ݪَبْݒَࢪ
. داستانی که قرار است در مغزم لحظه ای ساخته شود و دستم تایپ کند. 🧠 همیشه آقای اکبری میگوید: تعطیل
.
ادامه
در قفس را میبندم و به سمت خانه میروم.
مامان دارد موهای لعیا را دانه دانه از روی شلوارش با ناخن های بلندش بر میدارد.
ناخن های ثریا بلند نیست اما ناخن های خواهر ثریا بلند است. خواهر ثریا را دوست دارم. همیشه بعد از اینکه از مدرسه بر میگردم. بجای اینکه به منصور لبخند بزند مرا نگاه میکند. منصور هم برای من پا میگیرد و من جلوی او زمین میخورم. منصور میخندد و خواهر ثریا چادر سفیدی که از پرده ی خانه ی ما سفید تر است را روی موهای طلایی اش میکشد. قدش از ثریا کوتاه تر است. به سمت دفترم میرم تا بنویسم تعطیلات نوروزی را چگونه گذراندم.
دایی رضا میگوید: عجب مرتیکه ایه آخه بچه کلاس دویومی چی آندرسن میکنه تعطیلاتو.
دایی رضا همیشه خوب است. مامان را بغل میکند وقتی از بیرون میآید و به بابا فحش میدهد. به من میگوید پدر سگ و بعد لپم را میکشد و میگوید: داییییی.
اما یک بار که خواهر ثریا را تا دم در با دوچرخه آورده بودم زد پس کله ام و گفت پدر سگ. ناراحت بود، گفت: هم تو پدر سگی هم هستی، اگه چادرت گیر میکرد لای چرخ که الان مرده بودید!
از اینکه هستی بمیرد میترسم. چشم های هستی را نقاشی کردم و آقای اکبری بیست داد. بیست را نشان مامان دادم. مامان فکر کرد چشم های خودش است. مامان گفت چشم های من که سبزه. به مامان دروغ گفتم که شعبانی سبزم را پرت کرد و گم شد. اما سبزم در جیب کوچک کیفم بود. همان جایی که شکلات های هستی را میگذارم.
مینشینم بین دفترم و کیف آبی ام. کسی در را با لگد میزند. بابا است. میترسم و میدوم به سمت لعیا. لعیا لب های کوچکش را آن طوری میکند که میخواهد مرا بوس کند. مامان بلند میشود و گوشی اش را بر میدارد. بابا محکم تر لگد میزند.
صدای اصغر آقا مکانیک می آید که میگوید: الان زنگ میزنم پلیس.
#داستانک
@labpar
ݪَبْݒَࢪ
. ادامه در قفس را میبندم و به سمت خانه میروم. مامان دارد موهای لعیا را دانه دانه از روی شلوارش ب
.
لعیا را بغل میکنم و به سمت اتاق میروم اتاق کوچکی که همیشه وقتی بابا میآید ما داخلش میرویم تا بابا را نبینیم.
من یک بار دیدمش. گوش های لعیا را میگیرم و داخل اینه ی شکسته خودم را میبینم. شهین خانم میگوید: مثل باباشه.
چشم هایم مثل مامان سبز نیست.
صدای داد دایی رضا می آید. لعیا گریه میکند. یکی از اشک هایش را با زبانم لیس میزنم. میخندد. اشکش مزه ی نمکمیدهد. باید برای علوم از اشک های لعیا ببرم.
صدای داد دایی رضا می آید. بابا میگوید: طلاقت نمیدم، چون دوستت دارم.
خدا کند هستی صدای بابا را نشنود.
چون شهین خانم وقتی گفت مثل باباشه هستی هم آنجا بود.
به ساعت نگاه میکنم. یعنی الان ساعت ده است. پس هستی خواب است.
چیزی به در میخورد که لعیا جیغ میکشد. جیش میکند و دست هایش را دور گردنم محکم تر میگیرد. پاهایم خیس شده اند.
مامان میگوید لعیا ۴ سالش است و تو ۸ سال پس مواظبش باش.
به لعیا میگویم: اشکال نداره، اشکال نداره.
در باز میشود. دایی رضا بغلم میکند.
میگویم لعیا جیش کرده. دایی رضا بلند میشود پدر سگی زیر لب میگوید و مامان را صدا میکند.
ادامه میدمش اگه دوست دارید...
#داستانک
@labpar
ݪَبْݒَࢪ
یکی که عربیش خوبه به خدا بگه اگه پولمو نده مامور میبرم دم مکه😐.
خدایا تو رو خدا😭😂:/
ݪَبْݒَࢪ
. نه مرا با تو بودن آسان است نه توان گفتنت «وداع، وداع» عشق، ای ترکش کنار «نخاع» بهادر باقری @labpa
.
نه مرا با تو بودن آسان است
نه توان گفتنت «وداع، وداع»
عشق، ای ترکش کنار «نخاع»
بهادر باقری
@labpar