eitaa logo
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
8.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
485 ویدیو
233 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌلِّلْعَالَمِینَ. #رمان‌براساس‌واقعیت‌نوشته‌شده✅ پایان خوش❤
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت174 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 روی زانوهاش خم شد و سرشو بلند کرد. من دیدم مردی رو که
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 بغضم شکست و اشک هام راهشونو باز کردند. توان از دست و وجودم رفته بود و لب هام رو حتی نمی تونستم تکون بدم، اون چطور توقع داشت با این فشاری که به چونه م میاره حرف بزنم؟ -چ... چی... چی... ب...بگم. -بگو نیمه شب توی اون اسطبل چه غلطی می کردی؟ بگو اون جا برای چی آتش گرفت، د لعنتی بگو سوسن اون تو نبود؟ او هم به گمانم دیونه شده بود. اون که خودش جنازه ی خانوم رو از داخل اسطبل در آورده بود، اون خودش شنید صدای زجه های خانم رو، اون خودش این لباس مشکی رو پوشیده بود اون وقت از من می خواست تا از زنده بودن خانوم بگم، شدنی بود؟ چونه مو با حرص رها کرد و عربده ای زد که از ترس چشم هامو بستم. از جاش بلند شد و من صدای قدم های عصبی شو می‌شنیدم که این بار انگار توان پیدا کرده بودند و با قدرت روی پارکت ها کوبیده می شدند. -حرف بزن آبان، حرف بزن لعنتی. با فریاد هاش خودمو بیشتر به دیوار چسبوندم. -ارباب... به خدا تقصیر من نبود... به خدا من نفهمیدم چی شد... یعنی... به گوشه ای از اتاق خیره شد و من فقط انگشتایی که به سمت مشت شدن می رفتن و پره های بینی که با قدرت بالا و پایین می شدند رو دیدم. -ارباب... بغضمو قورت دادم و این بار اون شب جلوی چشمای خودمم شکل گرفت. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ ✨صد نوا خیزد 🖤ز نای نینوایت یا حسین ✨نغمه های عشق باشد 🖤در نوایت یا حسین ✨می زند آتش به قلب 🖤دوستانت دم به دم ✨داستان جانگداز کربلایت یا حسین 🕯فرا رسیدن اربعین حسینی تسلیت باد🏴
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت175 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 بغضم شکست و اشک هام راهشونو باز کردند. توان از دست و و
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -من نخواستم اون فانوس رو کنار اسب بذارم... یعنی قرار نبود خانم غیبش بزنه... من فکر می کردم سریع خانم رو پیدا می کنم... به خدا گشتم... همه جا رو گشتم... کل عمارت رو گشتم اما نبود... سکوت کردم و منتظر واکنشی از طرفش شدم اما اون همچنان به گوشه ای خیره بود. ای کاش چیزی می گفت، ای کاش فریاد می زد، ای کاش بازم تمام عصبانیتش رو سر من خالی می کرد اما این طور آروم نمی ایستاد، این طور که حتم داشتم قراره طوفانی بیاد، این طور با آرامش بود که می دونستم قراره مانند اتش فشانی فوران کنه. اشک هامو از روی صورتم پس زدم که لجوجانه تر باز هم باریدند. -خانوم می خواست بره... به من گفت براش فانوس ببرم... من... من برگشتم اسطبل.... -کجا بره؟ صداش این بار تحلیل رفته بود، صدای این بارش انگار جونی نداشتند، انگار اونم آروم آروم داشت در اون آتش کنار عشقش جون می داد. -می خواست... یعنی می خواست... نتونستم بگوم برای خیانت بره، نخواستم بگم و داغ این مرد شکسته رو بیشتر کنم، اصلا زن مرده عاشقش بهتره یا خیانت کارش؟ اما خاتون راست می گفت، اون به من قول داده بود فعلا مراقبم باشه، اون خودش گفته بود فعلا حرفی نزنم تا بعد آروم آروم بگم. اما... کار من به بعدا می رسید؟ -ارباب به خدا تقصیر من نبود... من دیدم خانم نیست توی اسطبل... فانوس رو همون جا گذاشتم... بعد رفتم دنبال خانوم... بعد... بعد دیدم نیست... بعد برگشتم دیدم... 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت176 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -من نخواستم اون فانوس رو کنار اسب بذارم... یعنی قرار
