هدایت شده از ُ تراوشاتِذهنیآشفته ،
یکی میگفت :
از یک میوه فروشی دیگه دو کیلو میوه خریدم یک مسیر طولانی رو دور زدم که میوه فروش محل خودمون نبینه .
بعد چطور بعضی ها اینقدر راحت خیانت میکنن ؟
تراوشاتذهنییکدیوانه
اونایی که کربلا نرفتن
نگن جاموندن
چون خودِ آقا فرمود ؛
هرآنکه ما را در دل خود
یاد کند زائر ماست ،؛)"
اعمال روز اربعین
- غسل و دورکعت نماز روز اربعین
-خواندن زیارت اربعین
-قرائت دعای چهل و سوم صحیفه سجادیه
-خواندن زیارت عاشورا
-صد مرتبه ذکر الله اکبر
-صد مرتبه ذکر لا اله الا الله
-صد مرتبه ذکر صلوات
-زیارت امام حسین (ع)
-زیارت وداع اربعین
گروه های تبلیغاتی مون :👀✨
https://eitaa.com/joinchat/506594105Cebb9d7a9fa
گروه تبلیغاتی لبیک یا مهدی👆🏻❤️
https://eitaa.com/joinchat/2750546795C042146fb0b
گروه تبلیغاتی یاوران مهدی👆🏻❤️
https://eitaa.com/joinchat/901776203C4b328e1868
گروه سین برای افزایش بازدید پست👆🏻❤️
#سجاده_عشق
#پارت_۱۳
_ساعت ۲نصفِ شبه، نبات خانوم تویِ تلگرام بهم پیام دادن و گفتن شما نیستین و مادرتون نگرانه
سرش رو پایین انداخت و مظلومانه لب زد
+بنزینم تموم شد و شارژِ گوشیم تموم شد، کنارِ خیابون واستادم وکسی کمکم نکرد
باکِ بنزینم رو باز کردم و باشلنگ ازش انتقال دادم به ماشینش
+ممنون آقایِ یاوری، ببخشید مزاحمتون شدیم این وقتِ شب
و بدونِ هیچ حرفی رفت
با اعصابی داغون و حالی بد به سمتِ خونه رفتم
وقتی رسیدم خونه مامان داشت نماز میخوند
وضو گرفتم و نمازم رو خوندم
و یسری پایان نامه ها رو جمع بستم
تا خواستم بخابم باید میرفتم دانشگاه
سریع لباس پوشیدم و راه افتادم
کلاسِ اول رو گذروندیم ولی زینب نیومد
روم نمیشد و نمیدونستم چجوری سراغش رو از نبات خانوم بگیرم
کلاس هایِ بعدی هم منتظر موندم
ولی کلا قصد نداشت اونروز رو بیاد
اما کلاسِ سوم رو اومد
البته خیلی خستهُ ناراحت بنظر میرسید
همون اومدنش مهم بود
مهم بود ک ازش معذرت خواهی کنم بابتِ دیشب ک شاید صدام بالا رفته بودُ نمیدونستم
از اومدنش یادِ اون شعر افتادم که میگفت
گفته بودم چو بیایی غمِ دل با تو بگویم
چه بگویم ک غم از دل برود چون تو بیایی:)
نویسنده: دالگاف
#سجاده_عشق
#پارت_۱۴
#زینب
ازون شب ک ماشینم خراب شد حسِ بدی به یاوری پیدا کردم
دلیلش برام یه xبود که با هیچ ضریبی جایگزین نمیشد
شاید هم بخاطرِ این بود که فکر میکردم یاوری مثلِ سابق سر به زیر نیست
ولی اون سرش همیشه پایین بود
اونشب تا رسیدم خونه وسایلم رو از تویِ چمدونم بیرون آوردم و تصمیم گرفتم امسال قیدِ راهیانِ نور رو بزنم
اینطوری بیشتر به صلاحم بود
سرمو رویِ بالشت گذاشتم و خوابم برد
صدای ِ ملایمِ اذان بیدارم کرد
بیدار شدم و بعد از وضو نمازم رو با عشق خوندم
_خدایا خودت میدونی من دل شکسته ام، دلم آرامشِ راهیانِ نور رو میخاد
دلم آرامشِ دریایِ اروند رو میخاد
ولی به دلم گفتم نمیخاد، ولش کن امسالُ بیخیال
خدایا، هر چی تو بخای
هر چی از تو برسه نیکوئه
بعد از خوندنِ یه دعایِ فرج خوندم و تصمیم گرفتم دانشگاه نرم
دینگ دینگِ زنگِ گوشیم کلافم کرد
_بله نبات؟
+کجایی تو؟ یک ساعت دیگه حرکته
_نمیام
+اتوبوس خالی شده، یاوریُ سیدی نمیان
گفتن جاشونُ میدن به ما خودشون با ماشین شخصیِ سپاه جلوتر از ما دو کوهه مستقر میشن
_جنگی دارم میام نبات
سریع وسایلم رو جمع کردم و با مامان خدافظی کردم
تاکسی گرفتم و بعد از نیم ساعت رسیدم به دانشگاه
شماره اتوبوس رو پرسیدم و سریع سوار شدم
.