ݪَبْݒَࢪ
. ادامه در قفس را میبندم و به سمت خانه میروم. مامان دارد موهای لعیا را دانه دانه از روی شلوارش ب
.
لعیا را بغل میکنم و به سمت اتاق میروم اتاق کوچکی که همیشه وقتی بابا میآید ما داخلش میرویم تا بابا را نبینیم.
من یک بار دیدمش. گوش های لعیا را میگیرم و داخل اینه ی شکسته خودم را میبینم. شهین خانم میگوید: مثل باباشه.
چشم هایم مثل مامان سبز نیست.
صدای داد دایی رضا می آید. لعیا گریه میکند. یکی از اشک هایش را با زبانم لیس میزنم. میخندد. اشکش مزه ی نمکمیدهد. باید برای علوم از اشک های لعیا ببرم.
صدای داد دایی رضا می آید. بابا میگوید: طلاقت نمیدم، چون دوستت دارم.
خدا کند هستی صدای بابا را نشنود.
چون شهین خانم وقتی گفت مثل باباشه هستی هم آنجا بود.
به ساعت نگاه میکنم. یعنی الان ساعت ده است. پس هستی خواب است.
چیزی به در میخورد که لعیا جیغ میکشد. جیش میکند و دست هایش را دور گردنم محکم تر میگیرد. پاهایم خیس شده اند.
مامان میگوید لعیا ۴ سالش است و تو ۸ سال پس مواظبش باش.
به لعیا میگویم: اشکال نداره، اشکال نداره.
در باز میشود. دایی رضا بغلم میکند.
میگویم لعیا جیش کرده. دایی رضا بلند میشود پدر سگی زیر لب میگوید و مامان را صدا میکند.
ادامه میدمش اگه دوست دارید...
#داستانک
@labpar
ݪَبْݒَࢪ
یکی که عربیش خوبه به خدا بگه اگه پولمو نده مامور میبرم دم مکه😐.
خدایا تو رو خدا😭😂:/
ݪَبْݒَࢪ
. نه مرا با تو بودن آسان است نه توان گفتنت «وداع، وداع» عشق، ای ترکش کنار «نخاع» بهادر باقری @labpa
.
نه مرا با تو بودن آسان است
نه توان گفتنت «وداع، وداع»
عشق، ای ترکش کنار «نخاع»
بهادر باقری
@labpar
کاش میشد مرد
بی آنکه مادر بفهمد
من سال هاست مرده ام
میان بغض شبانه
خنده های عاشقانه
و میان شلوغی شهر
ݪَبْݒَࢪ
آدمیزاد شب ها اسب میشود .
الان وقتشه.
بدو، بدو برو بهش بگو دوسش داری.
برو بهش بگو بشورتت پهنت کنه رو بند بخندیم(: