ݪَبْݒَࢪ
100 روز برنامه چالش میتونی خوشحال باشی 100 روز پشت سر هم؟
خب اینو از فردا مینویسم🕶
(ده دقیقه دیگه یادم میره حالا. ۱۰۰روز😂)
.🍉
(از هندونه بدم میاد اما اینو برای شما میذارم😂 )
ݪَبْݒَࢪ
. ادامه... شدت تکان پاهایم زیاد شد. شیرین از روی تشک قل خورد و صورتش با فرش برخورد کرد. لرزش بدنم ز
.
ادامه...
+سامان کجاست؟
اشک صورت مامان را پوشاند.
فهمیدم که یک طوری شده است: بهش زنگ بزن لعیا.
لعیا اما سرش را به طرفین تکان داد و وقتی اشک های بی گناهی ام را دید به صفحه ی گوشی اش انگشت زد.+بزن روی بلندگو.
_چیه! صدای سامان بود قلبم هری ریخت. تا به حال برایم عصبانی نشده بود.
لعیا: آقا سامان لیلا میخواد باهاتون صحبت ک.... فریادش در فضای اتاق پیچید و خواهر کوچکم در را به سرعت بست: بدرک! من با دروغ گو جماعت صحبتی ندارم، دخترم با لگدای لیلا مرد میفهمی؟
گوش هایم را گرفتم .
لعیا: ما دروغی به شما نگفتیم، بخدا قسم که خودمونیم خبر نداشتیم صرع داره.ببینید لیلا...
سامان پشت تلفن خندید: لیلا برای من مرده .میفهمی!؟
درست از همان لحظه بود که مردم.
_لبریز شد یانه؟
ابروهایم را بهم نزدیک کردم: هنوز نخوابیدی؟ یکم استراحت کن عزیزم.
روی ارنجش بلند شد وبا ذوق گفت: جااانم. یه بار دیگه کلمه اخرو هجی کن.
باید این بار بهترین نقشم را برایش بازی میکردم. پشت چشمی نازک کردم . طره ای از موهای بلوندم را دور انگشتم پیچیدم.
+کدوم کلمه؟ استراحت؟
مایوسانه نگاهم کرد: اذیت نکن دیگه .
+بخواب عزیزم . تا مشهد هنوز خیلی مونده. دوست دارم دریا ام بریم.
دراز کشید و لبخندش پر رنگ تر شد: ای به چشم تاج سرو میبرم دریا. با چشمکی که زد،
خندیدم: میرم یکم راه برم این اطراف. ساعدش را که روی چشم هایش گذاشت لیلا ی حک شده را روی ساق دستش دیدم: برو عشقی.
موبایلم را از داخل بی ام وه قدیمی اش برداشتم . روسری ابرنگی ام را زیر گلو سفت کردم. از بین علف ها و بوته ها به زمینی رسیدم که پر از سبزه های کوتاه بود.
روی یکی از برگ های بوته ی تمشک جنگلی، حلزونی را دیدم که تقلا میکرد بالا تر برود. بلندش کردم و گذاشتمش روی بلند ترین و بالا ترین برگ، اما تا تکان خورد افتاد روی زمین درست روی لانه ی مورچه ها.
ادامه دارد...
#داستانک
ݪَبْݒَࢪ
🗡️
ݪَبْݒَࢪ
100 روز برنامه چالش میتونی خوشحال باشی 100 روز پشت سر هم؟
نوشتن برگه ی ریاضی برای طاها❤️
اعتراف گیری از ساقه طلایی در چایی😂
دویدن با طاها🕶
کمک به سیزه.
خلاصه خیلی چیزا خوشحالم میکنه
این مغز یاری نمیکنه😂
۱
ݪَبْݒَࢪ
. ادامه... +سامان کجاست؟ اشک صورت مامان را پوشاند. فهمیدم که یک طوری شده است: بهش زنگ بزن لعیا.
.
ادامه...
چرا گریه ام نمیآید نمیدانم. شاید اشک هایم در این یک سال و نیم تمام شده است و حالا قرار است رها شوم. ریل قطار را که دیدم تمام زندگی ام از کودکی که عاشق برزو شده بودم و او جوجه ی صورتی ام را کشت تا همین سه ماه پیش که عروس برزو شدم جلوی چشم هایم امد .
