.
داغی اشک وقتی پشت پلک های بسته باشد کمی ارامم میکند.
صدای باز شدن در می آید و بلافاصله جیغ روکش چرم صندلی به گوشم میخورد.
بوی شرجی دریا و خیسی سبزه که داخل اتاقک ماشین میپیچد از فکر های قدیمی دست میکشم.
-اینم از بستنی، عیزم ملکوتی شدی؟
میخواهم ناز کنم و کمی بیشتر خودم را به خواب بزنم، اما یادم میآید که صدای سامان دیگر برایم تکرار نخواهد شد و این برزو ست!
ارام چشم هایم را باز میکنم. بین انگشت های زمخت برزو یک بستنی قیفی صورتی دارد به سمت دست هایم میرود.
-اینو داشته باش لیلی جون!
بستنی را طوری از او میگیرم که دستش را لمس نکنم اما برزو لپم را بین دو انگشت قرار میدهد و میکشدش!
-نوش جونت!
استارت که میزند به ان روزی میروم که با گریه از سامان جدا شدم. سرم را از پنجره ی ماشینش داخل بردم و بین هق هق هایم دماغم را بالا کشیدم: س س سامان! مگه نمیگفتی دوستم داری؟
ادامه دارد...
#داستانک
@labpar
🗡️
سلام
ان شاء الله امشب وقتی داری میخوابی یه لبخند بزنی و بگی ای والله!(بخاطر خوب گذروندن روزت)
یه حس عینک دودی😎 بهت دست بده 😂🍊
.
#روزنوشت 🍫
همین طور که از دودی شیشه داشتم بیرون را نگاه میکردم.
هاایی گرم داخل مشت دست هایم فرستادم. پسری را دیدم که از ماشین پیاده شد. مردی عرض ماشین را دور زد و دستش را بالا برد و پس کله ی پسرک را صفایی داد.
خنده ام گرفت . پسر که شش هفت سال بیشتر نداشت دهانش را تا چشم هایش باز کرد و زبانش لرزید.
صدا را نمیشنیدم اما او گریه میکرد. آبشار موهایش که روی فرق سرش یک کش رنگی آنها را جمع کرده بود موج موج شد. بچه دوید داخل خانه .
بابا در را باز کرد و داخل ماشین نشست. استارت که زد
یاد زینبیه افتادم که وقتی به سمت حرم میرفتیم پسر بچه ای در آهنی سر نبش را باز کرد. صدای برخورد در با دیوار، دکان دار ها را وادار کرد که پدرش را زیر لب یادی کنند.
پسرک دوید. کمربندی در هوا شلاق شد و به کمرش فرود آمد.
پسرک خندید و به سمت حرم دوید.
مرد زیتون فروش انگار که عادت کرده باشد هسته ای را روی زمین پرت کرد. دستش را تا مچ داخل سطل زیتون ها برد. همی زد. یک زیتون بیرون آورد و داخل دهانش گذاشت. دستش را به شلوارش خشک کرد.
مرد کمربند را داخل بندک شلوارش فرو کرد و زیر لب چیزی گفت.
با آن حرصی که لغت ها بیرون پرتاب میشد حتم دارم فحش بوده باشند.
🗡️ °لَبْݒَࢪ°
ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است
گر خمر بهشت است بریزید که بی دوست
هر شربت عذبم که دهی عین عذاب است
•°لَبْݒَࢪ°•