...
بسم الله
فرش زیر پا سر میخورد و چاقوی دسته زرد فرو میرود تو سینه اش. صدای چک و چک قطران باران و برخورد آنها با در میآید.
دماغش را بالا میکشد و پاکت کلوچه را باز می کند. صدای مرد و زنی از داخل حیاط یکی از خانه های پشت سر میآید، یک گاز بزرگ به کلوچه میزند. در بطری را باز میکند و یک قلپ آب یخ میدهد بالا. ابروهایش در هم می رود و آن را کنار خود میگذارد، روی نیمکت. بقال تو کوچه پشتی گفته بود: فقط آبای توی یخچال موندن. یک گاز دیگر به کلوچه میزند. مردی کوتاه و چروک مشغول جارو زدن پارک است. جیغ و داد بالا می رود و در حیاط باز میشود. محتویات دهانش را قورت می دهد و به پشت سر نگاه میکند. کسی با زیرپوش سفید و بیژامه دولا شده توی صورت پسر بچه ای که از گریه حالت غش پیدا کرده و بعد رو میکند سمت در و می گوید: خفه شو سلیطه.
نفس بچه بالا میآید. مرد می رود داخل و در را محکم میبندد. پارکبان دست از جارو کشیدن برداشته و ایستاده است. جیغ های گوش خراش. بچه با گریه سعی میکند در بزند. رو برمیگرداند و بطری را بر میدارد که صدای «گرومب» میآید. با شدت به پشت سرش برمیگردد. انگار یک جوالدوز توی گردنش فرو میکنند. از پیشانی پسر بچه خون جاری است. زنی سر برهنه با صورت سرخ و دهان خونی میآید و پسرک را بقل میگیرد. یک لحظه درد از شقیقه ها حرکت میکند تا پیشانی و بعد میرد وسط مغزش و همانجا میماند. بطری را میاندازد و سرش را توی دست میگیرد. آب میریزد روی موزاییک ها. صورتش مچاله میشود و آه میکشد. زن بچه به بغل میرود داخل خانه و به مرد میگوید: گوه پدر.
بعد چند دقیقه آرام آرام نفس میکشد و چشمان گود رفته اش را باز میکند. آب دماغش تا روی لب ها آمده. میبیند مرد لباس سبز با جارو کنارش ایستاده و معقر شده. مثل آینه های سر چهارراه ها. کلاغی از روی سیم برق به سمت کاج میپرد و غار غار میکند. صدای مرد لباس سبز با کلاغ قاطی میشود.
ادامه دارد...
#داستانک
نویسنده:@dr_hayoula
@labpar
ای ملائک که به سنجیدن ما مشغولید،
بنویسید که اذان مغرب مشهد ساعت ۶ بود برا ما ۶ و ۴۵ دیقه😒..
فقطط تبعیض فققططط تبعیییضض :/
ݪَبْݒَࢪ
ای ملائک که به سنجیدن ما مشغولید، بنویسید که اذان مغرب مشهد ساعت ۶ بود برا ما ۶ و ۴۵ دیقه😒.. فقطط تب
فیس ملائک بعد دیدن این پست:😐
- خداوند از تفالهی چاییتان بکاهد و به کفِ کاپوچینو و شیرموزتان بیفزاید .
بلند بگو آمین[=