امام باقر﴿ع﴾ چنان نالهٔ ﴿یا فاطمه﴾ میزدند که صدای آن حضرت به داخل کوچه هم میرسید...!
راوی گوید:
امام كاظم علیهالسلام به من فرمودند:
هفت ماه است كه تب مىكنم و پسرم هم دوازده ماه تب كرد و اين تب بر ما فزونى مىگيرد، و احساس مىكنم كه اين تب در همه پيكرم نيست و گاهى در بالاى تن احساس مىشود و در پائين خير، و گاهى در پائين احساس مىشود و بالا خير.
راوی گوید:
عرض كردم:
قربانتان گردم؛ اگر اجازه دهید برايتان حديثى را باز گويم كه «ابوبصير» از جدّتان نقل كرده است؛
و آن حدیث این است که:
حضرت باقر علیهالسلام هر گاه تب مىكرد از آب سرد يارى مىجست و ايشان در اين هنگام دو جامه داشت؛ جامهاى در آب سرد و جامهاى بر تن كه جاى آن دو را عوض مىكرد.
ثُمَّ يُنَادِي حَتَّى يُسْمَعَ صَوْتُهُ عَلَى بَابِ الدَّارِ
«يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ مُحَمَّدٍ»
و سپس چنان ندا مىداد:
«يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ مُحَمَّدٍ»
كه از اندرون خانه صداى آن حضرت، تا درب خانه نیز میرسید!
در ای هنگام امام كاظم علیهالسلام به من فرمودند: راست گفتى؛ همینگونه بوده است.
-الكافی،ج٨،ص١٠٩
۴ آذر ۱۴۰۲
آقا من امشب حالم خوش نیست ؛ بالاخره عزادار مادریم دیگه...🥀
میرم؛
شما هم من رو دعا کنید!
{اگرلایقدونستید...🍃}
۴ آذر ۱۴۰۲
۵ آذر ۱۴۰۲
۵ آذر ۱۴۰۲
۵ آذر ۱۴۰۲
۵ آذر ۱۴۰۲
ذوالفقار و فاطمه سلام اللّه علیها هر دو خواهر و برادر بودند!
چون پیغمبر﴿ص﴾به معراج رفت؛
در بهشت به درختی رسید پر سیب ، دست فرا کرده یک سیب از درخت باز کرد و نیمه وی را تناول کرده و نیمه دیگر از دست وی افتاده و نا پدیده شد.
حق از آن نیمه ذوالفقار آفرید!
و از آن یک نیمه که خورده بود چون به خدیجه ﴿س﴾ رسید به فاطمه ﴿س﴾ حامله شد؛
اکنون:
ذوالفقار و فاطمه سلام اللّه علیها هر دو خواهر و برادر بودند!
روزی مولاعلی ﷻ در حجره آمد فاطمه ﴿س﴾ در کلام بود.
فرمودند:
یا فاطمه با که مکالمت می کنی؟
پاسخ آمد:
{بــا بــرادرم ذوالــفــقــار}
-الموسوعةالكبرىعنفاطمةالزهراء،2/16
-احسنالکبارفیمناقبالأئمۀالأطهار
خطّی،ص33
۵ آذر ۱۴۰۲
بنویسید آقا!
سرِ کوی و بَرزن بنویسید:
ایامِ غربتِ ۳۰ ساله یِ علی شروع شد...
هر کی هر چی داره!
کانال، پیج، منبر، هیئت، کلاس، مدرسه، دانشگاه
روایت از امام صادق فرمود:
در کوچه هر کسی با هر چه در دست داشت مادرِ ما رو کتک میزد...🥀
ماها هم هر چی در دست داریم باید برایِ فاطمیه خرج و کمک کنیم تا پرچمِ عزایِ مادر برافراشته بمونه.
۵ آذر ۱۴۰۲
بَشارِ مَکاری از یارانِ امام صادق،
میگه رسیدم خدمتِ امام صادق.
حضرت در حالِ خوردنِ خرما بود.
تا نگاهش بهم افتاد بهم تعارف زد که بشار بفرما بیا از این خرماها میل کن! عرض کردم:
آقا در مسیرِ اومدن به خدمتِ شما،
چیزی دیدم که بدجور ناراحتم کرد طوری که الان بغض گلومو گرفته و اشتهام کور شده...
۵ آذر ۱۴۰۲
امام فرمود:
تو رو به حقی که به گردنت دارم!
بیا از این خرماها میل کن...
بخاطرِ اصرارِ زیادِ آقا چند خرما میل کردم.
آقا فرمود چه اتفاقی در مسیر دیدی؟
گفتم در بینِ راه دیدم مامورینِ حکومتی زنی رو دستگیر کردن و با تازیانه به سرش میزدن و به طرفِ دربار می بردنش و اون زن هم از سرِ بیچارگی فریاد میزد:
اَلمُستَغاثُ بِاللهِ وَ لِرَسوله!
فریادِ کمک خواهی به خدا و پیامبرش می برم!
۵ آذر ۱۴۰۲
هیچکی جرات نداشت جلو بره برایِ کمک!
آقا فرمود چرا کتکش میزدن؟
گفتم اینطور که شنیدم پایِ این زن لغزید و به زمین افتاد و وقتی افتاد گفت:
لَعَنَ اللهُ ظالِمیک یافاطِمه!
خدا ظالمینِ در حقِ تو رو لعنت کنه فاطمه!
۵ آذر ۱۴۰۲
مامورینِ حکومتی حرفش رو شنیدن و دستگیرش کردن و با تازیانه می بُردَنش.
بشار میگه همین که امام صادق ماجرا رو شنید گریست به قدری که اشک محاسنِ شریف که هیچ بلکه سینه یِ مبارک از اشک نَمناک شد! فرمود:
پاشو بشار که به مسجد بریم
و برایِ آزادیِ اون زن دعا کنیم!
عازم شدیم و آقا برایِ آزادیِ اون زن دعا فرمود و کسی از یارانش رو فرستاد تا پیگیرِ خبرِ آزادیِ اون زن بشه و او هم با خبرِ آزادیِ اون زن برگشت...
۵ آذر ۱۴۰۲