eitaa logo
🇮🇷..لزیران..🇮🇷
1.9هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
5.7هزار ویدیو
51 فایل
لزیران ؛ خانه ای لبریز از محبت لزوریها ، به وسعت عشق و زندگی روستایی با سیری در گذشته و نگاهی به آینده. ارتباط با ادمین: @Laziran
مشاهده در ایتا
دانلود
به قلم: رحمان اسفندیار (کبلی ابراهیمِ یزدان) دیشب مهمان عزیزی داشتیم در گفتگو تصویری بوجود آمد و ذهن و افکارم پر کشید و رفت به دوران کودکی و خاطره ای از گذشته دور در جلوی چشمم نقش بست. در فکر فرو رفته بودم و یاد و خاطره آن روز عجیب درگیر بودم... شاید کلاس پنجم ابتدایی بودم. پهلوانی به لزور آمد(قَوِسّونی) جلوی شرکت تعاونی روبروی مدرسه نواب صفوی، جایی که یک تانکر نفت بود که نفت می دادن [باصطلاح شرکت نفت] خلاصه من کودک خام و کنجکاو مثل بقیه رفتم پهلوان ببینم گفتن زنجیر پاره می کنه😳 دور پهلوان جمع شدیم پهلوان دو تا از بچه های لزور را روی شونه هاش نشوند و گفت یه بچه ی نترس و قوی بیاد برم روی سینه اش 😱 بنظرم مهره ماری داشت میخواست قدرت مهره مار را به رخ بکشه.. (بازارگرمی) منِ خجالتی رفتم جلو😳😢 به پشت رو زمین خوابیدم و این پهلوان مو فرفریِ عظیم جثه با دو تا بچه روی شونه هاش میخواست بیاد روی سینه ام بایسته.. ناگهان از بین جمعیت دیدم عمه صِدِّقِه سریع و فرز و چابک من را از زمین حالت دراز کش کشید بیرون... گفت: مه وچه ره کشننی. رحمان جان مِه برار زا .[القصه ادامه ماجرا بماند] در همین حین از آن گذشته دور بیرون اومدم، هنوز در احاطه موج انرژی آن لحظه شیرین مهر و عشق عمه صدقه بودم. بی اراده و ناخودآگاه گوشی دستم بود را باز کردم.. بخدا ناباورانه صفحه گوشی عکس عمه صِدّقه را دیدم که به من میخنده😊 همین عکس بالا یک لحظه چشمم را بستم، ديدم چندمین سالگردشه. روحت شاد عمه ❤️ 🇮🇷 ┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈
💢 // عبدی(نور) فرمانده محور مریوان از لشکر ویژه ۲۵ کربلا سال ۱۳۶۰ . ▫️خواهرش نقل می‌کند: «یک بار که داشت وضو می‌گرفت، دستش را دیدم و گفتم: چی شد داداش؟ خندید و گفت: به خاطر فقر آهنی که بدنم داشت، یک تکه آهن خوردم تا کمبود آهنم رفع شود.😁» . 🇮🇷 🇮🇷 https://eitaa.com/lazour ┈•❀🌻🍃🇮🇷🍃🌻❀•┈
💢 . 🇮🇷 «سردار شهید سید ابراهیم کسائیان» از فرماندهان نامی و پر آوازه ی لشکرهای 27محمدرسول الله(ص) و 10سیدالشهدا(ع) بود. این شهید بزرگوار، اهل سوادکوه بوده و از افتخارات سرزمین لاله خیز مازندران است. او یار و علمدار فرماندهان شهیدی همچون حاج همت و عباس کریمی ، دستواره ، حاج علی فضلی و ... بود. . 👨‍👧 / به مهدیه بگو خیلی دوستش داشتم، خیلی بیشتر از همه ی پدرها .. . ▫️ : یکی از بستگان ما به مکه مکرمه مشرف شده بود و برای ما هدیه ای آورده بود؛ یکی از این هدیه ها لباس دخترانه کوچکی بود برای مهدیه، دخترمان؛ وقتی ابراهیم نگاهش کرد، گفت: «خیلی قشنگه اما...» گفتم: «اما چی؟» گفت: «اما آن موقع من نیستم. زمانی که شما این پیراهن را تنش می کنی.» به شوخی گفتم: «مگه می خواهی کجا بری؟» گفت: «خوب...» اشک در چشمانش حلقه زد و گونه هایش به نم اشک خیس شد. گفت: «وقتی بزرگ شد، بهش بگو خیلی دوستش داشتم. خیلی بیشتر از همه ی پدر ها، خیلی بیشتر از معنی دوست داشتن ها و خیلی بیشتر از...»🌷🦋 . 💠 @hafttapeh 🇮🇷 https://eitaa.com/lazour ┈•❀🌻🍃🇮🇷🍃🌻❀•┈