نمازاول وقت
سفارش شهدا
🌴🍀به وقت عاشقی🍀🌴
وضوی عشق میسازند
آنان ڪہ جز عشقِ حق
ندیدند و نشناختند ...
#نماز_اول_وقت
#سفارش_یاران_آسمانی
🇮🇷#لحظه ای با شهدا
@lahzaei_ba_sh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نمازاول وقت
سیره #شهدا
شهيد بزرگوار، عباس بابايي، رمز موفقيت خود را در دوره خلباني در كشور امريكا، توجه داشتن به نماز اول وقت مي داند و مي گويد: «خلبان شدن من هم عنايت خدا بود. قرار بود بعد از پايان دوره در كشور امريكا، مصاحبه نهايي را يك ژنرال امريكايي با من انجام دهد. تمام تلاش هاي اين دو سال، بستگي به همين مصاحبه داشت. وقتي وارد اتاق او شدم، از من پرسش هايي كرد و من پاسخ دادم. بعد از چند دقيقه، فردي وارد اتاق شد و ژنرال با او رفت و من بايد در اتاق منتظر او مي ماندم. به ساعتم نگاه كردم، وقت نماز ظهر بود. با خودم گفتم، كاش در اين جا نبودم و مي توانستم نماز را اول وقت بخوانم! از طرفي ممكن بود نماز خواندن من در آنجا باعث دردسر شود، ولي با خودم گفتم هر چه بادا باد هيچ كاري مهم تر از نماز نيست. در گوشه اي از اتاق روزنامه اي پهن كردم و مشغول نماز شدم. در همين لحظه ژنرال وارد اتاق شد، ولي من با توكل بر خدا نماز را ادامه دادم. نماز كه تمام شد، از ژنرال عذرخواهي كردم و درباره نماز براي او توضيح دادم. او هم لبخندي زد و پرونده ام را امضا كرد و پايان دوره ام را تبريك گفت. آن روز موفقيت خود را در توجه كردن به نماز اول وقت، آن هم در شرايط حساسي مثل آنجا ديدم». پيام رفتاري شهيد :ياري خواستن از خداوند براي اداي تكليف الهي همچون نماز در اول وقت و عنايت هميشگي خداوند.
🇮🇷#لحظه ای با شهدا
@lahzaei_ba_sh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مستندی از شهید خلبان عباس بابایی
ویادی ازشهیدلشکری
هدیه کنیم دسته گلی ازجنس صلوات نثار روح مطهرش
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
🇮🇷#لحظه ای با شهدا
@lahzaei_ba_sh
🌹🌹🌹
خشاب ایمانم,
خالی شده,
سقف سنگرم,
چکه می کند!
دیگر در برابر گناه ایمن نیستم!
عطش نفس,
امانم را بریده...
قادر به تحمل نفس کشیدن در هوای،بی هوای گناه نیستم...
کمی هـــــــــــــــوا لطفا!!
آی شهدا با شمایم!
نیروهای جامانده در خاکریز دنیا،از نفس افتاده اند...
🎀الـــتماس دعــاے شهـــــــادت
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
🇮🇷#لحظه ای با شهدا
@lahzaei_ba_sh
مےگـویند
حـاج قـاسـ🌹ـم رفت
تا ما بمانیـ🌷ـم...
ولـے من مےگـویـم
حاج قاسم رفت تا ما هم
به دنبالـش بِـرَویـ🕊ـم
آری! جامانـ🥀ـدهایم...
دل را بایـد صـ💚ـاف ڪـرد
نثار روح مطهرش صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
🇮🇷#لحظه ای با شهدا
@lahzaei_ba_sh
#درگوشے🍃
مےگفت قبل از شوخے
نیت تقـرّب ڪن و تو دلت بگو؛
"دل یه مؤمنُ شاد میڪنم، قربة اِلی اللّٰه"
این شوخیاتم میشه عبادت.. :)
🇮🇷#لحظه ای با شهدا
@lahzaei_ba_sh
🔹من نمیدانم #امام_زمان(عج) کِی ظهور میکند! نمیدانم هم که در دستگاه حضرت پذیرفته میشوم یا نه.
🔸نمیدانم اگر قابل بودم و امام قبولم کرد، چه کاری در سپاهش بهم محول میکند.
برای همین است که دوست دارم همه کار از دستم بر بیاد که وقتی امام #ظهور کرد و انشاءالله ما را در دستگاهش راه داد و کاری بهمان سپرد، آن روز سرخ و سفید نشوم و جلوی حضرت که؛ بلد نیستیم این دستور شما را اجرا کنیم.
🔸زشت است آدم جلوی امامش کم بیاورد و بگوید ازم بر نمیآید. آن وقت امام نمیگوید این همه سال که هی صبح تا شب، داشتی دعای فرج میخواندی، بهتر نبود کنارش میرفتی کار هم یاد میگرفتی که وقتی آمدم عصای دستم باشی؟!
