eitaa logo
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
8.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
485 ویدیو
233 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌلِّلْعَالَمِینَ. #رمان