❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت547 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 دستم را روی سینه ام گذاشتم و سعی کردم راحت حرفم را بز
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت548
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
-ارباب، من رفتم توی باغ، یکم قدم بزنم که... که...
اگر به او می گفتم از باغ بیرون رفتم و او عصبی شود چه؟
من نباید بدون اجازه ی او زیادی در باغ می گشتم.
با بیشتر شدن اخم هایش گوشه ی لبم را گزیدم.
می دانستم که حتما توبیخم می کند بابت این کار.
اما چاره ای هم نداشتم.
باید هر چه زودتر همه چیز را می گفتم.
-بعد، انگاری از باغ بیرون رفتم.
سرم را پایین انداخته بودم تا نگاه عصبی اش را نبینم.
برای اولین بار از کنجکاوی های بی موقعه ام ناراحت نبودم.
ارباب اگر بفهمد که چه چیزی را دیده ام حتما خیلی خوش حال می شود.
شاید هم به جای تنبیه کلی تشویقم کند.
با تصور این که ارباب چقدر از گرفتن این اطلاعات خوش حال می شود با اعتماد به نفس و خوش حالی شروع به تعریف کردم.
-بعد یه چیزی هایی دیدم و شنیدم.
بدون حرفی سوالی نگاهم کرد.
-اون مرده که اون روز تیر خورده بود، اون از بیمارستان فرار کرده.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️