eitaa logo
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
8.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
485 ویدیو
233 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌلِّلْعَالَمِینَ. #رمان‌براساس‌واقعیت‌نوشته‌شده✅ پایان خوش❤
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت31 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -چی شد؟ نامه رو کسی خوند؟ -نه خانم، ارباب منو دید.... د
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 حتی با حرف خانوم هم کمی از خشم ارباب کم نشد. نگاه مشکوکش بین من و خانوم رد و بدل می شد. من که جرئت نداشتم سرمو بلند کنم، می‌ترسیدم ازون چشمای‌ مشکی که آدمو از همون‌جا هم در خود فرو می برد، چشماش جذبه‌ی خاصی داشت که بی اختیار آدم می‌ترسید، که اگه اینطور نبود بهش ارباب نمی‌گفتند. -حالا بیا بشین عزیزم. -کار دارم. حرفشو زد و با همون قدمای محکم به سمت در رفت و از اتاق خارج شد. با رفتنش خانم نفس عمیقی کشید و دستشو روی سینه‌ ش گذاشت. اما استرس من تازه شروع شده بود، ای‌کاش چشمامو باز می‌کردم و ازون طرف باغ میومدم. می‌دونستم که ارباب باور نکرده، وای، اگه بفهمه بهش دروغ گفتیم چه بلایی سرم می اورد، خداکنه بیرونم نکنه او به من همچین فرصت بزرگیو داده بود حالا داشتم از دستش میدادم. -خداروشکر که به خیر گذشت، تو هم حواست رو بیشتر جمع کن. چشمی زیر لب گفتم و با اشاره‌ی خانم از اتاق بیرون رفتم. دو سه روزی گذشت و من سعی کردم تا حد امکان جلوی ارباب افتابی نشوم، هنوز هم چشمای وحشی و مشکیش پر از شک و سوال بود. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️