ام جعفر می گفت:
یکی از تجار سوریه به حزب الله لطف داشت و کمک های زیادی می کرد. هر وقت می رفتیم سوریه به اصرار ما را می بردند خانه شان و مهمان نوازی را در حق مان تمام می کردند. تا هر چند روز که می ماندیم انواع کباب و میوه و ترشیجات و نان های مختلف به راه بود. خانه بزرگ و ویلایی شان به یک باغ زیتون زیبا و پرثمر وصل می شد و همیشه چند خدمتکار و باغبان مشغول کار بودند.
آن روز همسرش را دیدم. گوشه حسینیه ای در هرمل. در خودش جمع شده بود و از سرما می لرزید. طوری که دندان هایش به هم می خورند. خیلی منقلب شدم. نشستم کنارش و سلام کردم. از دیدن من هم خوشحال شد و هم خجالت کشید. پرسیدم: "خوبید؟ پس شما هم آواره شدید؟" اولش یک "الحمدلله" از ته قلبش بیرون داد و بعد برایم تعریف کرد که دواعش جولانی داشتند می رسیدند و فقط یک ربع وقت داشته اند که وسایلشان را بردارند و فرار کنند. کمی آب و خوراکی و لباس برداشته و آمده اند لب مرز. دولت لبنان مرز را بسته بود و آنها به سختی توانسته اند عبور کنند. با چهارتا بچه واقعا سخت بوده. حالا هم توی هرمل مانده اند و نه راه پس دارند و نه راه پیش. می گفت فردای روزی که فرار کردیم همسایه مان زنگ زد که رسیدند و دنبالتان گشتند و خانه و باغ تان را آتش زدند و رفتند. به همین راحتی!
ام جعفر می گفت:
صدهزار نفر از شیعیان سوری مثل این خانواده به هرمل پناهنده شده اند. که هرکدام برای خودشان خانه و باغ و زندگی داشته اند. می گفت این تعداد از جمعیت خود شهر بیشتر است. اما مردم آنها را در حسینیه ها و مساجد و خانه هایشان جا داده اند. طوری که همه جا پر شده و در فضای باز چادر زده اند ولی هوا خیلی سرد است. تامین لوازم گرمایشی و غذا برای این همه شیعه ی محترم که از ترس جان به ما پناه آورده اند چیزی است که این روزها خواب را از ما گرفته است.
ام جعفر می گفت:
ما مردم لبنان خودمان اوضاع خوبی نداریم. خانه هایمان خراب شده. جوانان مان شهید شده. مفقودهایمان زیر آوارها مانده، کسب و کارمان به هم خورده. و مهم تر از همه اینکه پدر از دست داده ایم. عزاداریم.
ام جعفر می گفت:
ولی نمی توانیم نسبت به خواهران و برادران شیعه خودمان بی تفاوت باشیم. آن ها وقتی ما آواره کشورشان شدیم بی تفاوت نبودند. ما را پناه دادند.
ام جعفر می گفت:
همه شیعیان از یک پیکرند. ولی ایران سر این پیکر است. ما اگر طوری مان بشود اشکال ندارد. مهم سر است که باید سلامت باشد تا زندگی در این پیکر جریان داشته باشد.
ام جعفر می گفت:
کاش شیعیان ایران قدر خودشان و زندگی هایشان و امنیت شان و رهبرشان را بیشتر بدانند.
ام جعفر می گفت:
ما همچنان شاکریم و امیدوار. خدا بزرگ است. شهدا کمک می کنند که شرمنده مهمانان مان نشویم.
و من می گویم:
بیایید ما هم کمکشان کنیم.
آنها بدون کمک ما هم یک جوری از پس کارشان برمی آیند. بس که به خدا امیدوارند.
ولی این ماییم که فردای قیامت بابت بی تفاوتی مان نسبت به اضطرار شیعیان و به هم نخوردن روال زندگی مان (با وجود این همه زندگی از هم پاشیده) در پیشگاه امیرالمومنین و حضرت زهرا باید پاسخگو باشیم.
مثلا اگر بپرسند: «روزی که بچه های ما کشته و آواره شدند شما چه کردید؟»
ما چه داریم بگوییم؟
«هیچی... خودمون هزار تا گرفتاری داشتیم!»
نویسنده مطلب: دیمزن
#ازلبنان
....
....