❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت23 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 مثل تموم این یه هفته به دیوار سفید رو به روم خیره شدم.
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت24
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
لباسمو با کمک خاتون پوشیدم و از آیینه نگاهی به خودم کردم.
لباس خیلی زیبایی بود، دقیقا هم اندازهام بود.
با ذوق دور خودم چرخیدم که چین دامنش در هوا رقصید. خیلی دوستش داشتم، انگار برای خود خودم دوخته بودنش.
میترسیدم لباسم خراب بشه. شاید دیوونگی بود ولی برای شروع کار جدیدم یکم هیجان داشتم.
خسته شده بودم توی این چهاردیواری از طرفی استرس داشتم نکنه خانم منو قبول نکنه و دوباره اواره بشم.
لباسمو با احتیاط در اوردم، می ترسیدم که مبادا خراب بشه.
اونو مرتب تا کردم و گذاشتم روی صندوقی که گوشه ی اتاقم بود.
با همون ذوق بچگونه روی تخت نشستم و لچکم رو در اوردم.
بافت موهامو اروم آروم باز کردم و تو ذهنم برای فردا نقشه می کشیدم که چگونه رفتار کنم، اگه خانم کاری ازم خواست چیکار کنم، اگه نتونستم چی بگم.
تقریبا تمام موهامو باز کردم. دستی درونشون کشیدم تا کمی از اون حالت خشکی در بیان.
موهامو از بچگی کوتاه نکرده بودم.
تقریبا از همون زمان که مادر منو روی زانوهاش می نشوند و دونه دونه موهامو می بافت و برام قصه می گفت.
دیگه موهام تا زیر باسنم می رسید، نگهداری ازش سخت بود اما به زیباییش می ارزید.
خمیازه ای کشیدم، باید زودتر می خوابیدم تا بتوانم فردا سرحال بلند شم.
روی تخت دراز کشیدم و ملحفه رو روی خودم کشیدم. چشمهامو بستم که همون لحظه صدای باز شدن در آمد...
با ترس هین بلندی کشیدم و از جایم بلند شدم.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️