ݪَبْݒَࢪ
ازش نور سیاه ساطع میشه؟
بله بانو.
شما بخواین نورش را تغییر هم میدیم.
موزیک هم میزنه.
ݪَبْݒَࢪ
بله بانو. شما بخواین نورش را تغییر هم میدیم. موزیک هم میزنه.
ممنون.
من سیانور بیشتر ب کارم میاد
ݪَبْݒَࢪ
ممنون. من سیانور بیشتر ب کارم میاد
اهاااان😅😂
سیانوره؟
من فکر کردم سیاه نورِ.😂
بانو ما را مضحکه ی خاص و عام کردید.😔😂
یادش بخیر بابا چقدر از اینا برام میخریدن.
الان که اینها را دست علی دیدم به بابا گفتم: حداقل یک دونه برای من میخریدین!😁
بابا: گفته یک دونش برای خاله فاطمست.
رفتم سراغ علی.
با لبخند. بالاخره باید کمی حیله در کار باشد تا شاید به یک لیس هم راضی شود.
+ علی!
علی: آ.
+ برای خاله فاطمه خریدی؟
علی: نهههه، بُلو. ایندا نیا!
با دست روی خوراکی هایش را پوشاند.
کمی چشم هایم را مظلوم کردم. ابروهایم را پایین آوردم و لب چیدم: بَلی کالِماته پَت تی؟ من مگر پِلِتَت نیتَم!؟؟
علی که سعی در باز کردن روکش کاکائوِ تخم دایناسوری میکرد گفت: گُپتَم بُلو! پِلِتَم هستی بَلی بُلو.
@labpae
بعد از اینکه لیوان آبی به مامان دادم،
آمدم تا دراز بکشم.
مامان: لامپ توی حیاط روشنِ آ.
پتو را روی خودم کشیدم: بگذار جنای تو حیاط هم روشنایی داشته باشن.
ننه: فاطمه تو بد دختری!
زدم زیر خنده: آااااا ترسیدیا ننه!
دوباره خندیدم.
ننه: آقای صابری، فاطمه رو یه بار خوب بزن.
صدای قهقهه ام کل خانه را گرفت: شما ترسیدی منو بزنه؟
ننه: دختر نباید بلند بخنده.
کاش علی اینجا بود تا طلبکارانه و عصبانی میرفت به ننه میگفت: دُکتَل باید بلند کَندِ کُنه ننه!
بعد ننه قربان صدقه اش میرفت و علی در حالی که اخم کرده بود می آمد تا به خواستم بوسش کنم.
#ماجرا_هایِ_منو_ننه
@labpae