eitaa logo
🌍لبیک یا مهدی عج🌏
1.7هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
9.7هزار ویدیو
21 فایل
سلام برمهدی موعود‌(عج)،ودرود برشما منتظران ظهور🙏 خوش آمدید 🌹🌹🌹 ارتباط با ادمین : @rezazadeh_joybari تبلیغات: @tablighatch
مشاهده در ایتا
دانلود
📜 جنید بغدادی قیافه بسیار کریه و زشت داشت. نوشته‌اند به خواستگاری بیش از 100 زن و دختر رفت کسی حاضر به ازدواج با او علی‌رغم سواد و معرفتش نشد. روزی در درب مسجد جامع بغداد ایستاده بود که دختری زیبا چشم در چشمان شیخ دوخت. شیخ این طرف و آن طرف را نگاه کرد و دید کسی دور و برش نیست . پس مطمئن شد دختر غمزه‌هایش برای او بود. دختر زیبا با غمزه‌ای او را به دنبال خود کشید. دختر در مغازه جواهر فروشی رفت. و شیخ بیرون حجره ایستاد. دل شیخ می‌لرزید که مبادا سر کار گذاشته شده باشد که ناگاه دید دخترک شیخ را به جواهر فروش نشان می‌دهد. دل شیخ برید و صد دل شیدا شد. عرقی سرد از عشق بر پیشانی‌اش نشست. بدن ضعف شد و همانجا نشست. دخترک بیرون آمد و رفت شیخ داخل شد. از جواهر فروش پرسید آن دخترک چه انگشتری برای من سفارش داد؟ جواهر فروش لبخندی زد و گفت : بگذر از راز نپرس. شیخ اصرار کرد. جواهر فروش گفت این دخترک سال‌ها پیش سنگ عقیقی به من داد و از من خواست نقش دیوی بر روی آن حک کنم تا دخترک از زخم‌چشم در امان باشد. من گفتم من دیو تا کنون ندیده‌ام، امروز پس از یک سال تو را بازار دیده و به مغازه‌ام کشید و گفت آن دیوی که می‌خواهم این است. شیخ زار زار گریست و گفت خدایا شکرت که جمالم را دیو آفریدی و درونم را به من جلا دادی که کنون بر من این نعمتت آشکار شد، و باچشم. دل دیدم که دیوهای زیبا در لباس آدمی بسیارند زیرا تو میدانستی اگر کوچک‌ترین جمالی داشتم مدت‌ها پیش تو را رها کرده بودم. ♦️ ❀عَسَى أَن تَكْرَهُواْ شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَّكُمْ وَعَسَى أَن تُحِبُّواْ شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّكُمْ وَاللّهُ يَعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُوا❀ ۩شايد چيزی را، ناخوش بداريد و در آن خير شما باشد و شايد چيزی را دوست داشته باشيد و برايتان ناپسند افتد خدا می‌داند و شما نمی‌دانيد.۩ ✨216 سوره بقره✨ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨ ✍یکی از بستگان بانوی تیز و فهمیده‌ای بود، شوهر خسیسی داشت که حتی اجازه سوارشدن به ماشین را هم به او نمی‌داد.اما آن زن همیشه می‌گفت: شوهرم همیشه اصرار دارد من پیاده نروم و ماشین را سوار شوم. ولی من حوصله رانندگی ندارم و نمی‌خواهم تنبل شوم و برای سلامتی خودم علاقه به پیاده‌روی دارم.حتی به دروغ می‌گفت: زمان مسافرت هم وقتی همسرم از من می‌خواهد رانندگی کنم، سعی می‌کنم به زور پشت فرمان بنشینم. روزی حقیر از ایشان سوال کردم که من می‌دانم موضوع چیست؟ چرا شما به دروغ از شوهرتان تعریف می‌کنید و حقیقت را وارونه جلوه می‌دهید؟ این بانوی فهمیده بعد از طفره‌رفتن، واقعیت را گفتند. گفتند: من اگر حقیقت را بگویم که شوهرم به من ماشین نمی‌دهد، از او بد نگفته‌ام! بلکه از خودم بد می‌گویم و خبر ندارم، چرا که شنونده چنین تصور می‌کند که من برای او ارزشی ندارم یا انسان دست پاچلفتی هستم و...دوم این‌که شنونده پی به وجود شکاف محبت و تفاهم میان من و همسرم می‌برد و احتمال مداخلات بی‌جای حسودان و تنگ‌نظران در زندگی ما وجود دارد و دوستان هم از این موضوع ناراحت می‌شوند. روزی دختر خانواده‌ای را دیدم که طلاق گرفته بود و مادرش پیش همه می‌گفت: من به این دختر نصیحت کردم با این پسر ازدواج نکند او لایق زندگی نیست. اما گوش نکرد....به آن مادر گفتم: مادر در هنگام شکست فرزند خودت، هرگز خودت را کنار نکش و او را تنها نگذار و بدان با گفتن این جملات در ذهن شنونده، دختر خودت را یک دختر سرسری و سر‌به‌هوا که از والدین حرف‌شنوی ندارد، معرفی می‌کنی و خودت خبر نداری. ‌‌‌‌🌍لبیک یامهدی (عج)🌎 🌸https://eitaa.com/joinchat/3584884837Cf464d3f021
