بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
💥 «قسمت سی و پنجم»
🔺هنوز خیلی خوشیها و لذّتها هست که باید تجربهاش کنم!
در آنجا علی¬الظّاهر همهچیز خوب پیش می¬رفت. نه خبری از شهریه دانشگاه بود، نه منّت کارمندهای بخش آموزش و جذب دانشجو، نه مشکل تعیین واحد، تداخل دروس و انتخاب اساتید باقی مانده، نه هیچچیز ناراحتکننده و منزجر کننده¬ای که بخواهد پشیمانم کند.
امّا ته ته دلم نسبت به اینکه در اسرائیل هستم یک جوری بود، ولی بهش توجّه نمی¬کردم.
بزرگ¬ترین دلیلی که باعث می¬شد به ته ته دلم توجّهی نکنم، اختلاف آشکار بین تصوّرات قبلی و مشاهدات فعلی¬ام نسبت به اسرائیل بود؛ چون با چیزی که از آن شنیده بودم از زمین تا آسمان فاصله داشت. اوّلش که تازه به اسرائیل رفته بودیم، انتظار داشتم مثلاً یک تعداد فلسطینی را بیاورند و وسط میدان تل¬آویو دار بزنند! و یا مثلاً وسط خیابان¬هایش سکس و خشونت موج بزند و یا...
امّا خبری از این چیزها نبود؛ یعنی من ندیدم، به قول ماهدخت: «یه مشت یهودی و مسیحی داشتن با هم زندگی می¬کردن! مثل همهجاهای دیگه.»
بهخاطر همین، فقط گاهی دلم یاد گذشته¬ام می¬کرد که آن هم با تجویز ماهدخت، دیگر شبکه¬های ماهواره¬ای آسیایی نگاه نمی¬کردم که هوایی و دلتنگ نشوم.
اینها یک طرف...
از طرف دیگر، اجازه بدهید کمی از شرایط روحی و رفتاری¬ام در طول شش هفت ماه اوّل بگویم:
یک آدمی مثل من؛ یعنی با خصوصیّات خاصّ من، یک دختر عزیز دردانه مسلمان شیعه افغانستانی باهوش و مستعد که تا حدودی هم عرق مذهبی دارد و باباش هم آخوند بوده و در خانواده خوبی زندگی کرده، حالا بماند کجا... بیشتر مبهوت چند تا چیز می¬تواند بشود:
- لوکس بودن و مجهّز بودن مؤسّسه تحقیقاتی و دانشگاهش به انواع اسباب مورد نیاز یک محقّق بهصورت شبانه¬روزی و بدون محدودیّت¬های دستوپاگیر!
- احترام بیش از حد به دانشجو و محقّقان از طرف اساتید و پرسنل دانشگاه به آن عریضی و طویل!
- شرایط خوب اسکان، خوابگاهش و .....
- و از همه مهمتر؛ هم خوابگاهی بودن با دختر معرکه¬ای به نام ماهدخت خودمان!! که آن موقع نقش فرشته نجات و یک دوست همهچیزتمام بازی میکرد!
همین چیزها در طول حدّاقل چهار ماه، آره تقریباً چهار ماه کافی بود که کمکم سبب بشود تیپ و مدلم را مثل ماهدخت و بقیّه دخترها کنم. طوری که خیلی کسـی نتواند تشخیص بدهد که دختری افغانستانی هستم. خیلی کم به فکر خانواده¬ و بابام بیفتم و سرم گرم درس و جلساتم بشود. رنج و ملالت¬های آن سگ¬دانی را هم فراموش کنم! کمی به خودم فکر کنم، به جوانیام، به اینکه کشورم را دوس دارم، امّا نباید جهان سوّمی ماند. به اینکه هنوز خیلی خوشیها و لذّت¬ها هست که باید تجربه¬اش کنم. خیلی جاهای باحال هست که باید بروم، از آنجا سلفی بگیرم و بگذارم پیجم! خیلی شخصیّت¬ها هستند که باید ببینمشان و اگر شد با آنها دوست بشوم یا مرا به شاگردی قبول کنند و...
بعداز چهار پنج ماه حتّی یککم رژ می¬کشیدم و گاهی یک خطّ و سایه چشم؛ اگر هم با کسـی قرار پژوهشـی داشتم، بدم نمی¬آمد که کمی جذّاب¬تر و دخترانه¬تر حاضر بشوم.
ماه ششم هفتم دیگر تقریباً جا افتاده بودم و اکثر اساتیدمان مرا از بین آن همه دانشجو به اسم و شهرت کاملم می¬شناختند، حتّی مرا به خانه و جلساتشان دعوت و خیلی با احترام و محبّت با من برخورد می¬کردند، حتّی می¬توانستم وقتی می¬خواهم چیزی بخرم یا کمی تنها قدم بزنم، بیرون بروم، کلّ شهر را بگردم و به خوابگاه برگردم.
آن چیزی که می¬خواستم بگویم این بود که خیلی داشت همهچیز با سرعت اتّفاق می¬افتاد، البتّه به قول ماهدخت: «سرعت هیچچیز ی عوض یا تندتر نشده، این تویی که حسابی مشغول هستی و داری لذّت می¬بری و به شرایطی رسیدی که حقّ مسلّم تو بوده و دروازه دنیا بهطرف تو از بین میلیون¬ها دختر افغان باز شده! و لذا یا فکر می¬کنی داری خواب می¬بینی یا این که همهچیز داره با سرعت اتّفاق میفته!»
راست می¬گفت. من متوجّه زمان نبودم. علاوه بر زمان، متوجّه تغییر و تحوّلات پیرامونم هم نبودم. فقط درس، جلسات، کتابخانه آنلاین و آفلاین، آخرین مقالات روز دنیا، تفریح و اروپاگردی و... دور شدن موقّت از احوال و اوضاع جهان و خلاصه یک نوع قرنطینه علمی و تفریحی.
در همه آن روزها و در کنار همه آن تحوّلات، دلیل و راهنمای محکم و ثابتی برای پاسخ دادن به همه سؤالات و ابهاماتم داشتم به نام ماهدخت! آن دختر، خیلی در شکل¬گیری شخصیّت جدیدم به من کمک کرد. با اینکه نمرات و ارائه من نسبت به او خیلی بهتر بود، امّا هر دو نفرمان می¬دانستیم که هوش ماهدخت خیلی عالی¬تر از من بود، خیلی زود یاد می¬گرفت، می¬نوشت و همه را قانع می¬کرد.
خب در کنار چنین اعجوبه¬ای بودن، جای خیلی از چیزهای داشته و نداشته را پُر می¬کند و اجازه خلاء به ذهن و دل کسی نمی¬دهد.
رمان #نه
ادامه دارد...
#اینور_اونور_چه_خبر
@left_raight_news
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
💥 «قسمت سی و ششم»
🔺هرکس تاریخش را نداند و نخوانده باشد، قادر به آیندهسازی نخواهد شد!
خب اجازه بدهید برگردیم از اوّل و سیستم آموزشی، دروس و مطالب پژوهشکده خودمان را برایتان توضیح بدهم.
تمام امور مربوط به ثبت نام و خوابگاه در کمتر از نصف روز انجام شد. وارد راهرویی شدیم که اسم هر کشوری را بر سر در آن اتاق زده بودند. پاکستان، ارمنستان، ترکیه، عربستان، ایران، افغانستان و...
وارد اتاق دفتر هماهنگی و مطالعات مباحث زنان افغانستان شدیم. یک مرد نسبتاً چهلساله و دو خانم بین سی تا چهلساله آنجا بودند. تا با آنها سلام و احوالپرسی کردیم، فهمیدیم که سه نفرشان افغانستانی و مسلمان هستند.
خیلی تعجّب کردم، با خودم گفتم آنها اینجا چه می¬خواهند؟! خیلی مؤدّب، شیک و باسواد به نظر می¬رسیدند با لحن و لهجه غلیظ خودمان، طوری که هر کاری می¬کردند نمی¬توانستند لحن و لهجه را مخفی کنند. با آنها معاشرت کردیم و ما از خودمان گفتیم و آنها هم کمی از خودشان گفتند. آن دو تا خانم خواهر بودند، با این آقا هیچ نسبتی نداشتند و فقط همکار بودند، رابطه¬ای خیلی رسمی و همکاری معمولی.
برنامه کلاس¬ها و ساعات مطالعات را گرفتیم. از صبح تا عصر برنامه داشتیم، دو کلاس عمومی و یک کلاس اختصاصی داشتیم، بقیّه¬اش هم زمان مطالعه بود که به آن «زمان تجمیع داده¬ها و پردازش اطّلاعات» می¬گفتند.
بین کلاس¬ها هم اسـتراحـت آزاد بـود و با حفظ نظم کلاس و مطالعه می¬شد به بوفه رفتوآمد کرد. به هرکسـی یک سیستم با پسورد مشخّص دادند با دامنه اینترنت نامحدود و بیش از چهل کتابخانه آفلاین و آنلاین که دسترسی به آنها از طریق سیستم آن مرکز، مثل دسترسی به لیوان آب خنک یخچال خانه¬مان بود! به همین راحتی. بعداً فهمیدم که این امکان فقط برای ده تا کشور وجود دارد و بقیّه جهان از آن منابع علمی محروم¬اند.
و امّا اساتیدمان...
بنا به دلایلی نمی¬توانم از اسامی حقیقی اساتید فعّال در حوزه زنان پژوهشکدههای اسرائیل حرفی بزنم، امّا یک نفرشان با نام مستعار «عایشه» بسیار باسواد، خوش برخورد و سر و زبان¬دار، حدوداً پنجاه ساله و مجرّد، دارای پنجاه مقاله جهانی و اصالتاً اهل اسد آباد افغانستان بود. این شخصیّت بر فکر، اندیشه و اعتماد به نفس من و خیلی از زنان فعّال در این عرصه اثر مثبت داشت. یکی از خصوصیّات جالب او بیش از پانزده ساعت مطالعه روزانه است که واقعاً تحسین برانگیز است.
اجازه بدهید اوّلین درسی را که در طول دو جلسه به ما داد و حسابی من و امثال مرا ترغیب و تحریک کرد برایتان بگویم تا دیگر درباره من فکر بد نکنید یا فکر نکنید خیلی آدم سست و شُلی هستم و به راحتی تسلیمشان شدم و خیلی زود خودم را باختم.
عایشه در اوّلین کلاس دو جلسه¬ای که داشت، به ما گفت:
سلام بر دختران و زنان آینده¬ساز کشورم! اسم مرا می¬دانید. حدوداً 20 سال است که در فرانسه زندگی می¬کنم و هر سال به مدّت شش ماه در اسرائیل تدریس می¬کنم.
می¬خواهم امروز برای شما تصویری از زنان کشورم بگویم که تا حالا کسـی اینگونه آنها را به شما معرّفی نکرده است و حتّی بعید می¬دانم کسـی از شما اینقدر در این موضوع تحقیق کرده باشد.
می¬خواهم از زنانی بگویم که چندان قبولشان ندارم، امّا تحسینشان می¬کنم و به نظرم آغاز راه هستند و ادامه و آینده آن زن¬ها باید توسّط شما صد نفر دختر افغان در کشور خودمان و جهان رقم بخورد.
بعضی از آن زن¬ها مثل شما صد نفر، شاگردم بودند و حتّی تا حالا هم با هم ارتباط داریم، امّا اینها برای من افتخار نیست. هیچ کدامشان نتوانستند کارهایی را که ما از آنها می¬خواستیم به خوبی انجام بدهند و باری را از دوش ما بردارند. خیلی تلاش کردند، امّا کافی نبود. من به شما بیشتر امیدوارم تا آن بانوان محترمی که الان هم دارند به اسم آب و خاک من و شما، هر چند با نگاه و سیاست متفاوت، اسم کشور من و شما را در جهان داد می¬کشند و تبدیل به نمایندگان زنان افغان شدند.
