eitaa logo
ݪَبْݒَࢪ
154 دنبال‌کننده
3هزار عکس
576 ویدیو
5 فایل
-بسم الله - سلام بر شمایگان. لبپر به ظرفی میگن که گوشه ای از اون شکسته باشه. منتظر پستای خیلی مرتب و شیک نباش، اینجا همه چی درهمه/من همونی ام که مامانت میگه باهاش نگرد🕶😂 گلادیاتور
مشاهده در ایتا
دانلود
سیانور دست بچه نمیدم.
ولی خاله فاطمه پس چی؟ من مگر فرشتت نیستم؟
😁بالا گفتم.
بعد از اینکه لیوان آبی به مامان دادم، آمدم تا دراز بکشم. مامان: لامپ توی حیاط روشنِ آ. پتو را روی خودم کشیدم: بگذار جنای تو حیاط هم روشنایی داشته باشن. ننه: فاطمه تو بد دختری! زدم زیر خنده: آااااا ترسیدیا ننه! دوباره خندیدم. ننه: آقای صابری، فاطمه رو یه بار خوب بزن. صدای قهقهه ام کل خانه را گرفت: شما ترسیدی منو بزنه؟ ننه: دختر نباید بلند بخنده. کاش علی اینجا بود تا طلبکارانه و عصبانی می‌رفت به ننه می‌گفت: دُکتَل باید بلند کَندِ کُنه ننه! بعد ننه قربان صدقه اش می‌رفت و علی در حالی که اخم کرده بود می آمد تا به خواستم بوسش کنم. @labpae
یکی دو هفته ایست که از زرشک هایم خبری ندارم. نه اینکه من نخواسته باشم بچشمشان؛ نه. نگذاشتند. و من در این روز ها که برایم سال ها گذشت به مثابه قاتلی بودم که طناب دار بر گردنش بود و منتظر عفو. شاید بگویید ربط تو و زرشک هایت به قاتل و عفو چه بود. باید بگویم پی حاشیه نباشید. اصل را بچسبید. کدام روزها بود که نوشتنم جوانه میزد و در همین متون میکاشتمش؟ درست است؛ روز هایی که طعمِ ترشِ آن قرمز های کوچک روی زبانم می‌نشست و کره هم آن بغل مستمع آزاد بود. همین چند دقیقه پیش در حالی که بابا مشت هایم را از انار پر میکرد، زرشک هایم را یاد کردم. بابا اما توجهی نکرد. فردا اگر عشقِ زرشک هایم بر خواب غلبه کرد و او را شکست داد، ساعت شش یا هفت، میروم نان بربری میخرم. کره هم از سر راه میگیرم و برمی‌گردم خانه. البته باید قبل از رفتن کتری را آب کنم و روی شعله بگذارم تا وقتی برگشتم چای را دم کنم. سفره تا شده را از همان دمِ آشپزخانه پرت کنم وسط هال. نه، خانواده در خواب هستند و اینگونه خوب نیست. مامان، بابا و ننه را بیدار کنم، سفره را مثل آدم ببرم بگذارم روی زمین و بعد پهنش کنم. نانی که روی اُپن گذاشته ام را بیارم برای سفره. مربا ی زرشکم، کره، پنیر، عسل و گردوهایی که بابا دیروز شکسته بود را همان طور در دست ببرم کنار سفره. دوباره برگردم داخل آشپزخانه و چهار استکان، پنج نعلبکی، چاقو و قاشق را داخل سینی بگذارم و پای سفره بروم. قندان را یادم رفت. ننه همیشه با چای قند میخورد. قندان را بیاورم و بنشینم. یک نفس عمیق بکشم و دوباره یادم بیاید که کتری، قوری را نیاورده ام. چای بریزم و جلوی خانواده چای و نعلبکی شان را بگذارم. بالاتر گفتم چهار استکان و پنج نعلبکی، پنج نعلبکی چون من چایم را داخل نعلبکی میریزم تا سرد شود. یحتمل چون صبح جو گیرم و از ابتدای روز دراگ خونم بالاست، آنقدری چای در نعلبکی بریزم که لبریز شود. اینجا مجبورم همانطور که چهارزانو نشسته ام، خم شوم و بی که نعلبکی را بالا بیاورم از لبش چای را هورت بکشم. شاید هم زد به سرم و خواستم مثل گرگ ها که با زبانشان آب میخورند، چای بخورم. صدی به نود اینجا صدای مامان در می آید و سرم را که با خنده بالا بیاورم نگاه بابا را خواهم داشت. کمی کره را با چاقو از خانواده اش جدا کنم و در نعلبکی بگذارم. دستم برود سمتِ قوطی مربا یِ زرشکم. درش را باز کنم. بو کنمش، دهانم که آب افتاد کمی از آن با چاقو برای خودم بریزم. مرض ندارم که قاشقی کثیف کنم و بعد بخواهم بشورمش. همان چاقو خوب است. نعلبکی را هم چون نمیخواهم مربای زرشکم مزه ی چای بگیرد استثناً، آوردم. وگرنه من نظریه ام این است که: دو روز دیگه جنگ میشه... در ادامه بجای آن سه نقطه جمله ای در باب مسئله ی پیش آمده میگویم. خب کجا بودم؟ یادم آمدم. تکه نانی بِکنم و کمی کره و مربا یِ زرشک رویش بگذارم و بعد بخورَمَش! به به. پ.ن: البته که متن بالا تنها زمانی رخ میدهد که عشق به مربایِ زرشک در جدالِ با نیم ساعت بیشتر خوابیدن پیروز شود، وگرنه که اعتصاب میکنم و اصلا صبحانه نمیخورم. @labpae
فحش بچه صلواته.😔😂
نوکرتم مشتی. دمت گرم وقت گذاشتی خوندی.🍓
وقتی صبح به خواست بابا بلند شدم. اولین چیزی که یادم آمد این بود: یعنی جدالی صورت نگرفت یا عشق تنها شب ها به سراغ آدم می آید!؟ پتو را کنار زدم و از بالشتی که گردنم را به درد آورده بود دل کندم. من امروز کره و زرشک را خوردم با نان تازه، اما مسئله آن جمله ی دوم است. آیا واقعا عشق فقط شب هاست که به سراغ آدم می آید؟ @labpae