فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸به یکشنبه ی بهاری
🌷خوش آمدید
🌸صبحتون پرنشاط
🌷زندگی تون پرطراوت
🌸نبضتون پراحساس
🌷قلبتون پر عـشق
🌸تنتون سـلامـت
🌷فکرتون پر از یاد خـدا
🌸شروع صبحتون پُر برکت
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت25 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 چشم ترسیدمو توی اون نور کم فانوس به مردی که داخل شد ان
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت26
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
صبح، زودتر از همه از تختم بلند شدم، استرس داشتم مبادا خواب بمونم، یا مبادا حال خانوم بد بشه و من دیر برسم، به هر حال از امروز همه چی دست من بود، اگه یه وقتی حال خانوم بد می شد ارباب همه چیز رو از چشم من میدید.
رفتم مطبخ، هنوز کسی به مطبخ هم نیومده بود، دلم میخواست همونجا آستینم رو بالا بزنم و خمیرها رو توی تنور بذارم، دلم برای بوی نون تازه تنگ شده بود اما حیف که چیزی ازین مطبخ نمی دونستم، از طرفی کارم چیز دیگه ای بود.
نفس کلافهای کشیدم و به سمت میز رفتم.
-تو کی بیدار شدی دختر؟
با شنیدن صدای خاتون برگشتم و نگاهش کردم. لبخندی به چشمای پف کردش زدم و گفتم:
-صبح بخیر خاتون، خب از امروز باید کارمو شروع کنم دیگه.
خاتون خندید و سرشو تکون داد. به سمت گوشهای از مطبخ رفت و کنار پارچه ای زانو زد.
-اخه هنوز افتاب طلوع نکرده دختر.
-خودتون چرا بیدار شدید؟
پارچه رو کنار زد و نگاهی به خمیر ورز امده کرد.
-من سی ساله قبل از بیرون اومدن خورشید بیدار میشم، دیگه عادت کردم مادر.
سینی خمیر را بلند کرد و دوباره به سمت من آمد. جلو رفتم و دستمو دراز کردم تا سینی رو ازش بگیرم که عقب رفت.
-بدینش به من خب.
-مگه دکتر بهت نگفته بار سنگین بلند نکن.
-این که سنگین نیست.
-تو نیروت رو بذار واسه امر و نهی های خانم، نمیخواد واسه من کار کنی.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت27
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
بیخیال سینی شدم. پشت سرش به سمت حیاط رفتم. هوا هنوز کامل روشن نشده بود، جز من و خاتون و نگهبان ها کس دیگه ای بیدار نبود.
کنار خاتون نشستم و کمکش کردم، اونم کمی برام از اومدنش به عمارت گفت اما طولی نکشید که ندیمههای دیگه هم بیدار شدند و عمارت دوباره شد همون عمارت پر از رفت و امد روزای قبل.
انگار قبل از بیدار شدن ندیمه ها روی اون گرد غم پاشیده بودند، با اون هوایی که تازه به سمت روشنایی می رفت این عمارت بزرگ و پر از سکوت ترسناک بود.
صبحونهی خانومو به اتاقش بردم و این شد اولین خدمتم.
می خواستم بهترین به نظر بیام، ناراضی بودن خانوم برابر بود با نابودی من....
همونجا ایستاده بودم و منتظر موندم تا خانوم صبحونه شو بخوره.
-این روستا رو می شناسی؟
لقمه ای رو تو دهنش گذاشت و منتظر نگاهم کرد.
-عین کف دستم خانوم.
سرشو از روی رضایت تکان داد مشغول جوییدن شد.
بعد از چند دقیقه سینی رو عقب کشید و از جاش بلند شد.
به سمت میزش رفتم و سینی رو برداشتم.
-اونا رو بردی بیا کارت دارم.
چشمی زیر لب گفتم و با سرعت به سمت مطبخ گفتم.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
#تکرار_کن :
نیکی و رحمت الهی در تمام روز های عمرم، همراه من خواهد بود
خدای من، خدای فراوانی نعمت است و الان نعمت و برکتی را که آرزو دارم در اختیارم است
خداوندا سپاسگزارم 🙏