.
پدرم وقتی مادرم را زد برف بند آمد.
چهره ی آقای مرادی را دیدم که از بالای عینک گردش نگاهم کرد. در دفترش چیزی نوشت. حتم دارم که نوشته است چگونه میشود که با یک سیلی برف بند بیاید.
زیر جمله را درحالی که لبش را بین دندان گرفته خطی محکم میکشد. لحظاتی به خط نگاه میکند. سرش را بالا نیاورده میگوید: زد و برف بند اومد؟ مگه میشه!
آب دهانم را قورت میدهم. باید جواب خوبی برایش داشته باشم: سیلی نبود اقا، با استکان هایی که روز مادر پارسال خریده بودیم صورت مادرم رو هل داد.
قرنیه های سبزش را روی بچه ها فکوس میکند.
۱۰ نفر را با سر تکان دادنی رد میکند: هل دادن که زدن محسوب نمیشه.
این بار نمی خواهم جوابش را بدهم اما با هومی که میکشد چشمان ریز شده اش را رویم نشانه میگیرد.
کاغذ را تایی میزنم: خب شما پدرت مادرتو زده اقا؟ حسمو درک نمیکنید که.
عینکش را در میآورد و همان طور که با دسته اش در هوا هلی کوپتر درست میکند میگوید: صد بار زده. بدم زده. اتفاقا وقتی مرد خوشحال شدم.
دهانم باز میماند. کاش پایم را در این کلاس نویسندگی مزخرف مدرسه نمیگذاشتم.
دستی روی تیغ های سرم میکشم. باید این بار بگویم برایم با پنج بزند. حداقل مویی داخل دست بیاید.
+ آقا نمیخواستم ناراحتتون کنم.
انگار که عینک هیلیکوپتری اش درحال نشستن روی دماغش است: دیگه شعر تحویل من نده.
+چشم آقا.
میخواهم به سمت نیمکت ها بروم. لم بدهم و محمودی به این شانس بدم لعنت بفرستد. محمودی را میبینم که خمیازه ای میکشد.
برگه ی مچاله شده ای را از خانی میگیرد. بعد از خواندنش آن را در دهانش میگذارد. چشمکی حواله ی من میکند و به جویدنش ادامه میدهد.
ادامه دارد...
#داستانک
ݪَبْݒَࢪ
🗡️
ݪَبْݒَࢪ
نوشتن برگه ی ریاضی برای طاها❤️ اعتراف گیری از ساقه طلایی در چایی😂 دویدن با طاها🕶 کمک به سیزه. خلاصه
. بازنویسی یه داستان
. به بابا گفتم: بابا منم یه پرتقال میخوام😎
و بابا دو تا پرتقال پوست کندن .
. نزدیک بود زبونم با چاقو بریده بشه😂
لعنت به جوگیری پرتقالی
. خوندن کتاب_کمیک بعد از مدتی طولانی.
. رانندگی رو دنده چهار توی یه کوچه ی باریک و پر از ماشین😎
. کمک به لاو❤️
یادم نمیاد بقیشو😂
۲
ݪَبْݒَࢪ
. پدرم وقتی مادرم را زد برف بند آمد. چهره ی آقای مرادی را دیدم که از بالای عینک گردش نگاهم کرد. در
.
ادامه...
لب پایینش را داخل دهانش برد و با لحن همیشگی اش وقتی که نامه های یواشکی محمودی و خانی را میخواند گفت: پدرم وقتی مادرم را زد برف بند آمد. خب د بچه یه زری بزن آدم حظ کنه، من ده بار توی برف ننمو دیدم. که پاهاش یخزده بود و اون لامصب میزدش. اما برف بند نیومد.
آقای مرادی کاغذ روی میزش را مچاله کرد: شاید برف با شما فامیله.
جعفر زاده که سس انبه از تک سبیل بالای لبش میچکید گفت: آقا ناموسا شاهکار بود.
رسول میگوید: تو جلوی اون نکبت و باید میگرفتی.
آقای مرادی خودکارش را پرت میکند. در بین راه جاذبه پایین میکشدش و به مقصد که بین دو ابروی رسول بود نمی رسد.
- د احمق اگه جلوشو میگرفت که برف بند نمی اومد.
دست هایم را مشت میکنم تا از دور پرتشان کنم توی صورت آقای مرادی.
گلابی خم میشود. خودکار را از روی زمین برمیدارد و با دو قدم بلند روی میز میگذاردش.