لطفاً خیلی با دقّت گوش بدهید تا بعد بگویم قرار است که چهکار کنیم.
فقط این را فعلاً داشته باشید که: «هرکس تاریخش را نداند و نخوانده باشد، قادر به آینده¬سازی نخواهد شد.»
رمان #نه
ادامه دارد...
#اینور_اونور_چه_خبر
@left_raight_news
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
💥 «قسمت سی و هفتم»
🔺زن کیست؟ زن چیست؟!
کلاس ما همه افغانستانی بودیم. حدود 100 نفر زن و 20 نفر مرد بودیم که آنها هم افغانستانی بودند و بعضـی واحدها را با هم داشتیم. از مناطق مختلف افغانستان، شهرها و روستاهای سراسر افغانستان دور هم جمع بودیم. میگفتند این دوره اوّلش نیست و حتّی شلوغترین دوره هم نیست. این یعنی حدّاقل چهار پنج دوره تا آن موقع تشکیل شده و اگر بر فرض هر دوره همین تعداد شرکت کننده داشته؛ یعنی چیزی بالغ بر 500 نفر خروجی داشته است.
فقط 500 نفر خروجی از دانشجویان یک کشور، فقط هم در همین رشته؛ یعنی رشته مطالعات زنان با رویکرد بومی و استراتژی همان منطقه! اگر فعلاً با بقیّه رشته¬ها کار نداشته باشیم و تعداد رشته¬های مدرن، تجربی و یا انسانی دیگری را هم در نظر نگیریم؛ (که اگر آنها در نظر گرفته بشود، آمار وحشتناکی می¬شود!) یعنی برنامه برایش دارند! یعنی موضوع و دعوا سر «زن» است و هر چه هم دارند خرج می¬کنند و بهترین¬ها را دور هم جمع کرده بودند، فقط برای در دست گرفتن نبض«زن» است! نبض و حیات سیاسی، اعتقادی، بین¬المللی و اجتماعی موجود پیچیده¬ای به نام «زن»!
این را در کلام یکی دیگر از اساتیدمان میشد به صراحت شنید. یکی از اساتید ما حدود 70 سال سن داشت؛ خانمی بسیار زیبا و ورزشکار که سالها در انگلستان درس خوانده و به دعوت اسرائیل، چند دوره استاد افتخاری بود. یک نکته بسیار جالب در مورد این شخصیّت این بود که هر سال با ویزای جعلی به مدّت دو هفته بهصورت ناشناس به افغانستان میرفت و به قبر پدر و اجدادش رسیدگی می¬کرد.
این خانم درسی با عنوان «زن کیست؟ زن چیست؟» با رویکرد پدیدارشناسی و شناخت کامل از زن ارائه میداد. در یک قسمت از جزوهاش نوشته بود:
«زن یعنی همهچیز در خلقت! وقتی دعوا، آشتی، قهر و صلح دنیا با من و تو عوض می¬شود؛ وقتی هیچ مذاکره و هیئت دیپلماسی در دنیا نیست که من و تو در آن از مهره¬های اصلی نباشیم؛ وقتی ایمان، کفر، تقوا و ناپاکی دنیا به دست تن، بدن، تدبیر و خواست من و توست؛ وقتی اگر فیلمی از جنس من و تو در آن نباشد کسی به آن نگاه نمی¬کند؛ حتّی اگر کارگردانش فرانسیس فورد کاپولا باشد؛ هیچ نویسنده¬ای قادر نیست داستان و یا متنی بنویسد که من و تو در آن نباشیم، امّا خوب فروش کند و هنرش را به رخ همه بکشد؛ حتّی اگر جان آپدایک و یا آیزاک آسیموفو یا پل استر باشند و هزاران دلیل و شاهد دیگر، این؛ یعنی من و تو همهچیز هستیم! نه اینکه با من و تو همهچیز کامل می-شود، دقیقاً؛ یعنی همهچیز برابر است با زن!»
خب وقتی نگاه یک ملّت، کشور، حکومت، رژیم یا حالا هر چیز سیستماتیکی به یک مسأله اینطوری باشد؛ حتّی اگر آن چیز، چوب خشک باشد، حاضر است برایش هزینه کند، وقت بگذارد، برنامه¬ریزی کند و حتّی دوستی و دشمنی بورزد! حالا چه برسد به اینکه آن چیز گرانبها «زن» باشد.
سر کلاس «زن کیست؟ زن چیست؟» خیلی یاد پدرم میافتادم. همیشه با مادرم چالش داشت. با اینکه همین اعتقاد را درباره جنس زن داشت، امّا خیلی نمیفهمیدیم چه میگوید. فقط یادم است که مادرم راضی به برگزاری کلاس برای خانم¬ها توسّط پدرم نبود.
حتّی اگر کلاسها و دورههای آن مؤسّسه هیچ اثری نداشت، امّا یک اثر خیلی خاص بر ذهن و فکرم گذاشت. آن هم این بود که چیزی بالاتر از اعتماد به نفس به من داد. چیزی که دربارهاش کمی خلجان داشتم که آیا واقعاً درست است یا نه. چیزی که اینقدر نو و تازه به نظر میرسید که گاهی اوقات از آن میترسیدم و متوجّه میشدم که دارم کمی در برابرش مقاومت میکنم. با وجود اینکه بارها از زبان پدرم و هم لباسیهای پدرم شنیده و خوانده بودم، امّا اثر شنیدنش از زبان کشور دشمن پدرم و هم لباسیهایش اینقدر قوی بود که حتّی من دختر ملّای شهرمان را تحت تأثیر قرار داد.
