حیف که نمیتونم فحش بدم.
وگرنه قانون میدونه این جملاتی که گفتم، چند تا فحش که چاشنیش بشه تأثیرگذار تر میشه
حالا که دارم این متن را تایپ میکنم دستانم یخ زده. انگشتانم مانند پیری که قدم بر میدارد و هر قدمش ثانیه هایی بسیار طول میکشد؛ شده است.
در ایستگاه اتوبوس کنار بچه مدرسه ای هایی نشسته بودم که تازه از امتحان دادن ازادشان کرده باشند.
دختری قد بلند و چهار شانه روبرویم ایستاد: برو اونور بشین.
سرم را با طمئنینه از گوشی گرفتم و نگاهش کردم.
دوباره گفت: برو اونطرف، میخوام پیش دوستم بشینم.
دستش را به شانه ام زد و انگار میخواست بگوید میتوانم هلت بدهم، زبان خوش سرت بشود و جانت را بخر.
اما از انجایی که من آن دوران را گذرانده بودم و میدانستم او فقط جلوی دوست هایش قلدر است، گفتم: دست دوستتو بگیر برو رو جدول بشین، رمانتیک تره!
گفت: تا بلند نشی از جلوت نمیرم.
فاصله اش را با من کم کرد. آنقدر که ساق پاهایش به زانو هایم میخورد و رسماً فاصله ای بینمان نبود.
و بوی شیر میداد، شیر گندیده.
هی داشت چرت و پرت سر هم میکرد. توی آن ۵ دقیقه مدام رو به دوست اش میگفت که بروند آنطرف بنشینند. اما آن نا رفیق میگفت میخواهد پیش ریحانه بنشیند.
(آخ اون ریحانه ی بیشرف قبل اینکه این بیچاره بیاد گفت: اه دوباره این اومد بهش محل نمیدیماااا. (ریحانه ی بیشرف دوست داشتم با مشت بزنم تو صورتت که اون قیافه ی معصوم رو به خودت نگیری افریته. ))
بلند شدم، هنوز روبرویم بود. گفتم: این رفیق نیست وگرنه اونقدری که تو اصرار کردی تا مریخ هم باهات میومد.
دختری که کنارم نشسته بود و برده ی ریحانه و معشوقه ی این دوست گنده ی مان بود انگشت وسط دستش را به من نشان داد.
لبخندی زدم، هیجان زده و خوشحال گفتم: خداروشکر دستات سالمن کوچولو!!! آخه از اول شبیه معلولا بودی، دلم برات میسوخت.
اتوبوس آمد. و من سوار اتوبوس شدم.
پیر مردی گلویش را صاف کرد. انگار که لولای در آهنی را از روغن سیراب نکرده باشند. بلافاصله تف کرد.
حواسم را سریع بردم به اتوبوس.
اما مدام مغزم درگیر آن صدا بود و گلویم میخواست عوق بزند.
به آن دست خیابان رفتم. دختران مدرسه ای امتحان داده بودند و در حال ارزیابی سوالاتی بودند که خودشان هم شک داشتند درست زده اند یا نه.
سوار اتوبوس شدم.
دختری درست روی همین صندلی نخ کش شده نشسته بود. و مدام نگاهم میکرد. دوست داشت سر صحبت را با من باز کند.
دوست داشتم ایرپاد را از گوش هایم در بیاورم و دانه ای اش را به او بدهم.
بگویم: بزرگ شدن، سگیه.
و زندگی را باید فحش مادر دادش، این را گوش کن و وقتی به آن قسمت مورد علاقه و حقم رسید صدا را زیاد کنم.
دختر پیاده شد.
دقایقی بعد من هم پیاده شدم.
داخل ایستگاه اتوبوس دیگری منتظر یک اتوبوس نارنجی نشستم، کنار چند خانم سیاه پوست. یاد دوران مهد کودکم افتادم که دوستانی کاکائویی داشتم. خدا وکیلی که بازی با آن ها یک چیز دیگر بود.
با یک پسر کاکائویی دوست بودم. و آن پسر دیگر سفید پوست بود اما خارجی.
دوران شگفت انگیزی بود.
اتوبوس شلوغ است.
دختری کاکائویی با برادر کوچک ترش سوار اتوبوس شد همان اول، پسر کوچولو ی کاکائویی در شلوغی دوید سمت مرد ها.
خواهرش داد کشید و به زبان خودشان چیزی گفت و فهمیدم اسم پسر مهدی است.
خواهرش کنارم ایستاد،سنش به ۹ سال ۱۰ سال، همین حدود ها میخورد.
کم رو بود. پرسیدم: فارسی بلدی؟
و اون اعتنا نکرد. لبخندی زدم. پشت این لبخند فحش بود، خخخ .
گفتم پس فارسی بلد نیستی!
گفت بلدم. این بلدم را با لحجه گفت. سرش را بوسیدم.
و از اتوبوس پیاده شدم.
@labpar
دیشب بعد از مدت ها کتابی را توی نیم ساعت چهل و پنج دقیقه تمام کردم.
هر کتابی نمیتواند مرا به وجد بیاورد و دستم را بگیرد و بگوید بخوان دیگر.
رودربایستی که ندارم، دستم را از دستش بیرون میکشم و میگویم گور پدرت.
اما کتابی که جذاب باشد را خودم دستش را محکم میگیرم و تا آخرش را میخوانم.
حالا هم مجبورم دست این کتاب جذاب و خواندنی جدید را رها کنم تا بروم ظرف ها را بشویم.
و اینجاست که باید به ظرف ها بگویم گور پدرتان.