🍀هنگامی که مسجد مرو آتش گرفت، مسلمانان به مسیحی های شهر بدبین شدند و گمان بردند کار آنهاست. لذا منازل و خانه های آنان را آتش زدند و برخی در آتش سوختند. وقتی سلطان از این عمل بد مسلمانان آگاه شد، دستور داد که هر کس در این کار بد دست داشت بگیرند و مجازاتش کنند. حاکم مرو، عده ای را گرفت و چون آنها به نوع جرم و گناه خود اعتراف نمی کردند، تا قاتل و آتش زننده و ... مشخص شوند، لذا در کاغذهای قرعه، مجازات هایی چون، قتل، شلاق، بریدن دست را نوشت و هر مجرمی یک برگه بر می داشت و هر چه به نامش نوشته شده بود در حق او در ملاعام در مقابل دیدگان مسیحیان اجرا می شد. 🍀مسیحی های زیادی در میدان شهر شاهد این ماجرا بودند. بر نام جوانی قرعه به قتل اش در آمد. جوان زار گریست و در بیان علت گفت: مادر مریضی دارم اگر بمیرم او می میرد. جوان دیگری که زیاد قدرت بدنی نداشت، نزدیک او آمده و گفت: به نام من شلاق در آمده است. من هم بدنم تاب شلاق ندارد و مادر پیری هم ندارم و کسی منتظرم نیست، قرعه های مان را عوض می کنیم. قرعه ها را عوض کردند، مسیحیان که شاهد این صحنه بودند از چنین ایثار آن جوان متحیر شدند و به اسلام گرویدند. مسیحیان از حق انتقام خود گذشتند. داستان به گوش شاه رسید و گفت: یاد بگیرید که اسلام را با عمل تبلیغ می کنند نه با آتش زدن و کشتن. ٱدْعُ إِلَىٰ سَبِيلِ رَبِّكَ بِٱلْحِكْمَةِ وَٱلْمَوْعِظَةِ ٱلْحَسَنَةِ (125 سوره نحل) با حکمت و اندرز نیکو ، به راه پروردگارت دعوت نما! و با آنها به روشی که نیکوتر است ، استدلال و مناظره کن. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•🌍لبیک یامهدی (عج)🌎 🌸https://eitaa.com/joinchat/3584884837Cf464d3f021
🍀هنگامی که مسجد مرو آتش گرفت، مسلمانان به مسیحی های شهر بدبین شدند و گمان بردند کار آنهاست. لذا منازل و خانه های آنان را آتش زدند و برخی در آتش سوختند. وقتی سلطان از این عمل بد مسلمانان آگاه شد، دستور داد که هر کس در این کار بد دست داشت بگیرند و مجازاتش کنند. حاکم مرو، عده ای را گرفت و چون آنها به نوع جرم و گناه خود اعتراف نمی کردند، تا قاتل و آتش زننده و ... مشخص شوند، لذا در کاغذهای قرعه، مجازات هایی چون، قتل، شلاق، بریدن دست را نوشت و هر مجرمی یک برگه بر می داشت و هر چه به نامش نوشته شده بود در حق او در ملاعام در مقابل دیدگان مسیحیان اجرا می شد. 🍀مسیحی های زیادی در میدان شهر شاهد این ماجرا بودند. بر نام جوانی قرعه به قتل اش در آمد. جوان زار گریست و در بیان علت گفت: مادر مریضی دارم اگر بمیرم او می میرد. جوان دیگری که زیاد قدرت بدنی نداشت، نزدیک او آمده و گفت: به نام من شلاق در آمده است. من هم بدنم تاب شلاق ندارد و مادر پیری هم ندارم و کسی منتظرم نیست، قرعه های مان را عوض می کنیم. قرعه ها را عوض کردند، مسیحیان که شاهد این صحنه بودند از چنین ایثار آن جوان متحیر شدند و به اسلام گرویدند. مسیحیان از حق انتقام خود گذشتند. داستان به گوش شاه رسید و گفت: یاد بگیرید که اسلام را با عمل تبلیغ می کنند نه با آتش زدن و کشتن. ٱدْعُ إِلَىٰ سَبِيلِ رَبِّكَ بِٱلْحِكْمَةِ وَٱلْمَوْعِظَةِ ٱلْحَسَنَةِ (125 سوره نحل) با حکمت و اندرز نیکو ، به راه پروردگارت دعوت نما! و با آنها به روشی که نیکوتر است ، استدلال و مناظره کن. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•🌍لبیک یامهدی (عج)🌎 🌸https://eitaa.com/joinchat/3584884837Cf464d3f021
