eitaa logo
لطیفه‌آباد
5.5هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
15.7هزار ویدیو
101 فایل
مدیر👇 @Hossein_Hajivand #تــــــــــــــــوجه👇👇👇 📚 کتاب هایی که قبل ازمرگ باید بخوانیم...👇✅ https://eitaa.com/joinchat/2373517458Cb099503ae7 #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/2953183246Ce6d64e22a6
مشاهده در ایتا
دانلود
رفتیم ﺑﻨﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻣﻨﺸﯽ ﻣﯿﮕﻢ : زمین زراعی ﺩﺍﺭﯾﻦ؟ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻦ ﺑﺨﺮﯾﻦ؟ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ﻣﺎ ﻣﺘﺮﺳﮑﯿﻢ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮐﺎﺭ ... خدا شاهد از بابام انتظار نداشتم 😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌😉 @Latifehabad 😆
. / 👰 \ 👨 /( (💐) )\/<>\ /@\ \l l / / \ l l l /@ @ \ l l l /_______ \ l l l اینو دیگه ندیده بودید عروسی یکی از بچه های گروهه خیلی فعال بود مدیر شوهرش داد😄😄😄 مدیر قول داده هر کی فعال باشه براش آستین بالا بزنه😄😄😄 😉 @Latifehabad 😆
یه آهو وارد یه مغازه میشه صاحب مغازه بهش بسکوییت و شکولات میده، آهوئه میره نیم ساعت بعد با بقیه اعضای خانواده برمیگرده 😐😂 . 😉 @Latifehabad 😆
فرا رسیدن یلدا رو وقتش که برسه ، خودمون بهتون تبریک میگم!!!😬😂😂 😉 @Latifehabad 😆 #لطیفه‌آباد_بیـاشادباش👆👆
زن اگه زن زندگی باشه باید به همین هم قانع باشه😂😂 😉 @Latifehabad 😆 😝👆 ❤️ شبتـون پرازشادی های رنگارنگ
بنـــام خــالق بے هـــمتا... صبحتون بخیر خدایا کمک کن تمام گرفتاری های بنده هات حل بشه 🙏 💮 @Da_nestani #دانستنی_ترفندهایی_که_ندیدی👆
ســلام🌸 صبح بخیر آرزو مـیکنم 🌸 دراین روز زیبا دلتون پراز محبت🌸 روزتون پُراز رحمت زندگیتون پر از برکت 🌸 💮 @Da_nestani #دانستنی_ترفندهایی_که_ندیدی👆
❅ঊঈ✿🌞✿ঈঊ❅ هر صبح ... قاصدک های امید را رهسپار آسمان آرزوهایت کن بی تردید هر یک زمانی که باید به مقصد خواهند رسید ... #صبح_بخیر ☁️🌬 ❣ @Fazsangein
بیاد داشته باش آینده ڪتابے ست ڪہ امروز مینویسے پس چیزے بنویس ڪہ فردا از خواندن آن لذت ببرے.... 😉 @Latifehabad 😆
خیلی قشنگه خیلی😭😭😭 چمدونش رو بسته بودیم، با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود، کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک، کمی نون روغنی، آبنات، کشمش؛ چیزهایی شیرین ، برای شروع آشنایی. گفت: «مادر جون، من که چیز زیادی نمی‌خورم، یک گوشه هم که نشستم، نمیشه بمونم، دلم واسه نوه‌هام تنگ میشه!» گفتم: «مادر من، دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.» گفت: «کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن! آخه اون جا مادرجون، آدم دق می‌کنه‌ها، من که اینجا به کسی کار ندارم. اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟» گفتم: «آخه مادر من، شما داری آلزایمر می‌گیری، همه چیزو فراموش می‌کنی!» گفت: «"مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول! اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!» خجالت کشیدم! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم. اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود، راست می‌گفت، من همه رو فراموش کرده بودم! زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی‌ریم. توان نگاه کردن به خنده نشسته بر لب‌های چروکیده‌اش رو نداشتم. ساکش رو باز کردم، قرآن و نون روغنی و همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن! آبنات رو برداشت و گفت: «بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.» دست‌های چروکیدشو بوسیدم و گفتم: «مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.» اشکش را با گوشه رو سری‌اش پاک کرد و گفت: «چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی‌یاد، شاید فراموش می‌کنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمایزر؟!» در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه می‌کرد، زیر لب می‌گفت: گاهی چه نعمتیه این آلمایزر... 😉 @Latifehabad 😆
آرایشگاه مردونه در بیست سال پیش: داش آخر سبیلاتو گرد بزنم؟ آرایشگاه مردونه الان: عسیسم، ابروهاتو هشتی بزنم یا شیطونی؟ آرایشگاه مردونه ۲۰سال بعد: قلبوووونت برم، جوجوی من، میکاپ خلیجی بزنم یا لایت اروپایی؟ 😂😂 😉 @Latifehabad 😆