🔻از سه نفر هرگز متنفر نباش:
♥️فروردینی ها
❤️مهری ها
🧡 اسفندی ها
چـون بهتـرین هستند!
🔻سه نفر را هرگز نرنجون:
💛اردیبهشتی ها
💚تیری ها
💙دی ماهی ها
چـون صادق هستند!
🔻سه نفر رو هیچوقت نذار از زندگیت بیرون برن:
💜شهریوری ها
💗آذری ها
♥️آبانی ها
چـون به درد دلت گوش میدهند!
🔻سه نفر رو هرگز از دست نده:
❤️مردادی ها
🧡خردادی ها
💛بهمنی ها
چـون دوست ِ واقعی هستند!
تقدیم به همه اعضای کانال❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچی تو این دنیا دائمی نیست،
حتی مشکلات ما.
برای همه دعاکن
عشق به جهان هستی بفرست
مطمئن باش که
کل کائنات این عشق را دو برابر
به خودت برمیگردونه.
وتو شادکامی رو
حس میکنی
پس حال خوب میخوای
برای همه خیربخواه
آدمای بد زندگی هم محتاج هدایتن❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عادت نکن به شکست ،
به نجنگیدن برای آرزوهات ...
باور نکن نشدن ها رو ...
عادت نکن به عادی بودن ...
برای آرزوهات بجنگ
اگه بجنگی موفق میشی
هرطور که شده
فقط نزار دیر بشه ...
عصرتون به قشنگی بهشت
به زیبایی گلها
به شادی لبخند
رضایت مادر و به محکمی
پیوند قلب هـا که یاد آور خوبیهاست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضی آدمها لذت نمیبرند
اما لذت میچشانند
نمیخندند ولی میخندانند
خود را سزاوار محبت نمیدانند،
اما...! در عشق دادن دریغ ندارند
بعضی آدمها درست و حسابیاند..
شادیها
خوشی ها و لب خندان
سرنوشت شما آدم حسابیاا😊👌
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت31 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -چی شد؟ نامه رو کسی خوند؟ -نه خانم، ارباب منو دید.... د
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت32
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
حتی با حرف خانوم هم کمی از خشم ارباب کم نشد. نگاه مشکوکش بین من و خانوم رد و بدل می شد. من که جرئت نداشتم سرمو بلند کنم، میترسیدم ازون چشمای مشکی که آدمو از همونجا هم در خود فرو می برد، چشماش جذبهی خاصی داشت که بی اختیار آدم میترسید، که اگه اینطور نبود بهش ارباب نمیگفتند.
-حالا بیا بشین عزیزم.
-کار دارم.
حرفشو زد و با همون قدمای محکم به سمت در رفت و از اتاق خارج شد. با رفتنش خانم نفس عمیقی کشید و دستشو روی سینه ش گذاشت. اما استرس من تازه شروع شده بود، ایکاش چشمامو باز میکردم و ازون طرف باغ میومدم.
میدونستم که ارباب باور نکرده، وای، اگه بفهمه بهش دروغ گفتیم چه بلایی سرم می اورد، خداکنه بیرونم نکنه
او به من همچین فرصت بزرگیو داده بود حالا داشتم از دستش میدادم.
-خداروشکر که به خیر گذشت، تو هم حواست رو بیشتر جمع کن.
چشمی زیر لب گفتم و با اشارهی خانم از اتاق بیرون رفتم.
دو سه روزی گذشت و من سعی کردم تا حد امکان جلوی ارباب افتابی نشوم، هنوز هم چشمای وحشی و مشکیش پر از شک و سوال بود.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت33
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
داشتم لباسای خانوم رو میبردم سمت اتاقش که مریم به سمتم اومد.
- ابان، ارباب کارت داره.
خون توی رگهام یخ زد و تموم دست و پام بی حس شدند.
-وا، چرا رنگت پریده دختر؟ کاری کردی؟
-نه نه، من اینا رو ببرم زودی میرم.
-عجله کن فقط.
سری تکون دادم و به سمت اتاق خانوم رفتم، خانم هم توی اتاق نبود.
نمیدونستم باید چه خاکی بر سرم کنم، اگه راجع به اون روز می پرسید چی می گفتم؟ حقیقت رو میگفتم خانوم بیرونم می کرد، دروغ می گفتم خود ارباب، مونده بودم بین دوراهی که هردوشون پرتگاه بودند.
تو دلم از مادرم کمک خواستم، تو که پیش خدایی، خودت ازش بخواه کمکم کنه.
ضربه ای به در زدم که ارباب اجازهی ورود داد. دوباره مثل اون روز کنار پنجره ایستاده بود و بیرونو نگاه می کرد.
خاتون بانو می گفت از همون اتاقش مواظب همهجای عمارت هست.
-س... سلام ارباب.
دستهامو محکم مشت کردم بلکه کمی از اون استرس درونم کم بشه، خودش گفته بود اگه استرس داشته باشم بیرونم می کنه.
-اون روز کجا رفته بودی؟
صدایش جدی و خشمگین بود، خداروشکر که سرش به سمت من نبود، وگرنه چشماش بدتر ادمو نابود میکردند.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســــــــــلام🌸
صبح بهاریتون بخیر و خوشی🌸
دوشنبه تون پرازموفقیت وآرامش🌸
روزتـون پـر از بـهترین ها🌸
سلام_صبحتون_بخیر 🌸🍃