ݪَبْݒَࢪ
. ادامه... شانه های پهن و قد بلند برزو مرا یاد سامان نمی انداخت اما همین که دوست داشت مرا بخنداند ا
.
ادامه...
صدای بوق آزاد که به گوشم خورد چشم هایم را روی هم فشار دادم. نفسم بالا نمیآمد و پاهایم از حرکت ماندند . شیرین را میدیدم که با دهانی باز دست و پا میزد. اما صدای برزو در گوشم اکو میشد. تلفن را جلوی چشم هایم گرفتم. شماره ی خواهرم را گرفتم. +سیییسسسسسس ساکت شو شیرین.
-سلام لیلا. خوبی شیرین خوبه . اقا سامان خوبه؟
چشم هایم که سوخت گونه هایم خیس شد:آ آ آ تی تیشم میزنه اتیشم می میزنه.
لعیا در حالی که میخندید گفت: کی اتیشت میزنه؟؟
صدای برزو نفسم را سر جایش برگرداند: لیلی جووون یه گاوه دیگهههههه.
خودش هم گاو را با سر دنبال کرد خنده اش گرفت و از آینه دندان های سفیدش را نشانم داد .
فرق دندان های سامان و برزو در این است که سامان لمینت کرده بود اما برزو دندان هایش مثل صدف سفید است.حتی وقتی قلیان میکشد یا سیگار را با سیگار روشن میکند. تنها توانستم چال لپم را نشان چشم های سیاهش بدهم.
روی خالکوبی الله کنار چشمش را دست کشید: نوکر پوکر!
تلفن را روی لعیا قطع کردم. صدای خنده اش داشت مرا میکشت. برزو اگر چیزی بگوید به آن عمل میکند. شیرین به دل دل افتاده بود. یادم امد پاهایم را تکان دهم.
با صدای زنگ موبایلم از چا پریدم. شیرین انگار ارام شد . از کنارم برش داشتم و دیدم سامان است.صدایم را صاف کردم اصلا دوست ندارد گریه کنم.
+سلام اقایی!
-سلام عزیزم خوبی خانوم؟
+خوبیم هم من هم دخترت.
-عزیزم مامانت زنگ زد بهم گفتن به لیلا زنگ زدم اما خط مشغول بود. شب خونشون دعوتیم. راستی چرا گوشی رو جواب ندادی؟
صدای گرم و کلفت برزو در سرم ارام گفت: اتیشت میزنم لیلی.
چشم های سیاه وحشی اش که به خاطرم آمد بدنم منقبض شد موبایل از دستم افتاد زمین.سعی کردم برش دارم اما انگشتم خورد روی بلندگو و صدای سامان در فضای طلایی خانه اکو شد: الو لیلا .لیلا چرا جواب نمیدی خانوم ؟
ادامه دارد...
#داستانک
ݪَبْݒَࢪ
🗡
ݪَبْݒَࢪ
. ادامه... صدای بوق آزاد که به گوشم خورد چشم هایم را روی هم فشار دادم. نفسم بالا نمیآمد و پاهایم از
.
ادامه...
شدت تکان پاهایم زیاد شد. شیرین از روی تشک قل خورد و صورتش با فرش برخورد کرد. لرزش بدنم زیاد و زیاد تر شد . با پهلو روی فرش وسط حال ولو شدم. صدای گریه شیرین میآمد .صورتش روی فرش پوست میشود. باید بلند شوم.
اما لرزش سر و اندامم انقدر زیاد بود که کف سفید از بین لب هایم بیرون ریخت .سامان که صدای خر خر گلویم را شنیده بود فریاد زد: لیلی بچه طوریش شده؟ لیلی این صداها چیه؟
پلک هایم روی هم افتاد.
+عه. دوباره که آبغوره گرفتی لیلی.
ماشین را کنار جاده پارک کرد . به سرعت پیاده شد و در عقب را باز کرد. دستی به پیشانی ام زد و زیر لب فحشی داد. بلندم کرد و بغلم گرفت. تا کنار سبزه های خیس از باران یقه ی پیراهنش را سفت چسبیده بودم .
هوای تازه را که نفس کشیدم حالم بهتر شد. روی علف ها نشستم. بطری اب را به سمتم گرفت. سرم را به طرفین تکان دادم که بطری را روی صورتم خالی کرد. من روح از بدنم جدا شد و صدای خنده برزو بین آواز پرنده ای پرید. دلم برایش سوخت .اومرا دوست داشت اما من اورا نه!
-خانوم من یکم چرت میزنم کاست لبریز شد با یه ماچ بیدارم کن.
چشمکی زد که سرم را تکان دادم. بالشت را زیر سرش تا کرد و طاق باز خوابید .موهای مجعدش وقتی در باد شرجی میرقصیدند هر دختری را عاشق خودش میکرد. موها و ریش های بوکسوری اش شبیه هنرپیشه ها کرده بودش.
کاش وقتی با خواهرش چادر و انگشتر را اوردند خانه مان فردایش خلاف نمیکرد و چاقو را از ابرو تا لب دشمنش پایین نمیکشید . کاش وقتی خواهرش چادر را به سرم انداخت و انگشتر مادرش را دست چپم کرد دوستش داشتم و به پایش مینشستم تا از زندان آزاد شود.کاش وقتی سامان به خاستگاری آمد برادرم قلم پایش را میشکست.
چشم هایم را که باز کردم دیدم مادرم دارد زجه میزند و خواهرم در تلاش است ارامش کند.هنوز چیزی یادم نیامده بود که کسی گفت: بهم زنگ زد گفت اتیشم میزنه . من فکر کردم داره شوخی میکنه!
ادامه دارد...