با اینکه در خانهای بزرگ شده بودم که احترام و عزّت به جنس خودم را در حدّ اعلا دیده بودم و سفارش پدرم و برادر شهیدم درباره احترام به من و خواهرهایم خیلی در محلّ و فامیلمان مشهور و مشهود بود.
چه برسد به کسانی که تا حالا این همه عزّت و احترام را تجربه نکرده بودند؛ دیگر آنها چقدر دیدگاه اساتید آن مؤسّسه برایشان جذّاب و غریب بود.
رمان #نه
ادامه دارد...
#اینور_اونور_چه_خبر
@left_raight_news
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
💥 «قسمت سی و هشتم»
🔺مهمان داریم... چه مهمانی!
همهچیز خوب پیش میرفت. گاهی هم برای خانوادهام تماس میگرفتم، امّا هر چه اصرار میکردم که بتوانم با بابام هم حرف بزنم، یک بار میگفتند نیست؛ یک بار می¬گفتند حالا دستش بند است؛ یک بار میگفتند گفته است برای بعداً، امّا کمکم فهمیدم که خودش نمیخواسته با من حرف بزند!
این که بابام با من حرف نزند، خیلی داغانم میکرد. نمیدانستم علّتش چه بود. به من سخت میگذشت که فکر کنم بابام آنجاست، امّا گوشی را نمیگیرد که با من حرف بزند با اینکه میدانستم دلتنگم هست و خیلی دلش میخواهد با من حرف بزند.
یک شب که خیلی از بابت این مسئله ناراحت بودم، ماهدخت فهمید و کنارم نشست و گفت: «چی شده خواهر؟»
با ناراحتی گفتم: «بابام!»
گفت: «این بار هم باهات حرف نزد؟!»
گفتم: «نه!»
گفت: «خب شاید حق داره بنده خدا!»
گفتم: «اون نباید از طرف خودش برام تصمیم بگیره و فکر کنه اگه باهام حرف بزنه، من دلتنگتر میشم. من اینجوری میمیرم اگه صداش رو نشنوم.»
گفت: «فکر نکنم علّتش این باشه! با اینکه بابات مرد بزرگی هست و معمولاً مردان بزرگ، احساسیترین مردها برای خونوادهشون هستن، ولی بعیده علّتش این باشه.»
با تعجّب گفتم: «ینی چی؟ پس علّتش چی میتونه باشه؟»
گفت: «احتمالاً اونا فهمیدن که تو از اسرائیل تماس میگیری. بابات مثلاً داره جوانب احتیاط رو رعایت میکنه. چرا با کارت مخصوص و از طریق تلفن ماهوارهای تماس نگرفتی؟ مگه نگفتم با اونا زنگ بزن؟!»
گفتم: «ینی واقعاً علّتش اینه؟ من نمیدونستم... عجب! حالا چیکار کنم؟»
گفت: «اگه نظر منو بخوای، خودتو برای روزای بدتر آماده کن! چون ممکنه دیگه هیچ کدومشون جواب تِلفنات ندن.»
گفتم: «نه!!»
گفت: «پس چی خیال کردی؟ هی گفتم، امّا تو گوش ندادی! اینم نتیجَش!»
راست میگفت. چند بار تأکید کرد که اگر میخواهی برای خانوادهات زنگ بزنی، بزن، امّا اوّلاً با تلفن ماهوارهای بزن و ثانیاً خیلی نمیخواهد آمار بدهی! امّا من گوش ندادم. نتیجهاش هم این شد که بابام جوابم را نمیداد و خودش را از من محروم میکرد.
بگذریم!
در آن خانه آپارتمانی که با ماهدخت زندگی میکردم، چندین واحد دیگر هم بود که بچّههای هم دوره ما در کلاسهای دیگر در آن زندگی میکردند. ماهدخت تصمیم گرفت برای اینکه حال و روحیه من بهتر بشود، کمی بیشتر با بقیّه مراوده و رفتوآمد کنیم و مهمانی برویم و بیاییم.
اسم یکی از همسایههایمان «شیرین» بود، زنی با قدّ نسبتاً کوتاه، موهای تقریباً کوتاه و تا حدّی پسرانه، بسیار کم حرف، امّا سیّاس! هیچ کار خاصی برای جذّاب شدنش نمیکرد. کمی سنّش از بقیّه بیشتر میزد، امّا بعداً فهمیدیم که سنّ و سالش از ما خیلی بیشتر بوده است، شاید حدوداً پنجاهو خوردهایساله، از همه مهمتر: اهل «ایران»!
در کلاس خودشان؛ یعنی کلاسی که ایرانیها بودند «شیرین» حالت نماینده و رابط داشت. رابطهاش با اساتید و سیستم مدیریّتی آنجا خیلی خوب بود و معمولاً یکی دو روز قبلاز همه کنفرانسها شیرین میفهمید و همه بچّههای کلاسشان را ثبتنام میکرد. از بس زرنگ و آب زیرکاه بود این زن!
تعداد ایرانیهای آنجا کم نبود. بعضیهایشان که از مرز ترکیه به آن دوره آمده بودند، مشخّص بود که زن خانهدار و معمولی نبودند. حتّی دو سه نفرشان خیلی آشنا به نظر میرسیدند و به نظرم یک جایی، شبکهای، کلیپی... نمیدانم، امّا یک جایی آنها را دیده بودم.
بقیّهشان هم اینطوری که از حرفهایشان برمی¬آمد یا پناهنده به کشورهای اروپایی بودند یا اواخر حکومت پهلوی و همزمان با انقلاب 57 ایران به اروپا رفته بودند.
همهشان یک طرف...
#نه
ادامه...👇
ادامه قسمت سی و هشتم
👇👇👇
از هر چه بگذریم، از شیرین نمیشد گذشت.
زرنگ بود. میدانید که چه میگویم؟ آدم دوست داشت با او دوست بشود از بس زرنگ بود و با دو تا دوست دیگرش، کلّ کلاسشان را قبضه کرده بودند و میگرداندند. اسم آن دو تا دوستش: «ژیلا» و «جلوه» بود.