به سمتش رفتم. کفش هایم را دراوردم، کمی سنگ ها نم داشت و ریل های اهنی خیس بودند .طوری ان بین نشستم که سرم درست روی ریل بود و پاهام از روی آن یکی رد میشد. روسری ام را شل کردم. دیگر موهایم چتری نداشت و صاف و یکدست تا کمرم میآمد. در هوا رقص مرگ میکردند و صورتم را سیلی میزدند. صدای پیامک موبایلم بلند شد.
گوشی را جلوی صورتم گرفتم، پژواک پیام داده است،: شلام شلام . کجایی لیلا جونم؟ زنگ زدم جواب ندادی، جواب آزمایش تو گرفتم و نشون دکتر سعیدی دادم. بهت تبریک میگم عجیجم مامان شدی خداروشکر! مواظب اون فندق خاله باش، به برزو خان هم سلام برسون. بوس بوس
دستم را روی شکمم کشیدم اما لبخندی بر لب هایم نیامد.سنگ های کنارم که لرزید گوشی را پشت سرم روی سنگ ها سر دادم . صدای چرخ های قطار و لرزش سنگ ها بیشتر شد.
دو چراغ دیدم که از تونل تاریک بیرون میآمد و برزویی که بین راه میان سرعت تندش زمین خورد و فریاد زد: لیلییییییییییییی.
تمام
#داستانک
ݪَبْݒَࢪ
🗡️
سلام بر حجاج.
خب خب خب
داستان قطار تموم شد.
از امشب یه داستان دیگه میزارم.
همون طور پارت پارت .
میدونم اعصابتون خورد میشه اما مزش به اینه منتظر بمونی بقیش چی میشه🔫😂
پیویم به روتون بازه برای تخلیه خشمتون😂
خلاصه که اره.🕶
.
پدرم وقتی مادرم را زد برف بند آمد.
چهره ی آقای مرادی را دیدم که از بالای عینک گردش نگاهم کرد. در دفترش چیزی نوشت. حتم دارم که نوشته است چگونه میشود که با یک سیلی برف بند بیاید.
زیر جمله را درحالی که لبش را بین دندان گرفته خطی محکم میکشد. لحظاتی به خط نگاه میکند. سرش را بالا نیاورده میگوید: زد و برف بند اومد؟ مگه میشه!
آب دهانم را قورت میدهم. باید جواب خوبی برایش داشته باشم: سیلی نبود اقا، با استکان هایی که روز مادر پارسال خریده بودیم صورت مادرم رو هل داد.
قرنیه های سبزش را روی بچه ها فکوس میکند.
۱۰ نفر را با سر تکان دادنی رد میکند: هل دادن که زدن محسوب نمیشه.
این بار نمی خواهم جوابش را بدهم اما با هومی که میکشد چشمان ریز شده اش را رویم نشانه میگیرد.
کاغذ را تایی میزنم: خب شما پدرت مادرتو زده اقا؟ حسمو درک نمیکنید که.
عینکش را در میآورد و همان طور که با دسته اش در هوا هلی کوپتر درست میکند میگوید: صد بار زده. بدم زده. اتفاقا وقتی مرد خوشحال شدم.
دهانم باز میماند. کاش پایم را در این کلاس نویسندگی مزخرف مدرسه نمیگذاشتم.
دستی روی تیغ های سرم میکشم. باید این بار بگویم برایم با پنج بزند. حداقل مویی داخل دست بیاید.
+ آقا نمیخواستم ناراحتتون کنم.
انگار که عینک هیلیکوپتری اش درحال نشستن روی دماغش است: دیگه شعر تحویل من نده.
+چشم آقا.
میخواهم به سمت نیمکت ها بروم. لم بدهم و محمودی به این شانس بدم لعنت بفرستد. محمودی را میبینم که خمیازه ای میکشد.
برگه ی مچاله شده ای را از خانی میگیرد. بعد از خواندنش آن را در دهانش میگذارد. چشمکی حواله ی من میکند و به جویدنش ادامه میدهد.
ادامه دارد...
#داستانک
ݪَبْݒَࢪ
🗡️