❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت21 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 _آخه نداره دختر خوب، نگران اربابم نباش. خاتون خودت حواس
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت22
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
تشکری زیر لب کردم که ارباب بلند شد و بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
نفس آسودهای کشیدم، انگار توی زندان بودم.
نگاهی به اطراف کردم، اتاقمو دوست داشتم. به سمت گوشهی توی اتاق رفتم، یک آیینهی قدی روی در کمد چوبی چسبیده بود.
درشو باز کردم، خالی خالی بود. مثلا من باید وسایلمو در اون میذاشتم، اما مگه چی جز همین لباسی که تنم بود داشتم؟
نفس کلافهای کشیدم و به سمت تختم رفتم. با خستگی روی تخت دراز کشیدم و سرمو زیر لحاف بردم.
باید هر طور شده این دو هفته اعتماد زن اربابو جلب کنم، اگه منو از این عمارت بیرون میکردند که جایی نداشتم.
مسلما اگه بر می گشتم پیش اون مردک منو می کشت، اگه تو جنگل هم می موندم حیوانها ی وحشی منو میدریدن.
با رفتن مامان هیچ پناه دیگه ای نداشتم من!
وای، اگه ارباب بخواد برای اون حرفام یجورایی تنبیهم کنه چی؟
شاید هم منو اورده اینجا تا انتقام حرفامو بگیره.
با فکرش هم پشتم میلرزید، می دونستم این جمیعت رحم ندارند، قدرت دستشون بود و هرکاری می تونستند بکنند.
ایکاش که اینطور نباشه، ای کاش اون حرفا رو فراموش کنه.
باید در این مدت اونقدر خوب کار میکردم که اون حرفامو فراموش کنه.
تا شب همانجا روی تخت دراز کشیدم و به آیندهی نامعلومم فکر میکردم. شاید هم زیادی پیچیده نبود، من میشدم ندیمهی زن ارباب، مثل همهی ندیمههای دیگه، کودکش رو بزرگ میکردم و تا جان در بدن داشتم در خدمتشون بودم.
تا شب، چندباری خاتون بانو بهم سر زد و غذا و داروهامو برام آورد.
زن مهربونی بود، هر بار که میخواستم کمکش کنم مانعم می شد و اون لبخند مهربونشو نثارم میکرد.
منو یاد مادرم مینداخت، اونم به همین اندازه مهربون بود، ای کاش هیچ وقت تنهام نمیذاشت.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️