شیرین، ژیلا و جلوه با هم همخانه بودند و هر سه نفرشان از لحاظ سنّی خانمهای جاافتادهای بودند نه اینکه دو سه تا دختر لوس و سبک سر باشند. ما گاهی برای تبادل اطّلاعات کلاس¬ها، اساتید، جزوات و این طور کارها با هم مراوده و معاشرت داشتیم.
تا اینکه یک شب به خانهمان دعوتشان کردیم و قرار شد یک شبنشینی دور هم باشیم. این پیشنهاد ماهدخت بود و قرار هم شد خود ماهدخت آشپزی کند و من هم کمکش کنم.
تقریباً سر شب بود که با ظاهر و سرووضع ساده و خودمانی آمدند. قشنگ بوی ایرانی بودن از آنها میآمد؛ چون بالاخره من سالها در ایران زندگی کرده بودم. با حال و احوال زنهای ایرانی جماعت آشنا بودم؛ فقط پنج دقیقه مهمان هستند بقیّهاش صاحبخانه میشوند و از خودت هم باحالتر برخورد میکنند!
اوّل قرار شد شام نخوریم و کمی حرف بزنیم. ژیلا و جلوه خیلی شوخی میکردند و راحت برخورد می¬کردند، کُلّی بگو و بخند؛ از بس خندیدیم، داشت نفسمان بند می¬آمد، امّا شیرین و ماهدخت نسبتاً از بقیّه ساکت¬تر و کم حرف¬تر بودند.
تا اینکه ماهدخت به آشپزخانه رفت که غذایش ته نگیرد. می¬گفت دستور پخت اکثر غذاهای افغانستانی و ایرانی را از لیلما و هایده یاد گرفته است.
من هم سراغ کمدم رفتم تا چند تا از جزوههای استاد عایشه (که آن روزها خیلی بازارش در مؤسّسه ما گرم بود) را بیاورم و درباره چند تا جمله با ژیلا و جلوه بحث کنیم. شب خوبی بود و کلّی میتوانستم از آنها مطلب یاد بگیرم.
وقتی برگشتم، دیدم شیرین نیست. با تعجّب گفتم: «کو شیرین جون؟!»
جلوه گفت: «رفت آشپزخونه!»
گفتم: «باشه.» نشستم و شروع کردیم با هم جزوهها را بالا و پایین کردن! خیلی مسلّط بودند و انصافاً مشخّص بود که این کاره هستند.
رمان #نه
ادامه دارد...
#اینور_اونور_چه_خبر
@left_raight_news
هدایت شده از کلام نور
50.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 حاج میثم مطیعی:
⭕️ ای مسئول فرهنگی! دست از سر هیأتها بردار!
⚠️ مداحان را خواننده نکنید!
⚠️ هیأتها را کنسرت نکنید!
#کلام_نور
@light_mots
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
💥 «قسمت سی و نهم»
🔺 فقط یک زن میتواند همه این دعواها را با هم اداره کند
و نشود به راحتی حذفش کرد!
بعداز اینکه همه دور هم جمع شدیم، ژیلا گفت: «دیشب من و جلوه داشتیم درباره یه چیزی صحبت میکردیم که به نتایج خوبی هم رسیدیم. میخوام مطرح کنم ببینم نظر شماها چیه؟!»
همهمان استقبال کردیم.
ژیلا گفت: «ببینین! ما بالاخره از اینجا میریم. یا باید به کشورامون برگردیم و یا یه جایی تو یکی از کشورهای اروپایی مشغول به فعّالیّت بشیم! ما برای موندن اینجا نیومدیم و از اوّلشم به همهمون گفتن که اسرائیل جای موندن نیست. حالا سؤال من و جلوه اینه: بعدش از کجا باید شروع کنیم؟ ینی اگه برگشتیم کشورمون و ما رو تحویل نگرفتن، باید چیکار کنیم؟»
خب هم سؤال خوبی بود و هم یک جورهایی دغدغه من و بقیّه هم بود. همه شروع کردیم به نظر دادن و اوّل پرسیدیم ببینیم نظر خود ژیلا چه هست؟
ژیلا گفت: «من ترجیح میدم به مطبوعات و نشریات بپردازم. نه دولتی میشم و نه آقا بالا سر میخوام. اگه هم توقیف یا مسدودم کردن، تازه برام میشه برند! چون تو کشور ما قانون مطبوعاتش خیلی خلاء داره و خیلی میشه کار کرد. فقط کافیه دم بعضیا رو ببینی! تو مطبوعات و روزنامهنگاری تا تقی به توقی بخوره، میشه از دادگاههای بینالمللی و قوانین حمایت از اهالی مطبوعات استفاده کرد.»
جلوه گفت: «به نظرم مطبوعات دنگ و فنگ داره! نقد نیست. بازار بگیر ببندش که قربونش برم همیشه داغه! دیگه دعوای روزنامهنگار با حکومت از دهن افتاده. حتّی اگه اعتصاب غذا هم بکنی، کسـی نگاهت هم نمیکنه، حدّاکثرش دو سه تا هشتک، توییتر، پیام فیسبوکی و الفاتحه! نه، موافق نیستم.
میدونین به نظر من راهش چیه؟ به نظرم راهش فیلم و سینماست. من باشم کاری میکنم که کلاسای موسیقی و بازیگری پر بشه از انواع زن و دختر آماتور و جویای نام! ما باید دیده بشیم و بهترین راه دیده شدن زن تو کشورهای جهان سوّم، سینماست. جسارت نباشهها، امّا بقیّهش حَرفه و به درد کشورای در حال توسعه نمیخوره و یا لااقل دیر بازده هست. فقط سینما...»
این دو تا نظر، جالب بود و بدک به نظر نمیرسید.
