🌸🍃🌼
مهربانی را اگر قسمت کنیم
من یقین دارم به ما هم می رسد
آدمی گر ایستد بر بام عشق
دستهایش تا خدا هم می رسد ... 🍃🌿🌼
#لیلیبیعشق ❤
©|• @leili_bieshq
CQACAgQAAxkDAAEKFadfCUFnr0g6NYNcicjmst-yYNmjcwACnQMAAjcpUVPUor2uHE7tVxoE.mp3
زمان:
حجم:
8.78M
سلام صبحتون بخیر 🙏 ☺️
#لیلیبیعشق ❤
©|• @leili_bieshq
#خان_هوسباز♨️
نفسش رو پر شدت بیرون داد و گفت:
-دلم می خواست جای من باشی.
فقط یک لحظه! ببینی توی اون
خونه چطوری باهام رفتار میشه.
از شنیدن این حرف، ناخواسته خنده م گرفت.
اما خنده ی من باعث شد صورتش در هم بشه؛ با بدعنقی گفت:
-به چی میخندی؟ فکر میکنی الان توی وضعیت خنده داری هستیم
اینقدر همه چیزو به مسخره گرفتی؟
سرم رو به نشونه ی منفی تکون دادم؛ خنده م محو شده بود.
از
رفتار بد حرف می زد؟
من باید چی می گفتم؟
-شاید اگر من این حرفو می زدم خیلی منطقی تر بود.
مسکوت بهم زل زد؛ این اجازه ای بود برای من تا حرفم رو ادامه
بدم:
هیچ کسی توی این روستا به اندازهی من تحت فشار نیست. هیچ کسی به اندازهی من باهاش بد رفتاری نمیشی.
من فقط مادرمو
دارم که پشتم ایستاده! حتی داییمم چون تحمل گوشه و کنایه های
مردم رو نداشت میخواست منو یه جوری از روستا بفرسته بیرون
تا خودش راحت شه.
تو اگر بودی تحمل می کردی؟ تحمل می کردی از کنارت رد بشن و بهت هزار و یک فحش ناجور بدن؟
میون حرفم پرید با تندی گفت:
-الان میدن...
همه چیز قابل انکار است
مگــر عطــــر زنـــی ڪــه
«دوستـــش» داریــم. ♥️
#نزار_قبانی
©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#خان_هوسباز♨️ نفسش رو پر شدت بیرون داد و گفت: -دلم می خواست جای من باشی. فقط یک لحظه! ببینی توی
#خان_هوسباز♨️
عصبی شدم که حرفم رو قطع کرده!
با صدایی که ناخودآگاه از حد
معمول بالاتر رفته بود گفتم
-نه به اندازهی من.
هر دو ساکت شدیم. بغض و شاید خشم باعث شده بود به نفس نفس بیوفتم!
دست عرق کرده م رو به دامنم کشیدم؛ چشم هام پر و خالی از اشک
می شد.
بیان حرفهام با وجود این بغض لعنتی تقریبا غیر ممکن بود.
چندبار پلک زدم. بعد با صدایی گرفته و ملتمس گفتم:
-التماست میکنم ورنا. باور کن هیچ زمینی به اسم ماکان نشده؛ نمی دونم داره چی رو از همه مون پنهان میکنه.
اما اگر یکم فکر کنی
خودتم متوجه این موضوع میشی. اگر سندی، چیزی دستش بود
همون موقع توی شهر بهت میاد. قبل از اینکه
تمام این اتفاقا بیوفته.
نگاهش رنگ شک گرفته بود. با این وجود، گرهی میون ابروها
پر پشتش نشوند و با ناملایمتی گفت:
-حدس و
گمان تو فقط به درد خودت میخوره. پدر من داره میگه
از ارث محرومم کرده. میفهمی؟
چشمهام درشت شد:
-خب یعنی چی؟ تو رو از ارث محروم کرده یعنی همه ی اموالش
رسیده به ماکان؟ هنوز ناصرخان زنده ست امکان نداره چیزی به اسم ماکان شده باشه.
سرش رو به طرفین تکون داد اما حرفی نزد.
انگار می تونستم قانعش کنم تا دست از
افکار شومش برداره!
نگاهش رو ازم گرفت و به زمین دوخت؛ بعد از چند لحظه مکث،
خشک گفت:
دیگه اینجا نیا، مردم می بیننت.
مردم، مردم، مردم! همش مردم. زندگی من رو مردم خراب کردن.
قطره اشکی از چشمم چکید؛ بلافاصله پاکش کردم و گفتم:
_لطفا ورنا.
بدون حرفی، برگشت خونه شون! انگار من باید می سوختم و می ساختم. نه می تونستم ماکان رو راضی به فرار کنم، و نه ورنا رو
راضی به دست کشیدن از این قضیه!
با قدمهای لرزون به طرف خونه رفتم.
3.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸صبحتان با گل و خورشید
☕️هم آغوش باد
🌸درد و غم از دل و
☕️از سینه فراموش باد
🌸صبح امید
☕️بخندد به گل روی کسی
🌸کهِ او به شادی کسی
☕️یکسره در جوش باد
🌸یکشنبه تون
☕️سراسر عشق و امید و نیکبختی
©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#خان_هوسباز♨️ عصبی شدم که حرفم رو قطع کرده! با صدایی که ناخودآگاه از حد معمول بالاتر رفته بود گف
#خان_هوسباز♨️
طبق معمول همیشه،
مردم روستا که به طرف شالیزار می رفتن.
کنایه بارم می کردن و با نگاههای تیزشون وجودم رو زخم می
زدن...
سرم پایین بود و
کنار درختها راه می رفتم.
با شنیدن صدای یکی
از مردهای روستا، بهت زده به طرفش برگشتم:
-با چه رویی راست راست توی روستا راه میری؟ ما دختر جوون
داریم.
سعی کردم آ ب دهنم رو فرو بدم اما خشک خشک بود!
به سختی گفتم:
-من که کاری نکردم.
صداش گرفته تر شد و چهره ش عبوس تر!
قدمی به طرفم برداشت و گفت:
-خودتو به موش مردگی نزن؛ همه مردم می دونن چطور بی آبرو
شدی.
روی نگاه کردن بهش رو نداشتم!
به نفس نفس افتاده بودم و دلم می
خواست آب بشم و برم توی زمین.
شاید بهتر بود از خودم دفاع کنم؛ بگم هر حرفی که از ده
بیرون میاد،
لزوما حقیقت نیست.
اما صدایی توی
ذهنم بهم نهیب زد. خودم رو داشتم گول می زدم؟
بی آبرو شده بودم، باعث شدم پدرم دق کنه؛
اینا کم چیزی نبود!
خواستم از کنارش رد بشم که اومد و جلوم ایستاد؛ سرم رو بالا
آوردم و با چشمهای اشک بار بهش زل زدم و گفتم:
-میشه برید کنار؟ من کاری به
کار کسی ندار...
هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای عصبی وپر حرص ماکان از
پشت سرم اومد:
-چی شده؟
دلم قرص شد؛ دوست داشتم بمونم و حرف بزنم. به ماکان نشون
بدم چه کنایه هایی بهم زده میشه و لام تا کام نمی تونم چیزی بگم.
اما عقلم اختیار می داد جلوی دعوای احتمالی رو بگیرم. برگشتم و به ماکان نگاه کردم که با چشم های سرخ شده به مرد نگاه می کرد.
نفسی تازه گرفتم و اشک جاری شده از چشمام رو پاک کردم و
زمزمه وار گفتم:
-هیچی؛ آقا کاظم فقط یه سوال کوچیک پرسیدن.
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#خان_هوسباز♨️ طبق معمول همیشه،مردم روستا که به طرف شالیزار می رفتن. کنایه بارم می کردن و با نگاه
#خان_هوسباز♨️
قدم برداشت؛ آقا کاظم ترسیده بود اما به روی خودش نمی
آورد.
متقابلا قدمی به عقب رفت و ازم فاصله گرفت. رو به ماکان بریده
بریده گفت:
_آره.. من فقط یه سوال... پرسیدم.
ماکان باور نکرده بود؛ این رو از مشت گره شده ش میتونستم متوجه بشم.
با غیظ رو بهش گفت:
-چه سوالی میتونی از این دختر داشته باشی؟
در پایان حرفش، به پیشونیش اشاره کرد و ادامه داد:
-اینجای من چیزی نوشته؟
آقا کاظم هول شده بود؛ سریعا پاسخ داد:
-نه... نه این چه حرفیه.
سرش رو تکون داد؛ این میون، من احساس قدرت می کردم و
خوشحالی! خوشحالی از اینکه کسی هست تا پشتم باشه و بکوبه
توی دهن
تمام کسایی که لیچار بارم می کنن.
شمرده شمرده، با لحنی کوبنده گفت:
-کافیه یک
بار دیگه ببینم کسی دور و
بر شانازخانم می پلکه یا
حرفی بهش میزنه، اون وقته که حسابش با کرام الکاتبینه.
اینو برو
به
تمام
مردم روستا بگو.
آقا کاظم سرش رو تند تند تکون داد و بدون اینکه کوچیک ترین نگاهی بهم بندازه، ازمون دور شد.
نگاهم رو به طر ف چهره ی برافروخته و شاید کلافه ی ماکان
کشیدم.
با صدایی آروم زمزمه کردم:
-ممنونم.
دستهاش رو توی جیب شلوارش فرو کرد. با اوقات تلخی گفت:
-بابت چی؟ بابت این مزاحمتایی که من باعث شدم واست به وجود
بیاد؟
بابت حرفای از فحش بدتر مردم؟
اون فقط خودش رو مقصر می دونست؛ شاید اشتباه بزرگ من این
میون، این بود که با تصمیم عجولانه م طلاق گرفتم.
طلاق تیشه به ریشه ی زندگی ما زد!
سعی کردم لبخند بزنم؛ بلکه ذره ای از عصبانیتش کاسته بشه:
719K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آمد خبر از حضـرتِ دلدار
که صبح است🍀
خورشید برافروخته ای یار
که صبح است🌸
برخـیز و بخـوان نغمـهی
دلشادِ صبوحی🍀
در باغِ فلک، گل شده بیدار
که صبح است🌸
سلام
صبحتون بخیر و نیکی 🍀
©|• @leili_bieshq
.
اگر چه رِند و خراب و گدای خانه به دوشم
گدائیِ درِ عشقت، به سلطنت نفُروشم...
#شهریار
©|• @leili_bieshq
#خان_هوسباز♨️
در
دهن مردم رو نمیشه بست. فکر کنم بهتره من کمتر از خونه
بیام بیرون.
چند لحظه ای خیره و مسکوت بهم زل زد.
بعد سرش رو پایین انداخت و با پاش ضربه ای به سنگ ریزه های
روی زمین زد و گفت:
-بالاخره این روزا میگذره و تو هم راحت
میشی؛ همه میفهمن
مقصر اصلی تو نبودی.
وحشت به جونم افتاد.
ناخواسته دستش رو گرفتم و با صدایی لرزون خطاب بهش گفتم:
-ماکان ازت خواهش میکنم. با این حرفا تن و بدن منو نلرزون؛
اومدی دیدی ناصرخان حالش خوبه، برای چی موندی؟ من باید چیکار کنم که تو راضی بشی از روستا بری؟
نگاهی به دست هامون، و بعد به چشم هام انداخت.
-من از روستا نمیرم شاناز. مگر اینکه...
مکث کرد و من با چشمهای ریز شده زل زدم به لب هاش.
با مکثی چند لحظه ای ادامه داد:
-مگر اینکه تو هم باهام بیای.
لحظه ای انگار نشنیدم چی میگه!
داشت... داشت گرو کشی می کرد؟
سعی کردم اخم کنم؛ نگاهم رو ازش گرفتم و به زمین دوختم.
دنبال
کلماتی تو ی ذهنم برای بیان احساساتم می گشتم.
اما انگار هیچ چیزی نبود که حال اون لحظاتم و وصف کنه.
اصلا توی کلمات نمی گنجیدن!
_من جایی نمیام.
دستهاش رو توی جیب شلوارش فرو کرد.
از
طرز نگاه کردنش می تونستم بخونم که قصد لجبازی داره.
و
دقیقا هم همینطور بود:
-باشه، منم پامو از روستا بیرون نمیزارم.
دلم می خواست با تمام وجود جیغ بکشم.
مث بچه ها پام رو روی زمین بکوبم و بگم همین الان، همین لحظه باید از این روستا بری.
آروم پلک زدم. انگار رمقی توی بدنم نبود...
زمزمه وار گفتم: