eitaa logo
لحظه‌ای باشهدا
3.3هزار دنبال‌کننده
36.2هزار عکس
22.4هزار ویدیو
894 فایل
ݪحظه‌ا؁باشھدا امروزفضݪیٺ‌زنده‌نگھداشتن‌یادوخاطره‌شھدا کمترازشھادٺ‌نیسٺ، امام‌خامنه‌ای کاناݪ‌بہ‌معرفےشھدا،جانبازاטּ،آزادگاטּ،ایثارگراטּ وبصیرٺ‌دینی‌درپیرو؎ازامام‌خامنه‌ا؎می‌‌‌‌پردازد یاد شھدا باذکرصلوات اللهم‌صل‌علی‌محمدوال‌محمدوعجل‌فرجهم ۱۳۹۷/۱/۱۱
مشاهده در ایتا
دانلود
سالروزشهادت 🌹🌹شهید🌹🌹 در آن لحظه اشک شوق پدرم را دیدم ؛ شوق به شهادت، انگار می دانست که شهادتش نزدیک است و خود را برای شهادت در راه خدا آماده کرده است. خاطره ای از زبان دختر شهید : به یاد می آورم : هنگامی که میخواستم به کلاس قرآن بروم، فراموش کرده بودم پدرم تا چند دقیقه دیگر میخواهد برود؛ و فقط خدا حافظی کردم . داشتم کفشم را می پوشیدم که پدر گفت: زهرا جان، عزیز بابا، بابا من که نبوسیدمت، دارم میرم ماموریت. گفتم : ببخشید یادم رفته بود که شما میخواید برید ماموریت. من را در آغوش گرفت و بوسید. برای همیشه . . . در آن لحظه اشک شوق پدرم را دیدم ؛ شوق به شهادت، انگار می دانست که شهادتش نزدیک است و خود را برای شهادت در راه خدا آماده کرده است. وقتی در سوریه بود هفته ای یکبار با ما تماس می گرفت، هفته ها به سختی می گذشت و انتظار کشیدن ، کلافه ام می کرد. در آن هفته ، از روز تماس بابا دو سه روزگذشت... خیلی بی تابی می کردم... به مادر گفتم: چرا بابا تماس نمی گیره؟ مادر که خودش هم چند روز بود سخت درگیر این موضوع بود بیشتر ناراحت شد ولی ما را آرام کرد. همان روز دایی من به جهرم آمد و ما را به هر بهانه ای بود به روستای پر زیتون بردند. آنجا که رفتیم کم کم خبر شهادت پدر را به ما دادند. آری بابای عزیزم به آرزویش رسید. ... یادش گرامی وراهش پررهرو وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🇮🇷 ای با شهدا @lahzaei_ba_sh
سالروزشهادت حرم 🌹🌹شهید🌹🌹 در آن لحظه اشک شوق پدرم را دیدم ؛ شوق به شهادت، انگار می دانست که شهادتش نزدیک است و خود را برای شهادت در راه خدا آماده کرده است. خاطره ای از زبان دختر شهید : به یاد می آورم : هنگامی که میخواستم به کلاس قرآن بروم، فراموش کرده بودم پدرم تا چند دقیقه دیگر میخواهد برود؛ و فقط خدا حافظی کردم . داشتم کفشم را می پوشیدم که پدر گفت: زهرا جان، عزیز بابا، بابا من که نبوسیدمت، دارم میرم ماموریت. گفتم : ببخشید یادم رفته بود که شما میخواید برید ماموریت. من را در آغوش گرفت و بوسید. برای همیشه . . . در آن لحظه اشک شوق پدرم را دیدم ؛ شوق به شهادت، انگار می دانست که شهادتش نزدیک است و خود را برای شهادت در راه خدا آماده کرده است. وقتی در سوریه بود هفته ای یکبار با ما تماس می گرفت، هفته ها به سختی می گذشت و انتظار کشیدن ، کلافه ام می کرد. در آن هفته ، از روز تماس بابا دو سه روزگذشت... خیلی بی تابی می کردم... به مادر گفتم: چرا بابا تماس نمی گیره؟ مادر که خودش هم چند روز بود سخت درگیر این موضوع بود بیشتر ناراحت شد ولی ما را آرام کرد. همان روز دایی من به جهرم آمد و ما را به هر بهانه ای بود به روستای پر زیتون بردند. آنجا که رفتیم کم کم خبر شهادت پدر را به ما دادند. آری بابای عزیزم به آرزویش رسید. ... یادش گرامی وراهش پررهرو وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🇮🇷 ای با شهدا @lahzaei_ba_sh
سالروزشهادت 🌹🌹شهید🌹🌹 در آن لحظه اشک شوق پدرم را دیدم ؛ شوق به شهادت، انگار می دانست که شهادتش نزدیک است و خود را برای شهادت در راه خدا آماده کرده است. خاطره ای از زبان دختر شهید : به یاد می آورم : هنگامی که میخواستم به کلاس قرآن بروم، فراموش کرده بودم پدرم تا چند دقیقه دیگر میخواهد برود؛ و فقط خدا حافظی کردم . داشتم کفشم را می پوشیدم که پدر گفت: زهرا جان، عزیز بابا، بابا من که نبوسیدمت، دارم میرم ماموریت. گفتم : ببخشید یادم رفته بود که شما میخواید برید ماموریت. من را در آغوش گرفت و بوسید. برای همیشه . . . در آن لحظه اشک شوق پدرم را دیدم ؛ شوق به شهادت، انگار می دانست که شهادتش نزدیک است و خود را برای شهادت در راه خدا آماده کرده است. وقتی در سوریه بود هفته ای یکبار با ما تماس می گرفت، هفته ها به سختی می گذشت و انتظار کشیدن ، کلافه ام می کرد. در آن هفته ، از روز تماس بابا دو سه روزگذشت... خیلی بی تابی می کردم... به مادر گفتم: چرا بابا تماس نمی گیره؟ مادر که خودش هم چند روز بود سخت درگیر این موضوع بود بیشتر ناراحت شد ولی ما را آرام کرد. همان روز دایی من به جهرم آمد و ما را به هر بهانه ای بود به روستای پر زیتون بردند. آنجا که رفتیم کم کم خبر شهادت پدر را به ما دادند. آری بابای عزیزم به آرزویش رسید. ... یادش گرامی وراهش پررهرو وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🇮🇷 ای با شهدا @lahzaei_ba_sh