به من نگاه کردند. من چندان جدّی تا آن موقع به این سؤال فکر نکرده بودم. چیزی که آن لحظه به نظرم رسید این بود که: «تو کشور من، فقط باید نفوذ کرد، به مراکز سیاسی رفت و جا خوش کرد. اگه زنی بتونه یا ازدواج سیاسی بکنه و یا یهجوری مقبولیّت ملّتش رو بخره، بقیّهش حلّه! کار دشواری نیست. فقط کافیه به پارلمان یا دادگاه سراسری نفوذ کنی و میخ خودتو محکم بکوبی. اونوقت میبینی که یواشیواش، همهچیز اتّفاق میفته، امین حکومت میشی و میتونی چراغ خاموش، اهدافت رو دنبال کنی.»
همه تأیید کردند و خوششان آمد.
نوبت شیرین رسید.
شیرین گفت: «تا بخواین روزنامهنگار و صاحب سبک سینمایی بشین و یا به مراکز سیاسی نفوذ کنین، باید همهش نگران باشین که یهو حذفتون نکنن! درسته یا نه؟ باید همهش از سایه خودتونم بترسین که کسـی بهتون نزدیک نشه و در طی یه صحنهسازی، حذفتون نکنن! قبول دارین؟»
با حالت تعجّب و سکوت مطلق، فقط نگاهش کردیم.
ادامـه داد و گـفـت: «ایـن راهــش نیســت. اوّل بـایـد یـه کـاری کـنـیـن کـه حـکـومـتـتـون خودشو موظّف به حفظ جان شما کنه! ینی رژیم خودشو موظّف کنه که از رقیب یا دشمن فرضیش نگهداری کنه که یه تار مو ازش کم نشه وگرنه برای خودش شر می¬شه و دردسرش بزرگ و بزرگتر میشه!»
جلوه با تعجّب پرسید: «چطوری؟ دشمنمون مگه از ما حفاظت و حراست میکنه؟! می¬خواد سر رو تنمون نباشه.»
#نه
ادامه...👇
ادامه قسمت سی و نهم
👇👇👇
شیرین ادامه داد و گفت: «راه داره! راهش اینه که اوّل تبدیل بشی به یه شخصیّت جهانی. یه کاری کنی که برات لابی کنن و یه جایزه جهانی به تور بزنی. از همهش هم بیسروصاحبتر و راحتتر، جایزه صلح نوبله. باید یه کاری کنی که اونو به دست بیاری؛ چون ملّت ما خیلی شیفته این جایزه هستن!»
ژیلا با خنده گفت: «تو دیگه کی هستی شیطان رجیم؟! خب؟ ادامهش؟ داره جالبتر میشه!»
شیرین ادامه داد: «وقتی تبدیل به چهره جهانی بشی، هیچ حکومتی خودشو برای حذف تو بدنام نمیکنه و حتّی جلوی عناصر تندرو هم میگیره که بهت آسیب نزنن تا جلوی چشم هفت هشت میلیارد آدم زشت نشن و نگن که مثلاً ایران نمیتونه از چهرههای جهانیش مراقبت کنه. این از مصونیّت! به همین راحتی! کاری داشت؟»
جلوه گفت: «خب بعدش چیکار میکنی؟! چطور حرفتو میزنی؟»
شیرین گفت: «بذار اوّل بهت بگن استاد! بهت بگن صاحب جایزه جهانی! بعدش دیگه حتّی نحوه آب خوردنت هم برند میشه و خطر برای رقبا و حکومت!
میدونین چرا؟ چون میگن: «یه روز خریدار برای خرید طوطی به پرندهفروشی رفت. قیمت طوطی رو سؤال کرد. فروشنده گفت 5 میلیون تومن. خریدار گفت چه خبره، چقدر گران، مگه این طوطی چه میکنه؟ جواب شنید که او دیوان حافظ رو از حفظ داره. خریدار گفت: خوب اون طوطی دیگه چقدر میارزه؟ پاسخ شنید: اون هم ده میلیون قیمت داره؛ چون دیوان مولوی رو حفظ کرده.
خریدار که دیگه مأیوس شده بود از قیمت طوطی سوّم سؤال کرد و پاسخ شنید 20 میلیون تومن. ســؤال کرد: این یکی دیگه چه هنری داره؟ پاسخ شنید این طوطی هیچ هنری نداره! فقط دو طوطی دیگه به او میگن: استاد!!»
اوّل یه کاری کن بشی گل سر سبد مجالس و بهت بگن استاد.
بعدش باید رِند باشی و خودتو درگیر خورده پاها نکنی! باید با حکومت کشورت، وارد یه بازی جهانی بشی. بازی که چه باهات ادامه بدن و چه ندن، همچنان تو حرف برای گفتن و مظلومنمایی و اینا داشته باشی.
فکر نکنم بتونین حدس بزنین الان تو کشور ما سر چی میشه خیلی شلوغ کرد و جهانیش کرد. شما چی حدس میزنین؟!»
همه فکر میکردند.
ژیلا گفت: «انرژی هستهای؟!»
شیرین گفت: «نه! چون ایران ماهی خودشو از تحریم¬ها گرفت و خیلی به نفعش شد. ضمناً خیلیا دنبالش هستن و نوبت من و تو نمیرسه!»
جلوه گفت: «حقوق زنان و کودکان؟!»
شیرین گفت: «حالا باز این بهتره و میشه یه کارایی کرد. هرچند خیلی نمیشه روی همینم حساب کرد؛ چون قانون مکتوب و متن دادسراها رو عوض کردن و حدّاقل پنجاه سال طول میکشه! خیلی راه دوریه.»
من که چیزی به ذهنم نرسید.
نوبت ماهدخت شد. ماهدخت گفت: «فقط یه دعوا هست که همیشه هم برای اسرائیل، هم برای سازمان ملل و هم برای خود ایران، تا حدّ قابل توجّهی مهمّه و اونم چیزی نیست مگر «بهائیّت!»»
