده کجاست؟🤔 شاپرک پرزد و با رقص خود آهسته سرود چشم دل♥️ بازکن اين بسته به افکار شماست..... بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو...🌹 https://eitaa.com/kulbeye_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا