#سجاده_عشق
#پارت_۱۴
#زینب
ازون شب ک ماشینم خراب شد حسِ بدی به یاوری پیدا کردم
دلیلش برام یه xبود که با هیچ ضریبی جایگزین نمیشد
شاید هم بخاطرِ این بود که فکر میکردم یاوری مثلِ سابق سر به زیر نیست
ولی اون سرش همیشه پایین بود
اونشب تا رسیدم خونه وسایلم رو از تویِ چمدونم بیرون آوردم و تصمیم گرفتم امسال قیدِ راهیانِ نور رو بزنم
اینطوری بیشتر به صلاحم بود
سرمو رویِ بالشت گذاشتم و خوابم برد
صدای ِ ملایمِ اذان بیدارم کرد
بیدار شدم و بعد از وضو نمازم رو با عشق خوندم
_خدایا خودت میدونی من دل شکسته ام، دلم آرامشِ راهیانِ نور رو میخاد
دلم آرامشِ دریایِ اروند رو میخاد
ولی به دلم گفتم نمیخاد، ولش کن امسالُ بیخیال
خدایا، هر چی تو بخای
هر چی از تو برسه نیکوئه
بعد از خوندنِ یه دعایِ فرج خوندم و تصمیم گرفتم دانشگاه نرم
دینگ دینگِ زنگِ گوشیم کلافم کرد
_بله نبات؟
+کجایی تو؟ یک ساعت دیگه حرکته
_نمیام
+اتوبوس خالی شده، یاوریُ سیدی نمیان
گفتن جاشونُ میدن به ما خودشون با ماشین شخصیِ سپاه جلوتر از ما دو کوهه مستقر میشن
_جنگی دارم میام نبات
سریع وسایلم رو جمع کردم و با مامان خدافظی کردم
تاکسی گرفتم و بعد از نیم ساعت رسیدم به دانشگاه
شماره اتوبوس رو پرسیدم و سریع سوار شدم
.