#شهید_صادقعدالتاکبری
🇮🇷 #لحظه ای با شهدا
@lahzaei_ba_sh
♨️گاهی یک نگاه حرام👀
❣شهادت رابرای کسیکه
✊لیاقت دارد،
😔سالها عقب میاندازد…
🛎چه برسد به کسیکه
🀄️هنوزلایق شهادت بودن را
💠نشان نداده…😔
😇شهیدخرازی💞
💠
🇮🇷#لحظه ای با شهدا
@lahzaei_ba_sh
#شهادت
زمان و مکان سرش نمی شود
زشتی و زیبایی ظاهر،ملاکش نیست!
او،باطن بین است
و نگاهش به دل دریایی توست
که هر وقت #رنگ_آسمان در زلالی
قلبت بیافتد،لایقش می شوی
همین بغل دستت،همین حوالی،در هوایشان نفس می کشی
و چشم های نابینا کجا میبیند،دریا را ؟!
#شهید_محمدامین_کریمیان
شهیدی که دو هفته قبل از شهادت عکس پروفایلش را عکس #شهید_امیر_حاج_امینی گذاشت و به همان صورت هم شهید شد
رفیق خوبم
عکس پروفایل شما چیست؟!
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
🇮🇷#لحظه ای با شهدا
@lahzaei_ba_sh
#عکس_نوشته
📒🖊بعد از
شهدا
ما چه کرده ایم ؟
#شهدا_شرمنده_ایم
#درمسیر_شهادت
🇮🇷#لحظه ای با شهدا
@lahzaei_ba_sh
❇️آيت اللّه سيدعلی قاضی (ره):
🍀خوشحال ڪردن انسان محزون چه با بذل مال، چه با سخن نيڪو چه با ڪنار او نشـستن گناهان را پاک مےکند.
#پند_علما
◾️ ششم ربیعالاول؛ سالگرد رحلت
عارف بزرگ مرحوم آیتالله حاج سید علی قاضی
هدیه نثار ارواح مطهرهمه علما، شهدا صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
🇮🇷#لحظه ای با شهدا
@lahzaei_ba_sh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نامه ی آیت الله سید علی قاضی به ...
شاید من وشاید شما
🇮🇷#لحظه ای با شهدا
@lahzaei_ba_sh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدیه ویژه
ببینید ویه سلام خدمت اقابدهید
وحاجت بطلبید
التماس دعا
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
🇮🇷#لحظه ای با شهدا
@lahzaei_ba_sh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلامعلیڪیاعلےبنموسیالرضا
💛¦⇠#چهارشنبههایرضوی
🇮🇷#لحظه ای با شهدا
@lahzaei_ba_sh
روزے شهید میشے
که تو گلزار شهدا
بیشتر از شهر
رفیق داشته باشے ... !
#صلوات
🌷🌷🌷
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
🇮🇷#لحظه ای با شهدا
@lahzaei_ba_sh
رد ترکش های پشت پیراهنش و #صورتی_که_زمین_خورده، حرف ها دارد برای خودش تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل... 😔
التماس دعا
نثار روح پرفتوح همه شهدا صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
🇮🇷#لحظه ای با شهدا
@lahzaei_ba_sh
لحظهای باشهدا
برش هایی از 📚کتاب پرواز بغداد - بهشت؛ مروری بر خاطرات سپهبد پاسدار شهید حاج قاسم سلیمانی خاطرات هم
برش هایی از کتاب پرواز بغداد بهشت مروری بر خاطرات سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
خاطرات همرزمان
بخش اول
"""آن بیستوسه نفر"""
دانشکدۀ فنی کرمان آن روزها محل اعزام نیروها به جبهه شده بود. از همۀ شهرستانهای استان کرمان بسیجیهای آمادۀ نبرد، در ساختمان دایره شکل دانشکدۀ فنی جمع شده بودند. روز اعزام رسیده بود و حاج قـاسم که جوانی جذاب بود و فرماندهی تیپ ثارالله را بهعهده داشت، دستور داده بود همۀ نیروها در زمین فوتبال جمع شوند. در دستههای پنجاهنفری روی زمین چمن نشستیم. حاج قاسم میان نیروها قدم میزد و یکبهیک آنها را برانداز میکرد. پشت سرش میثم افغانی راه میرفت. میثم قدی بلند و سینهای گشاده داشت. اگر یکقدم از قـاسم جلو میافتاد، همه فکر میکردند فرماندۀ اصلی اوست؛ بس که رشید و بالابلند بود.
