سجادهٔ_عشق
#پارت۲
تویِ اتوبوس نشسته بودم که بازم نگاهی به پیام کردم
: سلام خانومِ راد، یاوری هستم، امیر علی
ببخشید میدونم انتظار داشتید من هم از صحبتاتون حمایت کنم ولی اگه من صحبت میکردم شاید فکرایِ درستی درموردِ شما نمیشد
ممنون بابتِ صحبتاتون
و تفسیرتون درموردِ عشق
یا علی
با خودم گفتم زشته جوابشو ندم
پس جواب دادم
سلام، ممنون، نه مشکلی نیست
یا علی
••
کلید انداختم و درِ خونه رو باز کردم، طبقِ معمول مامان خونه نبود
: سلام بابا، خوبی؟ بابا امروز تویِ دانشگاه بازم استاد محبی شروع کرد به تیکه انداختن، البته نگران نباش، خیلی مودبانه جوابشو دادم
آره یکم جاخورد از جوابم ولی خب اونم بی احترامی کرد
خب بابا ببینیم مامان غذا چی گذاشته برامون
به به، ماکارونی داریم نهار من برم لباسامو عوض کنمُ بیام
نگاهی به قابِ عکسِ بابا کردمُ لبخند زدم
خب من عادت داشتم ک همیشه با قابِ عکسش حرف بزنمُ دردُ دل کنم
از وقتی که تصادف کردُ فوت شد
حقوقش بود، ولی مامان بازم کار میکرد
مامان آدمِ صبوری بود و مشکلات رو بروز نمیداد
•••••••
نویسنده: دالگاف
8.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خادمهای پرحاشیه اربعین
وقتی به صاحب موکب میگی سیرم و موکب قبلی خوردم:))
کجای دنیا رو دیدی اینجوری خدمت کنند
رحمت الله به عشاق اباعبدالله..❤️🩹
11.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درجهـان غیر حسیـن
خبـرے نیست کـہ نیست...❤️🩹
5.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما بیشتر در افکار خود زندگی میکنیم تا در زندگی. ❤️🩹🌱
سجادهٔ_عشق
#پارت_۳
گوشیم رو برداشتم و به نبات زنگ زدم
_الو سلام نبات خوبی؟ میگم میتونی بیای خونمون؟ تنهام امشب
+سلام چطوری، آره میام اتفاقا یه عالمه سوال دارم میام کمکم کنی
_اوکی میبینمت خدافظ
+خدافظ
نهار خوردم و کمی درس خوندم و بعد خونه رو مرتب کردم
یادم افتاد امروز جشن دعوتم
تولدِ امام صادق بود
روسریِ سبز رنگی پوشیدم و چادرم رو سر کردم
رسیدم دمِ خونه ریحانه اینا
وارد شدمُ بعد از سلامُ احوال پرسی سراغِ کارایِ اشپزخونه
ریحانه با لبخند بهم خوش آمد گفتُ مامانش هم بغلم کرد
_زینب خاله مامانت نیومد؟
در حالی ک داشتم چای ها رو میریختم گفتم
+نه خاله، معذرت خواهی کردن و گفتن برایِ نیمه شعبان میان
•••••••
نویسنده: دالگاف
سجادهٔ_عشق
#پارت_۴
_زینب خاله، یه چند وقتیه میخام یچیزی بگم بهت گفتم خب شاید خوشتون نیاد، راستش خیلی دلم میخاد شما عروسم بشی، محمد مهدیِ من خیلی بچه موقر و سر به راهیِ و واقعا اهلِ زندگیِ
میخام قبل ازینکه به مامانت بگم
خودت بهش فکر کنی
محمد مهدیُ از بچگی میشناسی
باهاش بزرگ شدی
پس بهش فکر کن عزیزم
+خاله جون، من فعلا نمیتونم نظری بدم
برایِ من مهم عشقُ علاقست
آقا محمد مهدی برام مثلِ برادره
و من واقعا نمیدونم چی بگم
تا میخاستن یچیزی بگن
یکی از خانوما صداشون زدن
جشن ک تموم شد مامانِ ریحانه برایِ خدافظی نیومد
منم نرفتم ک خدافظی کنم و گفتم شاید ناراحت باشن
از ریحانه خدافظی کردم و رفتم به سمتِ خونه
•••••••
نویسنده: دالگاف