eitaa logo
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
8.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
485 ویدیو
233 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌلِّلْعَالَمِینَ. #رمان‌براساس‌واقعیت‌نوشته‌شده✅ پایان خوش❤
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت171 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 اصلا جهنم بود آبان. ارباب شده شبیه دیوونه ها، از دیشب
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 منم باید مثل خاتون دل می بستم به دروغ هایی که حتی ذره ای رنگ صداقت نداشتند. دست هاش رو محکم فشردم. با چشم هایی که دیگه قصد دیوونگی نداشتند نگاهش کردم. من می خواستم حالا از هر کسی کمک بخوام، حتی از این دیوار اما من برای مردن زیادی زود بودم... مگه نه؟ -خاتون من می ترسم. شصتشو نوازش وار روی دستم تکان داد. -امیدت به اون بالایی باشه، ان شالله ارباب هم آروم میشه، تو فقط امید داشته باشه. مگه من کاری هم جز امید داشتن به همون خدا داشتم؟ مگه می تونستم کار دیگه ای بکنم؟ لب باز کردم تا حرف بزنم که... -خاتون برو بیرون. هردومون با ترس به سمت در برگشتیم که ارباب در چهارچوب در نمایان شد. سرش زیر بود اما دست های مشت شده و موهایی که این بار پریشان تر از قبل بودن رو می دیدم. چه زمان بدی از اون دیوونگی در اومده بودم، چقدر این فهمیدن و عاقل بودن بد بود، انگار جون آدم رو می خواستند بگیرند و تو می دونستی چه چیزی در انتظارت هست. -ارباب... میشه اول حرفاش رو... -خاتون! با فریاد ارباب، دست های خاتون لرزیدند. ارباب که این طور فریاد زدن بلد نبود، اون که به خاتون از گل نازک تر نمی گفت، اصلا چرا سرش رو بلند نمی کرد؟ -چش...م. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️