در راه برگشت به نیمکتش از روی پای عبدالهی میپرد که خودکار پس کله اش نیزه میشود.
کاغذ را توی جیبم میگذارم.
آقای مرادی سرش را روی میز میگذارد: یه بار دیگه از اول بخون .
انگار که ناراحت است، درکش میکنم من هم زندگی آقای مرادی را در روبرویم میبینم.
نیازم به فحش های محمودی بیشتر و بیشتر میشود: آقا گذاشتمش توی جیبم بیخیال.
بوی سس فلافل همه جا را گرفته است. مرادی عینکش را روی میز میکوبد. صدای رادمهر بلند میشود:بروسلییییی.
مرادی فحشی نثار پدربزرگ رادمهر میکند: بخون نفله.
برگه را از داخل جیبم با دو انگشت در میآورم.
ادامه دارد...
#داستانک
ݪَبْݒَࢪ
🗡️
دنیا از وقتی که دیگه نشد کالاف دیوتی توی لب تاب بازی کنم دیگه مثل قبل نشد.
(اونقدری که من تلاش کردم از وب بازیشو دانلود کنم و همش فیک بود.)
اصلا همین الان دلم خواااااست که کالاف دیوتی مدرن وار فار ۲رو بازی کنم به یاد قدیم.
من ساپ باشم و مهدی کپتن پرایس
💔
گاهی اوقات دل آدم برای چیزی تنگ میشه که هیچوقت هیچوقت هیچوقت قرار نیست دیگه مثل اون بازه ی زمانی ای اتفاق بیوفته؛ هیچوقت.
ݪَبْݒَࢪ
. ادامه... لب پایینش را داخل دهانش برد و با لحن همیشگی اش وقتی که نامه های یواشکی محمودی و خانی را
.
ادامه...
رضا چراغی بلند میشود. قد بلندش جلوی نور آفتاب حیاط را میگیرد. الیاسی زنده بادی میگوید و پس سرش که حالا سایه است را میخاراند.
رضا چراغی بعد از گفتن ستون میگوید: آقا بنظرم بیخیال شید. اصلا یعقوب گه خورد.
من را میگفت. مرادی زر نزن نردبانی در سایه اش گفت.
برگشت و در چشم هایم نگاه کرد: این راست بود!؟
+نه آقا زر بود.
مرادی زیر لب فحشی داد: بخون.
رضا چراغی نشست و پس کله ی غفار زاده زد: الدنگ دستمال که هست. نمال زیر میز.
غفار زاده انگشتش را دوباره داخل دماغش برد.
آب دهانم را قورت دادم. با خودم میگویم بگذار اگر مرادی از اینکه کسی را شبیه خودش میبیند آرام میگیرد. من این رامش را با مشتی حقیقت در دهانش بکوبم:
از خواب که بیدار شدم مادرم با شوق به سمتم آمد: یعقوب مامان پنجره رو ببین.
برف داشت میبارید. مادرم فنجان چای را روی سفره گذاشت درست جلوی پاهای پدرم.
پدرم چای را خورد و دهانش سوخت. پنیر را لای نون بربری که مالید گوشی اش زنگ خورد و بلند شد.
رفت داخل اتاق. صدای خنده اش اشک مادرم را در آورد. لقمه ی نون بربری و مربای مادرم در دستش میلرزید. دستش دیگرش به کمک اشک هایش رفت. چشم های مشکی اش را پاک کرد. روی گونه اش سرمه چکید. دسته ی چاقو را که در مشت فشردم مادرم گفت: حتی اگه داشت سر منو میبرید، مامان تو حرفی نزنی باشه؟
چشمی گفتم و بغض را با چای شیرین پایین دادم.
مادرم بلند شد. داخل آشپزخانه شد و سر گاز رفت. کتری را برداشت. پدرم از اتاق بیرون آمد. رفت سمت مادرم درست کنار گاز تا آبی به صورتش بزند.
مادرم گفت: حالش خوب بود؟
پدرم خفه شویی زیر لب گفت. مادرم جیغ کشید. پدرم استکانی من دیشب در آن دوغ خوردم را برداشت. روی گونه ی مادرم فرود آورد.
بلند شدم و فریاد کشیدم . پدرم استکان را روی اپن انداخت.
ته استکان سرمه ها را به خود گرفته بود. کنار پنجره رفتم و اشک هایم را پاک کردم.
پدرم وقتی مادرم را زد برف بند آمد.
تمام
#داستانک
ݪَبْݒَࢪ
🗡️