✨﷽✨ ✍دوستی نقل می کرد، یکی از دوستان مدتی سردرد عجیبی گرفت . مشکوک به بیماری خطرناک مغزی بود. دکتر به او آزمایشات از مغز نوشت. بعد از تحمل استرس طولانی برای اخذ نتیجه آزمایشات و صرف هزینه زیاد، روزی که برای دریافت پاسخ آزمایش با من و یکی دیگر از دوستان بیمارستان رفتیم، چشمانش و قلبش می لرزید. متصدی آزمایشگاه با اصرار زیاد ما گفت : شکر خدا چیزی نیست. از خوشحالی از جا پرید انگار تازه متولد شد. متصدی آزمایشگاه به من کاغذ سفیدی داد و گفت: این هم نتیجه آزمایش تو ، چیزی نیست شکر خدا سالم هستی. در علت این کار او عاجز ماندم، متصدی که مرد عارفی بود گفت: دوستت بعد از تحمل استرس و هزینه مبلغ زیاد، الان که فهمید سالم است، دیدی چه اندازه خوشحال شد و اصلا ناراحت نشد هزینه کرده بود. پس من و تو که سالم هستیم اگر واقعا خدا را شاکر باشیم ، باید الان دست در جیب برده حداقل یک صدم هزینه ای که دوستمان کرد تا فهمید سالم است،صدقه ای به شکرانه این نعمت الهی بدهیم که بدون صرف استرس و پول، فهمیدیم مغزمان سالم است و بیماری نداریم..... 🍀 الشَّيْطانُ يَعِدُکُمُ الْفَقْرَ (268 بقره) شیطان با وعده و ترساندن شما از فقر ( مانع انفاق و بخشش شما و دیدن نعمت های الهی می شود) ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍️ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ که به تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭفته بود درِ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ او ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ سردخانه گیر افتاد. آخر وقت کاری بود. ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﯿﻎ و ﺩﺍﺩ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺴﯽ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ ﻭ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻫﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ‌ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ‌ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭِ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. اﻭ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯد. ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: «ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽ‌ﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ‌ﺭﻭﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻭﺭﻭﺩ با ﻣﺎ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ و ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ. ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ‌ﮐﺮﺩﻥ تو ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ. برای همین ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮﯼ ﺑﺰﻧﻢ. ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨ‌ﮑﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ. 🔺ﻣﺘﻮﺍﺿﻊ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﭘﯿﺮﺍﻣﻮن‌ﻤﺎﻥ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍین‌که ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﺳﻌﯽ ﮐﻨﯿﻢ تأﺛﯿﺮ ﻣﺜﺒﺘﯽ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎن‌مان ﻣﺨﺼﻮﺻﺎً ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ.
✨﷽✨ 🔴مهندسی بود که در حرفه نصب آسانسور و مدارهای آن استاد بود. ✍ برادرش نقل می‌کند، برای شاگردی نزد او کار می‌کردم. وقتی برادرم می‌خواست کار آسانسور را به جای اصلی خود برساند و صفحه کلید آن را نصب کند، انبردست یا پیچ‌گوشتی یا چیز دیگری را به پایین می‌انداخت تا من از آسانسور خارج شوم و آن را بیاورم و این فوت کار را یاد نگیرم. چرا که می‌ترسید استادکار شوم و او را تنها بگذارم. از این حرکت برادرم این قدر ضجر می‌کشیدم که خدا داند. وقتی کار به آن مرحله می‌رسید، خودم با پا انبردست را به طبقه هم‌کف می‌انداختم و می‌گفتم، راحت باش من میروم انبردست را بیاورم. از قضای اتفاق، بعد از مدتی برادرم افتاد و پایش بدجور شکست و ماه‌ها زمین‌گیر شد. به علت این‌که من کار اصلی را بلد نبودم و یادم نداده بود، کم بود مشتری‌های خود را از دست بدهد. در خانه قلم و خودکار آورد تا مدارها را به من یاد بدهد. ولی من گفتم یاد نمی‌گیرم. مجبور می‌شد با تحمل درد فراوان زمانی که کار به مرحله راه‌اندازی نصب مدار می‌رسید، با پای شکسته و درد فراوان از پله‌ها بالا برود و به من کار یاد دهد. و من هم با اینکه یاد می‌گرفتم ولی اذیتش می‌کردم و اظهار عدم یادگیری می‌کردم. تا روزی اشک چشمش را ریخت و التماس کرد اذیتش نکنم و... ✨هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی... ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨ ✍️گویند: پوریای ولی را جوانی پر از زور و بازو به شاگردی در زورخانه آمد. پوریا به او گفت: تو را نصیحتی می‌کنم مرا گوش کن! روزی در کوچه‌ای می‌رفتم پسرکی بر من سنگی زد و ناسزا گفت و فرار کرد. چون به دنبال او رفتم تا علت ناراحتی‌اش را از خودم بدانم به منزل‌شان رسیدم. درب را زدم مادرش بیرون آمد. علت را جویا شدم، پسرک گفت: از روزی که تو با پدرم کشتی گرفته و زمین‌اش زده‌ای پدرم دیگر در معرکه‌گیری، کسی به او انعامی نمی‌دهد. بسیار ناراحت شدم چون من از راه کارگری تأمین معاش می‌کردم ولی پدر او از راه معرکه‌گیری و میدان‌داری روزی اهل و عیال خود تأمین می‌کرد. 🍀پدرش را صدا کردم و عذر خواستم. با پدرش برنامه‌ای ریختیم. دو روز بعد پدرش معرکه گرفت و زنجیری به مردم نشان داد و شرط کرد بر دور بازوهای من بپیچد ولی من نتوانم آن را پاره کنم و من قبول کردم و زنجیر دور بازوان من پیچید و من فشاری زدم سبک، ولی چنان نشان دادم که هر چه در توانم بود فشار زدم که ردّ زنجیر بر بازوهای من ماند و تسلیم شدم که پاره نشد. مرد خوشحال شد و زنجیر در بازوی خود کرد و پاره نمود و من از شرم سرم به زیر انداخته از میدان دور شدم؛ تا مردم بدانند زور بازوی او از من بیشتر است و چنین شد که آبروی مرد به او برگشت و این به بهای رفتن آبروی من بود. مدت‌ها گذشت مردم از راز این کار من باخبر شدند و مرا دو چندان احترام نمودند. 🍁این گفتم که بدانی ای جوان! زور بازوی تو چون شمشیر توست، پس آن را در نیام خداترسی و معرفت و ایمان اگر پنهان کنی تو را سود خواهد داد ولی اگر از نیام خود خارج کنی بدان شمشیر بازوی تو اول تو را زخمی خواهد کرد و هیچ مبارزی شمشیر بدون نیام بر کمر خود نمی‌بندد چون نزدیک‌ترین کس که به شمشیر برنده او، خود اوست.
✍️یکی از اساتید معرفت جمله زیبایی می‌گفت:ما به عذاب خدا از رحمتش گاهی بیشتر ایمان داریم.بسیاری از ما حرام نمی‌خوریم، اعتقاد داریم اگر لقمه حرام بخوریم، پس می‌دهیم. اما نکته مقابل این اصل و حقیقت را که اگر از لقمه حلال‌مان به فقیری بدهیم، آن را از خدا پس می‌گیریم، اعتقاد نداریم! ⚜️و ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ شَيْ‏ءٍ فَهُوَ يُخْلِفُهُ⚜️ ✨39 سبا✨ هر چیزی در راه من ببخشید جایگزین می‌کنم . مگر می‌شود، پادشاهی فقط قدرت‌گرفتن داشته باشد و ثروتی برای بخشش نداشته باشد یا نبخشد؟ یا ما با کسی شریک تجارت شویم که فقط دست ضرر‌رساندن داشته باشد و سودی در کارش نباشد؟ کاش به اندازه‌ای که به پس‌گرفتن مال حرام از سوی خدا اعتقاد داشتیم به پس‌دادن بخشش حلال، آن هم چندین برابرش اعتقاد داشتیم. در حقیقت از معامله با خدا می‌ترسیم و به او اعتماد نداریم.استاد می‌گفت: همیشه بهترین و ثروتمندترین و سرترین تاجران بازار، کسانی هستند که از باختن نمی‌ترسند و به سود‌ بردن ایمان دارند. ⚜️إنَّ الَّذينَ يَتْلُونَ کِتابَ اللَّهِ وَ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ أَنْفَقُوا مِمَّا رَزَقْناهُمْ سِرًّا وَ عَلانِيَةً يَرْجُونَ تِجارَةً لَنْ تَبُور⚜️✨29فاطر✨ همانا کسانی‌که کتاب خدا را می‌خوانند و نماز بپا می‌دارند و از آن‌چه روزی‌شان داده‌ایم در پنهان و آشکار انفاق می‌کنند، به تجارتی که نابودی ندارد، امید بسته‌اند.🌍لبیک یامهدی (عج)🌎 🌸https://eitaa.com/joinchat/3584884837Cf464d3f021