حاج قاسم، میثم و چند پاسدار دیگر داشتند بهسمت ما میآمدند. دلم لرزید. او آمده بود نیروها را غربال کند. کوچکترها از غربال او فرومیافتادند. نیروهایی را که سن و سالی نداشتند از صف بیرون میکشید و میگفت:
«شما تشریف ببرید پادگان. انشاءالله اعزامهای بعدی از شما استفاده میشه!»
فرمانـدۀ تیپ نزدیک و نزدیکتر میشد و بر شدّت اضطـرابم افزوده میشد. زور بود که از صف بیرونم کند و حسرت شرکت در عملیات را بر دلم بگذارد. در آن لحظه چقدر از حاج قاسم متنفّر بودم! این کیست که بهجای من تصمیم میگیرد که بجنگم یا نجنگم؟ اصلاً اگر من مال جنگ نیستم، پس چرا روز اول گذاشتند به پادگان قدس بروم و آنجا یک ماه آموزش نظامی ببینم. اگر بنا نبود اعزام بشوم، پس یونس زنگیآبادی، مسئول آموزش نظامی، به چه حقی ساعت 03:00 بامداد سوت میزد و مجبورمان میکرد ظرف چهار دقیقه با سلاح و تجهیزات در زمین یخزده پـادگان قـدس حاضر باشیم؟ اگر من بچّـهام و به درد جبهه نمیخورم، پس چرا آقای شیخ بهایی آنهمه باز و بسته کردن انواع سلاحها را یادمان داده است. چرا آقای مهرابی ساعت 13:00، در بیابانهای کنار میدان تیر، آنطرف کوههای صاحبالزمان، ما را مجبور میکرد یک پوکۀ گمشده را در میان آن بیابان وسیع پیدا کنیم.
دلم میخواست حاج قاسم میفهمید من فقط کمی قدم کوتاه است؛ وگرنه شانزده سال کم سنی نیست! دلم میخواست جرأت داشتم بایستم جلویش و بگویم:
«آقای محترم شما اصلاً میدونید من دو ماه جبهه دارم؟ میدونید من به فاصلۀ صدا رسی از عراقیا نگهبانی دادهام و حتی بغلدستیام توی جبهه ترکشخورده؟! اما جرأت نداشتم.»
حاج قاسم لباسی به تن داشت که من آن را دوست داشتم. اصلاً قیافهاش مهربان بود. برخلاف همۀ فرمانـدهان نظامی، او با تواضع نگاه میکرد و با مهربانی و تحکم! درعینحال، به اعتراض اخراجیها توجهی نمیکرد.
حاج قاسم نزدیک من رسیده بود و من نزدیک پرتگاهی انگار. با خودم فکر میکردم کاش ریش داشتم. به کناردستیام که هم ریش داشت و هم سبیل، غبطه میخوردم. لعنت بر نوجوانی! که یقه مرا در آن هیریبیری گرفته بود. هیچ مویی روی صورتم نبود. از خط سبزی هم که در پشت لبهایم گلانداخته بود، در آن بگیروببند، کاری ساخته نبود. باید صورت لعنتیام را بهسمتی دیگر میچرخاندم که حاج قاسم نبیندش؛ اما قدّم چه؟ یک سر و گردن از دیگران کوتاهتر بودم؛ درست مثل دندانه شکسته شانهای میان صفی از دندانههای سالم. باید برای آن دندانه شکسته فکری میکردم.
سخت بود؛ اما روی زانوهایم کمی بند شدم؛ نه آنقدر که حاج قاسم فکر کند ایستادهام و نه آنقدر که ببیند نشستهام. حالتی میان نشسته و ایستاده بود؛ نیمخیز. از کولهپشتیام هم برای رسیدن به مطلوب که فریب حاج قاسم بود، کمک گرفتم. باید آن را هم سمتی میگذاشتم که محل عبور فرمانـده بود و گردنم را بهسمت مخالف میچرخاندم. کلاه آهنی هم بیتأثیر نبود. کلاه آهنی بزرگ و کوچک ندارد. این امتیاز بزرگی بود که من در آن لحظه داشتم. با اجرای این نقشه، هم مشکل قدم و هم مشکل بیریشیام حل شد. مانده بود دقّت حاج قاسم؛ که دقّت نکرد. رفت و نام من در لیست نهایی اعزام ماند؛ فهرستی که به افراد اجازه میداد در ایستگاه راهآهن پا روی پلههای قطار بگذارند و باافتخار سوار شوند.
وقتی (در عملیات الیبیتالمقدّس) به اسارت نیروهای عراقی درآمدیم و ما را به بازداشتگاه اسرا بردند، در آنجا با فردی ایرانی بهنام «صالح» آشنا شدم که بهظاهر در خدمت نیروهای عراقی بود ولی در باطن به نیروهای ایرانی کمک میکرد.
ادامه دارد...
#کتاب_سال
#کتاب_منتخب
#کتاب_پرواز_بغداد_بهشت