شیرین گفت: «آفرین! دقیقاً ... دعوای زندانیان بهائی و خانوادههای بهائی رو همیشه میشه تازه نگه داشت مخصوصاً اگه مستقیماً از خود اسرائیل و بیتالعدل حمایت بشی. فقط کافیه وکالت سه چهار تا پرونده کلفتشون رو برداری، بقیّهش حلّه! پسراشون تو فیسبوک ازت یه قهرمان میسازن! دختراشون تو خیابون برات رو سینههاشون جمله «فدایت شوم» حک میکنن! میشی نقل مجالس پیرمردا و پیرزناشون ... خلاصه یه هفته نشده، میشی محبوب دلها و منجی اسرای در بند. اونوقته که میتونی از زن بگی، از اسلام بگی، از سیاست و زندانیان سیاسی بگی، از هر چی دلت میخواد بگی! و اونا هم بشن پامنبریت و سینهزنت! چرا؟ چون هم داری حرف دلشون رو میزنی و هم اینقدر اسموآوازهت پیچیده که کسـی نمیتونه بگه بالای چشمت ابرو هست!»
با اینکه تحلیل جالب و قابل توجّهی بود، امّا یک چیزی در درونم میگفت که اینقدر که شیرین میگوید، اوضاع گل و بلبل نیست و بالاخره برای خاموش کردنت میشود برنامههای زیادی ریخت.
امّا اینکه اوّل چهره بینالمللی بشوی و بعد هم دایه دلسوزتر از مادر برای اقلّیّتها و بعدش هم از آنها به نفع خودت و اهدافت سواری بگیری، این را خوب آمد.
اما جمله آخر شیرین خیلی در ذهنم ماند.
جمله آخرش این بود: «فقط یک «زن» هست که میتونه همه این دعواها رو با هم اداره کنه و نشه به راحتی حذفش کرد!»
رمان #نه
ادامه دارد...
#اینور_اونور_چه_خبر
@left_raight_news
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
💥 «قسمت چهلم»
🔺 وقتی داری از شرایطت لذّت میبری، امّا ناگهان همهچیز یادت میآید!
فردای آن شب، همهچیز برایم رنگ و بوی دیگری داشت. احساس میکردم خیلی از دنیا عقب هستم و باید خیلی چیزها را یاد بگیرم. احساس میکردم خیلی از ماهدخت، شیرین و بقیّهشان عقب هستم و باید خیلی بدوم تا به آنها برسم. اصولاً عادت به عقب ماندن، رکود و انزوا ندارم و خیلی برونگراتر از این حرفها هستم، امّا آن شب، یک احساس خاصّی به من دست داد که باید پاشنهام را بکشم و تا نفس دارم بدوم.
خیلی درگیر دروس و کلاسهای خودمان بودیم و چندان ارتباطی با ایرانیها نداشتیم. فقط میدیدم که کلاسهای آنها هم مثل ما خیلی پررونق و برووبیا بود و بعضی از کنفرانسها را هم با هم برمیداشتیم و اساتیدمان مشترک میشدند.
بگذارید یک جمله از کنفرانسها بگویم:
موضوعات کنفرانسها خیلی متنوّع و خاص بود. از ریزترین مسائل مربوط به زنان گرفته تا مسائل کلانتر و کلّینگر، امّا نقطه مشترکش سه مسئله بود؛ یعنی آخرش میخواستند به این سه چیز برسند:
1- تأکید بر ناکارآمدی دین مخصوصاً دین اسلام در تعیین و تبیین حقوق انسانها مخصوصاً حقوق زنان و کودکان. حتّی آنها میگفتند باید در خود دین هم تجدید نظر کرد و اگر دین نمیتواند خودش را با خواست انسان مطابق کند و حقوقی که انسان دنبالش هست را تأمین کند، به راحتی باید ترکش کرد و این دین هست که باید کوتاه بیاید و جای خودش را به خواست انسان بدهد.
2- عدم توجّه جوامع علمی، حوزههای علمیّه و ملّاهای شیعه و سنّی بر بسیاری از مسائل حقوق زنان و کودکان. طوری که حتّی یک مرجع شیعه یا سنّی کتاب مستقلّی درباره حقوق زنان و کودکان ندارد و این نشانگر بیتوجّهی و عدم علاقه به این بحث است.
3- تأکید بر مجرّد ماندن زن و اینکه تشکیل خانواده چیز دستوپاگیری هست و اصولاً باید از قیدها آزاد شد تا پرواز کرد و از همهاش بدتر، حتّی از سنّتها و دین بدتر و دست و پاگیرتر، خانواده است.
اگر بخواهم راحتتر بگویم، آن مؤسّسه در حال تربیت انسانهایی منهای سه چیز بود: منهای اسلام، منهای راهنما، منهای اصالت و خانواده!
حتّی وقتی هم در اینترنت سرچ کردم و همه جلسات، همایشها و کنفرانسهای مربوط به فمینیسم، حقوق زنان و کودکان در سرتاسر جهان مخصوصاً در خاورمیانه را رصد کردم، فهمیدم که همه آنها چیزی بیشتر از همین سه نکته ندارند که بگویند و آخر حرفهایشان میخواهند به همین سه چیز برسند.
همهچیز گل و بلبل بود و خیلی داشتم حال میکردم و چیز یاد میگرفتم که اتّفاقی افتاد که خیلی مرا متأثّر کرد. اینقدر که حالم تا دو روز بد بود و بالا میآوردم، امّا بعدش درست شد و تلاش کردم با خودم کنار بیایم.
ماجرا از این قرار بود که دو تا آقا به سالن کنفرانسها آمدند. به نظر نمیرسید یهودی باشند، امّا بعد کاشف به عمل آمد که اصالتاً یهودی هستند و آمریکا زندگی میکنند. از مؤسّسهای به نام مؤسّسه «¬NCBI».