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 دیگه بغض نذاشت ادامه بدم و صدای هق هق گریه هام در اتاق پیچید. با دست صورتمو پوشوندم تا کمی از صدامو خفه کنم، تا این گریه هامم خط نندازه به اعصاب خسته و خراب ارباب. من قاتل بودم... قاتل یک بچه ی به دنیا نیومده، قاتل یه زن که کلی آرزو داشت و حالا مگه مهم بود که اون داشت خیانت می کرد؟ .... من یه قانل بودم به هر حال. -کجا می خواست بره؟ دست هام از روی صورتم سر خوردند. مزه ی شور روی لب هام نشسته بود که با آستین لباسم پاکشون کردم. -ارباب... ببخشید... اصلا... باور کنید تقصیر من نبود... من فقط... -بهت می گم کجا میخواست بره؟ فریادش اونچنان بلند بود که سرمو با قدرت عقب کشیدم که سرم به دیوار محکم برخورد کرد. درد تو سرم پیچید ولی مگه مهم بود؟ سینه ی خودش از فشار فریادش بالا و پایین می شدند و قلبش انگار می خواست از قفسه ی سینه اش فرار کنند. لب خشکیده مو با زبون تر کردم که بیشتر سوخت. اخه من به اون چی می گفتم که دردش بیشتر نشه ؟ -می خواست... با صدای آرومی فقط لب زدم: -فرار کنه. نگاهش رنگ تعجب گرفت، رنگ حیرت، دهنش باز موند و انگار دیگه صربانش نمی زد. شاید نباید می گفتم، حداقل حالا که اونم مانند ببر زخمی شده بود نباید اونو زخمی تر می کردم، نباید لو می دادم خنجری رو که خیلی وقت پیش بر سینه اش فرو رفته بود. اونم توسط خانوم... 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت177 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 دیگه بغض نذاشت ادامه بدم و صدای هق هق گریه هام در اتاق
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -این اراجیف چیه؟ این بار نه فریاد زد و نه سرخی رگ هاشو به رخم کشید، این بار صداش تحلیل رفته بود، این بار صداش انگار از انتهای چاه میومد، این بار انگار تمام قوت و نیرویی که براش مونده بود رو به یک باره از دست داده بود و من رنگ مرگ رو در نگاه این مرد می دیدم. -ارباب... به خدا تقصیر من نبود... من رفتم تو اسطبل، دیدم خانوم نیست، اومدم بیرون که دنبالش بگردم که... -چرا؟ با زمزمه ی ناباورش حرفمو خوردم. من چی باید می گفتم، چرا با این سوالاش زجرم می داد؟ اون نمی دوننست هر کلمه که از دهنم خارج می شه مانند زهری ست که از جونم می گیره و این طور از من جواب می خواست؟ اون می دونست که من از ترس عاقبتم به خودم می لرزم، دیگه نمی تونستم سیاهی گذشته مو به یاد بیارم؟ نمی دونستم با گفتنم خشمش آروم می شه یا با سکوت کردنم یه جوری از سر تقصیرم میگذره؟ -چرا آبان؟ -خانوم... خب... خانوم می خواست... می خواست بره... اخم هاشو در هم کرد و سوالی نگاهم کرد. از گریه ی زیاد نفسم بند اومده بود و سکسکه م گرفته بود، دلم می خواست همون جا سرمو روی زمین بذارم و چشمهامو ببندم روی تمام این روزگار سیاهم و بخوابم تا ابد. -خانوم می خواست... می خواست... -د لعنتی حرفی بزن. با فریادش کلمات رو با سرعت و بدون مکث ادا کردم: -می خواست با یه مرد فرار کنه، می خواست بره فرانسه. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـدایـا🙏 در این شب زیبا پاییز 🍁 آنچه را که غزل وار از دل دوستان و عزیزانم گـذرکـرده در تقدیرشان قرارده تا لذتی شیرین برایشان به ارمغان بیاورد🙏 آمیـــن یا رَبَّ 🙏 در این شب زیبا🍁 بهترینها را براتون از خداوند خواستارم🍁🙏 شب خوش 🙏
نقشه جغرافیا را قبول ندارم! هرجا که تو رفته ای دورترین نقطه ی دنیاست...