✨﷽✨ 🔴مهندسی بود که در حرفه نصب آسانسور و مدارهای آن استاد بود. ✍ برادرش نقل می‌کند، برای شاگردی نزد او کار می‌کردم. وقتی برادرم می‌خواست کار آسانسور را به جای اصلی خود برساند و صفحه کلید آن را نصب کند، انبردست یا پیچ‌گوشتی یا چیز دیگری را به پایین می‌انداخت تا من از آسانسور خارج شوم و آن را بیاورم و این فوت کار را یاد نگیرم. چرا که می‌ترسید استادکار شوم و او را تنها بگذارم. از این حرکت برادرم این قدر ضجر می‌کشیدم که خدا داند. وقتی کار به آن مرحله می‌رسید، خودم با پا انبردست را به طبقه هم‌کف می‌انداختم و می‌گفتم، راحت باش من میروم انبردست را بیاورم. از قضای اتفاق، بعد از مدتی برادرم افتاد و پایش بدجور شکست و ماه‌ها زمین‌گیر شد. به علت این‌که من کار اصلی را بلد نبودم و یادم نداده بود، کم بود مشتری‌های خود را از دست بدهد. در خانه قلم و خودکار آورد تا مدارها را به من یاد بدهد. ولی من گفتم یاد نمی‌گیرم. مجبور می‌شد با تحمل درد فراوان زمانی که کار به مرحله راه‌اندازی نصب مدار می‌رسید، با پای شکسته و درد فراوان از پله‌ها بالا برود و به من کار یاد دهد. و من هم با اینکه یاد می‌گرفتم ولی اذیتش می‌کردم و اظهار عدم یادگیری می‌کردم. تا روزی اشک چشمش را ریخت و التماس کرد اذیتش نکنم و... ✨هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی... ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨ ✍ هر کسی‌که به مقام قرب الهی رسیده است، با یک عمل آن درب بر روی او گشوده شده و معمولا با اتفاقی همراه بوده است. مانند دوری از یک موقعیت گناه، یا یک بخشش، یا یک صبر و... که به آن تغییر مبدا میل می‌گویند؛ که امری آسمانی است. مثال: کسی‌که می‌داند، کبوتر بازی بد است، ولی نمی‌تواند این کار را رها کند، در لحظه‌ای کار نیکی می‌کند که مقبول خدا می‌افتد و خدا مبدا میل او را عوض می‌کند و در یک روز از کبوتر متنفر می‌شود و آن را رها می‌کند. طوری که امروز به کار دیروز خود می‌خندد. یکی از اساتید اخلاق حقیر که از اولیاالله بود پرده از راز زندگی خود برداشت. گفت: روزی در ایام جوانی از کوچه‌ای رد می‌شدم، جوانی را دیدم که با حالتی آشفته به من رسید و یقه مرا گرفت؛ و بر سینه‌ی من کوبید و فحش داد و گریه کرد. فهمیدم دلش از جایی پر است. سکوت کردم تا مشت خوردم و فحش شنیدم. بعد فهمیدم، چند جوان به او توهین کرده و او را زده بودند٬ از دست آن‌ها فرار کرده و چون دلش پر بود، به من حمله کرد و ته دلش را به من خالی کرد. به‌خاطر خدا صبر و سکوت کردم تا خالی شد و رفت. از آن روز به مقام صبر عظیمی دست یافتم که هرچه به من توفیق شد٬ از اتفاق آن روز بود. 🌍لبیک یامهدی (عج)🌎 🌸https://eitaa.com/joinchat/3584884837Cf464d3f021
✍گویند: پادشاهی برای شکار به صحرا رفت. پیرمردی را در بیابان در چادری دید که چند گوسفند داشت، به خیمه او رفت تا قدری از آفتاب دور شود. چند کیسه زر به او داد و گفت: این زرها بستان و در شهر خانه و کاری برای خود پیدا کن. پیرمرد گفت: نمی‌خواهم. گفت: ده کیسه طلای دیگر بدهید تا خیالش راحت‌تر شود. گفت: نمی‌خواهم. شاه با تعجب گفت: چرا نمی‌خواهی؟ پیرمرد گفت: ده سال پیش روزی یک گوسفند از من تلف شد هنوز غصه می‌خورم، اگر این همه پول را از من بدزدند من دیوانه می‌شوم. اگر در این دنیا دزد هم نبرد، با مرگ من از من دزدیده می‌شود. وقتی تلخی سلب نعمت را اندیشه می‌کنم شیرینی برای بدست آوردن آن از من زایل می‌شود.
✨﷽✨ ✍️ ابراهیم ادهم سر در بیابان نهاده بود و از شهر دور می‌شد. ناگاه، چندین سرباز پادشاه به او نزدیک شدند، امیر لشگر از ابراهیم پرسید، آبادی کجاست؟ ادهم قبرستان را نشان داد. امیر گمان کرد او را مسخره کرده، با شلاقی چند بر کمر و سر او زد و او را زیر شلاق به آبادی آورد. مردم چون این حالت را دیدند، نزد امیر آمده و گفتند، او عارف نامی ابراهیم ادهم است. چرا می‌زنی؟ مگر نمی‌دانی او تخت پادشاهی رها کرده است و اگر مانده بود، سرلشگر هزاران سربازی چون تو بود؟!! امیر ناراحت شد و از اسب پایین آمده و به دست و پای ادهم افتاد. ادهم گفت: من دروغ نگفتم، در نظر من جای اصلی که باید به فکر آباد کردن آن باشیم آن دنیاست و تمام زیبایی‌های خلقت در زیر آن خاک هست. من گورستان را نشانت دادم که فکر گورستان باش. امیر پرسید، وقتی که تو را می‌زدم تو زیر زبان چه می‌گفتی؟ ادهم گفت: تو را دعا می‌کردم و می‌گفتم، خدایا این جوان با شلاق ناحق که به دست تو مرا می‌زند، گناهان مرا در این دنیا مجازات و مکافات می‌کند و با این کارش مرا به بهشت می‌برد.سزای کسی که مرا به بهشت می‌برد، رفتن به جهنم نیست. دعا و برای تو اسغفار می‌کردم که گناهی بر تو ننویسند. 📚تذکره اولیا باب ابراهیم ادهم ص 52 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨ 📜 روزی شیخ عارفی در یکی از روستاهای کربلا زندگی می‌کرد. 🏇 شیخ در مزرعه کار می‌کرد که از روستای دوردستی پیکی با اسب آمد و گفت: در روستای بالا فلانی مرده است، حاضر شو برای دفن او با من برویم. شیخ اسم آن متوفی را که شنید، به شاگرد طلبه خود گفت، با پیک برود. شاگرد طلبه رفت و دو روز بعد که مراسم ختم آن مرحوم تمام شد، برگشت. پسر آن متوفی، شاگرد طلبه را آورد و در میدان روستا به شیخ با صدای بلند گفت: ای شیخ، تو دیدی من مرد فقیری هستم به دفن پدر من نیامدی و شاگرد خود فرستادی!!! کل روستا بیرون ریختند و شیخ سکوت کرد و درون خانه رفت. شاگرد شیخ از این رفتار آن مرد ناراحت شد و درون خانه آمد و از شیخ پرسید، داستان چیست❓ 🍀 شیخ گفت: پسر آن مرد متوفی که در روستا داد زد و مرا متهم ساخت، یک سال پیش دو گوسفند از من خرید و به من بدهکار است و من از این‌که او با دیدن من از بدهی خود شرمنده نباشد، نرفتم تا چشم در چشم هم نشویم. ولی او نه تنها قرض خود یادش رفت مرا به پو‌ل‌پرستی هم متهم کرد. من به‌جای گناه او شرمنده شدم. و خواستم بدانم، خدا از دست ما چه می‌کشد که ما گناه می‌کنیم ولی او شرمش می‌شود، آبروی ما را بریزد. بلکه به‌جای عذر‌خواهی از گناه، زبان به ناسپاسی هم می‌گشاییم...گویند شیخ این راز به هیچ‌کس غیر شاگرد خود نگفت و صبح بود که از غصه برای همیشه بیدار نشد. ❖ کرم بین و لطف خداوندگار ❖ گنه بنده کرده است و او شرمسار •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍️حکاکی (‌سنگ‌نویسی) نقل می‌کند: روزی خانواده‌ای اشرافی با لباسی سیاه برای سفارش سنگ قبر قیمتی به کارگاه آمدند. آن‌ها برای نوشتن اسم پدر مرحوم‌شان روی سنگ قبر دچار اختلاف رأی بودند که بنویسند سرهنگ احمد... و یا حاجی احمد، چون مرحوم پدرشان هم سرهنگ بود و هم به حج رفته بود و می‌دانستند روی سنگ قبر باید یکی از این القاب فقط نوشته شود.(که آن هم نیاز نبود) دیدم پسرش گفت: اگر مردم نمی‌خندیدند هر دو را می‌نوشتیم!!! حاجی سرهنگ احمد. متوجه شدم خیلی در قید و بند نام و نشان دنیوی هستند، رفتند با خانواده مشورت کنند. یا باید لقب دنیوی او را می‌نوشتند سرهنگ احمد.. یا لقب اخروی او را حاجی احمد. آنجا بود که فهمیدم طبق حدیث حضرت علی علیه السَّلام واقعا دنیا و آخرت مانند آب و آتش در یک‌ جا هرگز جمع نمی‌شود ولی این بشر به زور می‌خواهد دنیا و آخرت را در یک جا جمع کند، هم دنبال ثروت و دنیا و عیش و نوش دنیوی باشد و هم به دنبال نماز و روزه و ذکر اخروی!!! هر چند یقین داشتم آن مرحوم را آن دنیا حتی حاجی احمد هم صدا نمی‌کنند (هر چند تصمیم‌شان بر نوشتن حاجی شد) آن دنیا او را فقط می‌پرسند •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍گویند: پادشاهی برای شکار به صحرا رفت. پیرمردی را در بیابان در چادری دید که چند گوسفند داشت، به خیمه او رفت تا قدری از آفتاب دور شود. چند کیسه زر به او داد و گفت: این زرها بستان و در شهر خانه و کاری برای خود پیدا کن. پیرمرد گفت: نمی‌خواهم. گفت: ده کیسه طلای دیگر بدهید تا خیالش راحت‌تر شود. گفت: نمی‌خواهم. شاه با تعجب گفت: چرا نمی‌خواهی؟ پیرمرد گفت: ده سال پیش روزی یک گوسفند از من تلف شد هنوز غصه می‌خورم، اگر این همه پول را از من بدزدند من دیوانه می‌شوم. اگر در این دنیا دزد هم نبرد، با مرگ من از من دزدیده می‌شود. وقتی تلخی سلب نعمت را اندیشه می‌کنم شیرینی برای بدست آوردن آن از من زایل می‌شود. ‎‎‌‌‎‎🌍لبیک یامهدی (عج)🌎 🌸https://eitaa.com/joinchat/3584884837Cf464d3f021
✨﷽✨ ✍ملا مهر علی خویی در مسجد نشسته بود که جوانی برای سؤالی نزد او آمد و گفت: پدرم قصاب است و در ترازو کم‌فروشی می‌کند، اما خدا در این دنیا عذابش نمی‌کند؟ آیا خدا هوای ثروتمندان را بیشتر دارد؟ ملا مهر علی گفت: بیا با هم به مغازۀ پدرت برویم. وارد مغازه پدر شدند. ملا مهر علی از قصاب پرسید: این همه خرمگس‌های زرد آیا فقط در قصابی تو وجود دارد؟ قصاب گفت: ای شیخ! درست گفتی، من نمی‌دانم چرا همۀ خرمگس‌های شهر در قصابی من جمع شده‌اند و روی گوشت‌های من می‌نشینند؟ ملا گفت: به خاطر این که هر روز دو کیلو کم‌فروشی می‌کنی، هر روز دو هزار خرمگس مأمور هستند دو کیلو از گوشت‌های حرام را که جمع می‌کنی جلوی چشمان تو بخورند و کاری از دست تو بر نیاید. ملا مهر علی به انتهای مغازه رفت و چوب کوچکی از سقف کنار زد، به ناگاه دیدند که زنبورهایی هم کندوی عسلی در کنار چوب سقف قصابی ساخته‌اند که عسل‌های شهد فراوانی دارد که قصاب از آن بی‌خبر بود. روی به پسر قصاب کرد و گفت: پدرت هر ماه قدری گوشت به اندازۀ کف دست به پیرزنی بی‌نوا می‌بخشد و این زنبور‌های عسل هم، هدیه خدا به او بخاطر این بخشش است.ملا علی روی به پسر کرد و گفت: ای پسر! بدان که او حرام را بر می‌دارد و حلال را بر می‌گرداند؛ هر چند حرام را جمع می‌کنی و حلال را می‌بخشی، پس ذره‌ای در عدالت خداوند در این دنیا بر خود تردید راه مده. مرحوم ملا مهرعلی خویی (ره) صاحب قصیدۀ معروف "ها علیٌّ بَشَرٌ کَیْفَ بَشَر (علی بشر است؛ اما چه بشری) است که مزارش در تپه‌ای در خروجی شهرستان خوی قرار دارد و حدود 150 سال پیش در این مکان دفن شده است و در شهر خوی مشهور است که او وصیت کرد در تشییع جنازۀ من همۀ مردم شهر بیایند و کسی در خانۀ خود ننشیند. زمانی که جنازۀ او را برای دفن می‌بردند، زلزله‌ای مهیب آمد و تمام شهر را ویران و بسیاری را کشت و آنجا بود که مردم فهمیدند پیام وصیت او چه بود. ‌‌‌‌🌍لبیک یامهدی (عج)🌎 🌸https://eitaa.com/joinchat/3584884837Cf464d3f021
✨﷽✨ ✍واعظی بر روی منبر از خدا می‌گفت؛ ولی کسی پای منبر او نمی‌رفت. روز بعد واعظ دیگری می‌رفت و منبر او شلوغ بود در حالی که هر دو واعظ دوست و اهل علم بودند. روزی واعظِ کم‌طالب به واعظِ پُرطالب گفت: راز این جمعیت شلوغ در پای منبر تو چیست؟ واعظ پُرطالب دست او را گرفت و به بازار بزازها رفتند. یک مغازه پارچه‌فروشی‌ شلوغ و پارچه‌فروشیِ دیگر کنار او خلوت بود. دلیلش را پرسیدند: دیدند که مغازۀ پارچه‌فروشِ شلوغ برای خودش است ولی پارچه‌فروشِ خلوت، فروشنده است. واعظ پُرطالب گفت: من همچون آن پارچه‌فروش که برای خود می‌فروشد، سخنم را خودم خریدارم، پس خدا نیز از من می‌خرد و مشتریان را به پای منبر من روانه می‌کند، ولی تو مانند آن فروشنده‌ای هستی که برای دیگری می‌فروشد، هر چند جنس او با جنس مغازۀ همسایه‌اش فرقی ندارد. سخنان تو مانند سخنان من است، ولی تو برای کسب لذت از دیگران سخن می‌گویی نه برای کسب لذت خودت! سخنی را که می‌گویی نخست باید خودت خریدارش باشی. در هر دو مغازه جنس یکی بود و قیمت هم یکی، ولی فروشنده‌ها متفاوت بودند و اختلاف‌نظر مشتری از نوع جنس پارچه نبود، از نوع جنس فروشنده بود. ‌‌‌‌گلچین کلیپ های مهدوی،مذهبی،بصیرتی🌺 نشردهنده پست های باشیم🙏 🌍لبیک یامهدی (عج)🌎 🌸 @labeik_ya_mahdi 🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌷
✨﷽✨ ✍خواجه ثروتمندی که کلاهبردار بازار بغداد بود، از بغداد عزم حج کرد. بار شتری بست و سوار بر شتر عازم شد تا با آن به مکه رود. چون مراسم عید قربان شد، شتر خود را قربانی کرد و بعد از اتمام حج، شتری خرید تا بازگردد. از حج که بازگشت، بعد از یک ماه در بغداد باز در معامله دروغ گفت و توبۀ خود بشکست. عهد کرد تا سال دیگر به مکه رود و رنج سفر بیند تا خداوند گناهان او را ببخشد. باز شتری برداشت و سوار شد تا به مکه رود. خواجه را پسر زرنگی بود، پدر را در زمان وداع گفت: «ای پدر! باز قصد داری این شتر را در مکه قربانی کنی؟» پدر گفت: «بلی!» پسرش گفت: «این بار شتر را قربانی و آنجا رها نکن. این بار نفس خودت را همانجا قربانی کن تا برگشتی دوباره هوس گناه نکنی. تو اگر نفس خود را قربانی نکنی اگر صد سال با شتری به مکه روی و گله‌ای قربانی کنی، تأثیر در توبۀ تو نخواهد داشت.» ‌‌‌‌گلچین کلیپ های مهدوی،مذهبی،بصیرتی🌺 نشردهنده پست های باشیم🙏 🌍لبیک یامهدی (عج)🌎 🌸 @labeik_ya_mahdi 🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌷
✍️در بازار شهر تبریز، دو عالِم در مورد اداره یک مسجد، به اختلاف خوردند. بنّایی را صدا کردند و مسجد را از وسط دیواری کشیدند و درب دیگری برای آن نهادند تا اهل بازار راحت‌تر برای نماز به آنجا روند. وسایل مسجد (سماور و استکان‌ها و...) را هر چه بود، نصف کردند. مرد مؤمن و ظریفی به نام «سیفعلی» در بازار بود. روزی سماور مسجد سمتِ بازار را روشن کرد و قلیان‌ها را حاضر نمود. (در آن زمان در مسجد قلیان اجباری و از ملزومات بود.) و اهلِ بازار را به مسجد دعوت کرد. هر کس چای و قلیان کشید سؤال کرد، این مراسم برای چیست؟ سیفعلی گفت: خدا مُرده است و برای خدا مجلس ختم گرفته‌ایم!!! همه از شنیدن این سخن در حیرت افتادند. گفت: مسجد را نگاه کنید، اگر خدا (العیاذ بالله) نمرده است، خانۀ او را ورثه پیدا نمی‌شد که دو قسمت کند و اموال مسجد را تقسیم نماید. این حرکت سیفعلی در بازار پیچید و آن دو عالِم به وسوسۀ شیطان در وجود خود پی بردند و استغفار کردند و مانند گذشته، دیوار را از وسط مسجد برداشته و اموال را یکی کردند. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ گلچین کلیپ های مهدوی،مذهبی،بصیرتی🌺 نشردهنده پست های باشیم🙏 🌍لبیک یامهدی (عج)🌎 🌸 @labeik_ya_mahdi 🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌷
✨﷽✨ ✍در بغداد نابینایی عاشق شبلی (صوفی قرن سوم هجری) بود، ولی او را هرگز ندیده بود. روزی شبلی به مغازه او رفت و نانی برداشت. (شبلی درویش بود و دراویش چیزی ندارند.) به نابینا گفت: نانی برداشتم، گرسنه هستم. نابینا که صاحب نانوایی بود، نزدیک شد و نان را از او گرفت و دشنام داد. مردم چون این صحنه را دیدند، به نابینا خرده گرفتند و گفتند: او را می‌شناسی!؟ او شبلی بود! نابینا پشیمان به دنبال شبلی راه افتاد. هنگامی که به شبلی رسید، از او عذر خواست و به دست و پای او افتاد و طلب بخشش کرد. نانوا گفت: من برای جبران خطایم می‌خواهم یک میهمانی بدهم. تشریف بیاورید تا مسرور شوم. نابینا یک میهمانی داد و بزرگان شهر را دعوت نمود. شبلی را در صدر مجلس نشاند، تا خطای خود جبران کند و دل شبلی را به دست آورد. مجلس تمام شد و نابینا از شبلی موعظه‌ای خواست. شبلی گریست و گفت: برای خدا لقمه‌ای نان به درویش ندادی، ولی برای حفظ نام خود صد سکه خرج کردی! (که مبادا نام تو در شهر به خاطر توهین به شبلی آسیب ببیند.) بدان که تا خود را برای خدا عزیز نکنی و تحت امر او نباشی با این میهمانی‌های مجلل هرگز عزیزِ شبلی و دیگران نمی‌توانی بشوی. ✨إِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّـهِ جَمِيعاً✨ ‌‌‌‌