جایی روضه آمده ام.
از همسایه ها هستن.
هیچکس را نمیشناسم.
حس میکنم دارم با نگاهم دیگران را قضاوت میکنم.
البته این از بیشعوری من نیست.
من خسته ام.
حتی حوصله ی این را ندارم بیسکوییت را بزنم داخل چایی و بی فکر به اینکه دیگران بخواهند قضاوتم کنند، نیمه جان بزارمش داخل دهانم؛ لذت ببرم و شاید هم زبانم از داغیِ چایِ مانده به بیسکوییت بسوزد.
مثلِ یک موسی کو تقی ای که از بخت بدش خیابان را بسته اند و ماشین ها از کوچه ی محل زندگی اش دارند رفت و آمد میکنند و مجبور است هی بپرد و دوباره خودش را به خریت بزند و بنشیند و هر بار بعد از مکث احمقانه ای بپرد؛ خسته ام.
آن قهوه ی بیشرف حالا اثرش را گذاشته.
پمپاژ قلبم حالت عادی دارد خدا را شکر اما خواب به مثابه زندانی ای فرار کرده است.
حالا من ماندم و این تن و روح خسته و زندانی ای که از مرز هم یحتمل خارج شده است.
#شب_نوشت
@labpar
فاطمه شدن، آسان نیست.
این ودیعهای است که باید معراجهای بزرگ را و پروازهای ماورایی را گام به گام و بال در بال علی باشد. عظمتها و رنجهای علی را باید با او قسمت کند و او مسئولیت خطیری در تاریخ آزادی و جهاد و انسانیت دارد.
او حلقه واسطهای است که تسلسل ابراهیم تا محمد را به حسین تا منجی انتقامجوی نجاتبخش انتهای تاریخ میپیوندد.
«فاطمه فاطمه است»
علی شریعتی
طاها: صحرا با چه ح ایه؟
من در حال تفکر به صحرا.
طاها: با ص صابون؟
من: همون که توش مارمولک داره؟
طاها: هوا چقدر آلوده است.
یادم باشد روز نوشتِ امروز را مینویسم.
ولی خودمانی.
البته که در اینجا اصلا حال نمیدهد.
آنچیزی که خودم بگویم و صدا و اکتم دیده شود خوب است.😂😂