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت178 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -این اراجیف چیه؟ این بار نه فریاد زد و نه سرخی رگ هاشو
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 با یه حرکت به سمتم هجوم آورد و بازم چانه مو در فشار انگشتاش قفل کرد. یاد اون شب تو اتاقش افتادم، همون شبی که من برای ماساژ دادن سرش رفته بودم و اون چانه مو گرفته بود، کاش همون شب همونجا همه ی جریانات رو در مورد خانوم گفته بودم ،من که الان قرار بود زجر کش بشم لااقل اون موقع بدون اینکه قتل کسی گردنم باشه یا این اتفاقات افتاده باشه مجازات میشدم و جرمم مداخله در امورات خانوم بود اونم به واسطه ی اینکه خانوم میخواست منو از سرراهش برداره یا اقا بخاطر اینکه فکر میکرد به زنش تهمت زدم مجازاتم میکرد ، اره بهتر از این بود که حالا متهم باشم . -تو انگار زیادی از جونت سیر شدی، نه؟ به اجبار لب هامو از هم جدا کرد. من هنوزم عاشق زندگیم بودم، با تموم بی کسی هام، با تموم نداری ها و سختی هام من هنوز هم زنده موندن رو دوست داشتم. -دروغ نمی گم ارباب. -خودم دروغ و راست بودنش رو بهت نشون میدم. دستش از چانه م جدا شد و من حس کردم استخوان های فکم از فشار زیاد انگشت هاش به هم می لرزند، به گمونم اگه یه کم دیگه فشار می آورد حتما چانه م می شکست و دیگه هیچ کس نبود تا روی اون مرهم بذاره. -خودم نشونت می دم. با ترس نگاهش کردم. به این اربابی که انگار آدم جدید شده بود، به این مرد زخم خورده ای که انگار می خواست همه رو مثل همسرش در آتش بسوزونه. دستش به سمت کمربندش رفت که رنگ از رخم پرید. من خیلی وقت بود که طعم این درد رو نچشیده بودم و اصلا ضربه های غلام مفنگی و معتاد کجا و قدرت دست های ارباب کجا؟ کمربندش رو با یه ضرب از شلوارش جدا کرد. -ارباب... خواستم التماسش کنم که اولین ضربه ی سخت بر سرم فرود اومد و درد در تموم عضله های پشتم جون گرفت. سریع دستمو روی سرم گذاشتم که دومین ضربه هم فرود اومد و من حس گز گز توی دست هامو حس میکردم. -ارباب دروغ نمی گم... به خدا دروغ نمی گم... و ضربه های بعدی که انگار پر قدرت تر فرود میومدند. هر چی من ضجه هام پر قدرت تر می شدند انگار دست اونم بیشتر جون می گرفتند و می زدند. درد در تمام بدنم می‌پیچید. ضربه هاش یکی پس از دیگری روی بدنم فرود میومدند... یکی روی دستم، یکی روی کتفم، یکی پاهام و یکی پشتم... 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
27.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 نماهنگ کریم یعنی علیه السلام 🎤 سید مجید بنی فاطمه 🔺با زیرنویس عربی 🍃 پیشنهاد ویژه برای دانلود 🏴فرا رسیدن شهادت کریم اهل بیت امام حسن مجتبی (ع) تسلیت باد😔🖤