#حکایتی_زیبا_وقابل_تأمل
سعدی حکایتی دارد که یک پادشاهی بود و با فرزندش در صحرایی میرفت.
از تاج ان شاهزاده یک نگین ریزی افتاد روی زمین.شاهزاده خم شد که نگین را پیدا کند و چون شب و تاریک بود پدرش به او گفت:
پسرم هر چیز ریزی که امد به دستت بردار.گمان نبری سنگ است،که شاید همان مروارید باشد،روز که شد مشخص میشود کدام سنگ و کدام لعل.
🔮زتاج ملک زاده ای در مُناخ
شبی لعلی افتاد در سنگلاخ
پدر گفتش اندر شب تیره رنگ
چه دانی که گوهر کدام است و سنگ
همه سنگ ها پاسدار ای پسر
که لعل از میانش نباشد به در
بعد سعدی در ادامه میگوید:
دنیا هم همین طور است،مانند شب است،لعل و سنگ و خوب و بد قاطی است،شما حواست را جمع بکن.به همه احترام بگذار و به همه توجه کن و محبت،چون معلوم نیست کی خوب و کی بد است.
قیامت که شد روز است و ان وقت معلوم میشود چه شخصی خوب و چه شخصی بد است.
📙 #حکایات سعدی
✅ @laylatolghadrnoor