eitaa logo
لبیک‌یامهدی³¹³ 🇵🇸
269 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
17 فایل
- مآهیچ‌الـٰھی‌‌همِھ‌تو دنیا‌همه‌هیچُ‌اَهل‌ِدنیا‌همه‌هیچ... ای‌هیچ‌برایِ‌هیچ‌بر‌هیچ‌مپیچシ︎!🌱 تولدِکانال: ۱۶ بهمن ۱۴۰۲ کپی؟ حلالت :)🥲🤍 جهت‌تبادل: @Zahra_bano1877
مشاهده در ایتا
دانلود
در تاریکی شب اندک احوالی هست که با اوست...❤️‍🩹
سلام بریم برا پارت رمان😍
سجادهٔ_عشق گوشیم رو برداشتم و به نبات زنگ زدم _الو سلام نبات خوبی؟ میگم میتونی بیای خونمون؟ تنهام امشب +سلام چطوری، آره میام اتفاقا یه عالمه سوال دارم میام کمکم کنی _اوکی میبینمت خدافظ +خدافظ نهار خوردم و کمی درس خوندم و بعد خونه رو مرتب کردم یادم افتاد امروز جشن دعوتم تولدِ امام صادق بود روسریِ سبز رنگی پوشیدم و چادرم رو سر کردم رسیدم دمِ خونه ریحانه اینا وارد شدمُ بعد از سلامُ احوال پرسی سراغِ کارایِ اشپزخونه ریحانه با لبخند بهم خوش آمد گفتُ مامانش هم بغلم کرد _زینب خاله مامانت نیومد؟ در حالی ک داشتم چای ها رو میریختم گفتم +نه خاله، معذرت خواهی کردن و گفتن برایِ نیمه شعبان میان ••••••• نویسنده: دالگاف
سجادهٔ_عشق _زینب خاله، یه چند وقتیه میخام یچیزی بگم بهت گفتم خب شاید خوشتون نیاد، راستش خیلی دلم میخاد شما عروسم بشی، محمد مهدیِ من خیلی بچه موقر و سر به راهیِ و واقعا اهلِ زندگیِ میخام قبل ازینکه به مامانت بگم خودت بهش فکر کنی محمد مهدیُ از بچگی میشناسی باهاش بزرگ شدی پس بهش فکر کن عزیزم +خاله جون، من فعلا نمیتونم نظری بدم برایِ من مهم عشقُ علاقست آقا محمد مهدی برام مثلِ برادره و من واقعا نمیدونم چی بگم تا میخاستن یچیزی بگن یکی از خانوما صداشون زدن جشن ک تموم شد مامانِ ریحانه برایِ خدافظی نیومد منم نرفتم ک خدافظی کنم و گفتم شاید ناراحت باشن از ریحانه خدافظی کردم و رفتم به سمتِ خونه ••••••• نویسنده: دالگاف
هدایت شده از ُ تراوشات‌ِذهنی‌آشفته ،
پسند ِناکسان بودن، نشان ِناکسی باشد . تراوشات‌ذهنی‌یک‌دیوانه
این‌‌ روزها کمی‌ آهسته‌تراز‌ رفتنتان‌ بِگویید..شاید کسی‌ قرار‌‌ است این‌ بار هم‌ جا‌ بماند:)
6.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو نهایت عشقی ابی‌عبدالله❤️‍🩹
نمی‌خواین یه فور بزنین رند شیم ؟ تگ می‌زارم .
سلااام مببر های گل بریم سراغ رمانمون😍
غذا رو بار گذاشتم و اومدم ک بشینم که زنگِ خونه به صدا درومد _بیا تو نبات جان بعد از اینکه سلام کردیمُ کمی گپ زدیم میز رو چیدم تا شام بخوریم +زینب _جانم +میگم بنظرت این پسره هست امیر علی؟ یاوری _خب +یکم خودشو نمیگیره؟ اونروز دختره بهش گف آقای یاوری میتونید منو برسونید خونه؟ اونم گف اتوبوس و مترو هست من شرمنده ام عجله دارم _ببین نبات جان، یچیزی داریم بنامِ حیا، اون حیائه باید باشه به هر حال چیزی ک این روزا ازش پرده برداری شدهُ بهش میگن مُد و بروز بودن مسلمونش تروریستِ، اونی ک بقولِ خودشون بروز نیست میشه امل تو وقتی قشرِ مذهبُ انتخاب کنی، در واقع نباید باعث بشی آبرویِ دینی ک وارد شدی بهش بره، کوچیک ترین حرکتت باعث میشه ک بگن، مسلمونه، دینش مشکل داره حالا آقایِ یاوری ام، دقیقا از همین فراریِ نمیخاد اشتباهاتش به پایِ دینش زده بشه نمیخاد به خودشُ دینش اهانت بشه بعدم فضایِ دانشگاه میدونی که، زیاد اوکی نیستش برایِ افرادِ مذهبی مخصوصا آقایون نبات؟ نبااات +هوم؟ _کجایی؟ +هیچی داشتم به حرفات فکر میکردم، راستش من نمیخام چادر بپوشم، مبادا لیاقتش رو نداشته باشم و حرمتش رو بشکنم _چادر پوشیدن ارادهٔ آهنی میخاد نبات، اینجوری نیس ک بگی فلان وق به دلیلِ فلان شرایط نمیپوشم، نه باید حرمتِ این چادری ک حضرتِ زهرا بچش افتاد ولی چادرش نیوفتاد رو نگه داشت +با مامانم صحبت میکنم راجبش _اوکی ••••••••••••••••••••••••••••••••••• نویسنده: دالگاف