#داستانک
ݪَبْݒَࢪ
🗡️
ݪَبْݒَࢪ
100 روز برنامه چالش میتونی خوشحال باشی 100 روز پشت سر هم؟
خب اینو از فردا مینویسم🕶
(ده دقیقه دیگه یادم میره حالا. ۱۰۰روز😂)
.🍉
(از هندونه بدم میاد اما اینو برای شما میذارم😂 )
ݪَبْݒَࢪ
. ادامه... شدت تکان پاهایم زیاد شد. شیرین از روی تشک قل خورد و صورتش با فرش برخورد کرد. لرزش بدنم ز
.
ادامه...
+سامان کجاست؟
اشک صورت مامان را پوشاند.
فهمیدم که یک طوری شده است: بهش زنگ بزن لعیا.
لعیا اما سرش را به طرفین تکان داد و وقتی اشک های بی گناهی ام را دید به صفحه ی گوشی اش انگشت زد.+بزن روی بلندگو.
_چیه! صدای سامان بود قلبم هری ریخت. تا به حال برایم عصبانی نشده بود.
لعیا: آقا سامان لیلا میخواد باهاتون صحبت ک.... فریادش در فضای اتاق پیچید و خواهر کوچکم در را به سرعت بست: بدرک! من با دروغ گو جماعت صحبتی ندارم، دخترم با لگدای لیلا مرد میفهمی؟
گوش هایم را گرفتم .
لعیا: ما دروغی به شما نگفتیم، بخدا قسم که خودمونیم خبر نداشتیم صرع داره.ببینید لیلا...
سامان پشت تلفن خندید: لیلا برای من مرده .میفهمی!؟
درست از همان لحظه بود که مردم.
_لبریز شد یانه؟
ابروهایم را بهم نزدیک کردم: هنوز نخوابیدی؟ یکم استراحت کن عزیزم.
روی ارنجش بلند شد وبا ذوق گفت: جااانم. یه بار دیگه کلمه اخرو هجی کن.
باید این بار بهترین نقشم را برایش بازی میکردم. پشت چشمی نازک کردم . طره ای از موهای بلوندم را دور انگشتم پیچیدم.
+کدوم کلمه؟ استراحت؟
مایوسانه نگاهم کرد: اذیت نکن دیگه .
+بخواب عزیزم . تا مشهد هنوز خیلی مونده. دوست دارم دریا ام بریم.
دراز کشید و لبخندش پر رنگ تر شد: ای به چشم تاج سرو میبرم دریا. با چشمکی که زد،
خندیدم: میرم یکم راه برم این اطراف. ساعدش را که روی چشم هایش گذاشت لیلا ی حک شده را روی ساق دستش دیدم: برو عشقی.
موبایلم را از داخل بی ام وه قدیمی اش برداشتم . روسری ابرنگی ام را زیر گلو سفت کردم. از بین علف ها و بوته ها به زمینی رسیدم که پر از سبزه های کوتاه بود.
روی یکی از برگ های بوته ی تمشک جنگلی، حلزونی را دیدم که تقلا میکرد بالا تر برود. بلندش کردم و گذاشتمش روی بلند ترین و بالا ترین برگ، اما تا تکان خورد افتاد روی زمین درست روی لانه ی مورچه ها.
ادامه دارد...
#داستانک
ݪَبْݒَࢪ
🗡️
ݪَبْݒَࢪ
100 روز برنامه چالش میتونی خوشحال باشی 100 روز پشت سر هم؟
نوشتن برگه ی ریاضی برای طاها❤️
اعتراف گیری از ساقه طلایی در چایی😂
دویدن با طاها🕶
کمک به سیزه.
خلاصه خیلی چیزا خوشحالم میکنه
این مغز یاری نمیکنه😂
۱
ݪَبْݒَࢪ
. ادامه... +سامان کجاست؟ اشک صورت مامان را پوشاند. فهمیدم که یک طوری شده است: بهش زنگ بزن لعیا.
.
ادامه...
چرا گریه ام نمیآید نمیدانم. شاید اشک هایم در این یک سال و نیم تمام شده است و حالا قرار است رها شوم. ریل قطار را که دیدم تمام زندگی ام از کودکی که عاشق برزو شده بودم و او جوجه ی صورتی ام را کشت تا همین سه ماه پیش که عروس برزو شدم جلوی چشم هایم امد .
به سمتش رفتم. کفش هایم را دراوردم، کمی سنگ ها نم داشت و ریل های اهنی خیس بودند .طوری ان بین نشستم که سرم درست روی ریل بود و پاهام از روی آن یکی رد میشد. روسری ام را شل کردم. دیگر موهایم چتری نداشت و صاف و یکدست تا کمرم میآمد. در هوا رقص مرگ میکردند و صورتم را سیلی میزدند. صدای پیامک موبایلم بلند شد.
گوشی را جلوی صورتم گرفتم، پژواک پیام داده است،: شلام شلام . کجایی لیلا جونم؟ زنگ زدم جواب ندادی، جواب آزمایش تو گرفتم و نشون دکتر سعیدی دادم. بهت تبریک میگم عجیجم مامان شدی خداروشکر! مواظب اون فندق خاله باش، به برزو خان هم سلام برسون. بوس بوس
دستم را روی شکمم کشیدم اما لبخندی بر لب هایم نیامد.سنگ های کنارم که لرزید گوشی را پشت سرم روی سنگ ها سر دادم . صدای چرخ های قطار و لرزش سنگ ها بیشتر شد.
دو چراغ دیدم که از تونل تاریک بیرون میآمد و برزویی که بین راه میان سرعت تندش زمین خورد و فریاد زد: لیلییییییییییییی.
تمام
#داستانک
ݪَبْݒَࢪ
🗡️