اوّلش شروع کردند و از مؤسّسهشان گفتند که:
مرکز اطّلاعات زیستفنّاوری معروف به NCBI یکی از مراکز و شاخههای کتابخانه مـلّی پزشـکی ایـالات مـتّحـده آمریکاســت که خــود زیـر مجموعه مؤسّسه ملّی سلامــت NIH قرار دارد. مؤسّسه ملّی سلامت در نهایت زیر مجموعه وزارت بهداشت و خدمات انسانی ایالات متّحده آمریکاست. این مرکز در سال ۱۹۸۸ میلادی در پی تصویب طرح پیشنهادی سناتور کلود پپر در کنگره آمریکا شکل گرفت. مرکز ملّی اطّلاعات زیستفنّاوری در شهر بتزدا در ایالت مریلند قرار دارد.
در این مرکز ابزار و پایگاه دادههایی نظیر آنتره، بلاست، پاب مد و ژن بانک اداره میشود.
از وظایف مرکز ان سی بی آی میتوان موارد زیر را نام برد:
1. ایجاد ساختار برای تحلیل و ذخیره¬سازی دادههای تحقیقات ژنتیک، بیوشیمی و زیستشناسی مولکولی.
2.ترویج و شیوع استفاده از این دیتابیسها در بین جامعه محقّقین.
3. هماهنگسازی اطّلاعات با دیگر مراکز مشابه جهانی.
4. پیشبرد پژوهش در تحلیلهای رایانهای روابط کارکردی-ساختاری مولکولهای کلیدی.
خب تا اینجا خیلی هم شیک بود و مجلسی!
تا اینکه یواشیواش بحث را بردند روی تشکیل بانک ژنتیک زنان جهان، ضرورت شناخت و تعیین دقیق ساختار ژنی زنان خاورمیانه و این حرفها.
#نه
ادامه ...👇
ادامه قسمت چهلم
👇👇👇
من فقط فهمیدم که دلم مثل تشتی که پر از آب باشد و یکمرتبه از پشت بام به زمین بیفتد، همانطور ریخت زمین و یک لرزش کوچک در دست و پاهایم احساس میکردم. با ادامه صحبتهای آن دو نفر، حال به حالی میشدم که میگفتند: «ما خیلی تلاش کردیم تا بانک دقیق و کارآمدی داشته باشیم و حاصل تحقیقاتمون رو فقط در اختیار کشورهای عضو ارشد مرکز اطّلاعات زیست فنّاوری قرار بدیم. حتّی برای این امر مجبور به هزینههای گزاف شدیم و از مقطعی به این طرف، بخش جمعآوری و آزمایشات اوّلیّه این پروژه بزرگ رو برونسپاری کردیم. (یعنی شرکتهای خاصّی را پیدا و تأسیس کردند که مأموریّت جمعآوری ژنهای زنان جهان مخصوصاً منطقه ما را به عهده بگیرند و حتّی آزمایشات اوّلیّه هم روی آنها انجام بدهند! کلّاً خدا لعنتشان کند!)...»
داشت میگفت و میگفت و من هم داشت فشارم زیر و رو میشد. تا اینکه گفت: «یکی از کشورهایی که خیلی صادقانه و بدون هیچ چشمداشتی از اوّلش پای کار بود و حتّی هزینههای اوّلیّه کلّ مؤسّسه ما رو هم تأمین میکرد، همین کشور اسرائیل است. اینقدر سطح همکاریهای اسرائیل با ما بالاست که حتّی تمام شرکتهایی که ما باهاشون قرارداد داریم و برامون نمونه اوّلیّه و ثانویه میارن از ملّت بزرگ یهود و شرکتهای اسرائیلی هستن.»
احساس میکردم دارم بالا میآورم، امّا هنوز نمیدانستم چرا! فقط میدانستم که از حرفهایش احساس خیلی بدی دارم و نزدیک است یک چیزی بگوید که حالم به کلّی بد شود. تا اینکه گفت: «ما اطّلاع نداریم که انستیتوهای اوّلیّه شرکتهای اسرائیلی کجاست و چطوری اینقدر دقیق، ظریف و با سرعت، نیازهای ما رو تأمین میکنن و بهمون اطّلاعات میدن، امّا فقط همینو میدونیم که در جزیرههای مختلف و بر اساس هر منطقه، انسانها مخصوصاً زنها رو مورد آزمایش دقیق قرار میدن.»
تا این را گفت، فهمیدم که دارد چه میگوید. فهمیدم که زندانی که چندین ماه گذشته در آن آرزوی مرگ میکردم و نمیدانستم چرا آنجا هستم و چرا و به چه نیّت تأسیس شده است، دارد چهکار میکند و همه کسانی که آنجا هستند، خرابکار نیستند. حالا آن دو نفر داشتند نتایج تحقیقاتشان از زنهای افغانستان، پاکستان و... را در آن جلسه تحلیل و بررسی میکردند. این که به چه نتایج جالبی رسیدند و حتّی حاصل تحقیقاتشان هم به انواع ابر شرکتهای «غذایی»، «لوازم آرایشـی» و حتّی «داروسازی» و صدها شرکت متقاضی دیگر ارسال میکنند.خیلی ساده است؛ یعنی برنامهریزی برای خوراک، پوشاک، دارو، ظاهر، پوست و خلاصه همهچیز مردم و ملّت خاورمیانه مخصوصاً زنها و دخترهایمان! بر اساس تغییر جهشـی و ژنتیکی خاصّی که دنبالش هستند و برای ملّتهای بیچاره و بی خبر ما تجویز میکنند! دیگر حالم بد شد. یاد انواع هورمونها، سوپ جنین انسان، لیلماهای بیچاره و هایدههای بدبخت و... افتادم، به شدّت تپش قلب گرفتم و دست و پاهایم یخ کرد. هر چه در طول کلّ زندگیام خورده و نخورده بودم، تا شیر مادرم را هم بالا آوردم و دیگر نفهمیدم چه شد.
رمان #نه
ادامه دارد...
#اینور_اونور_چه_خبر
@left_raight_news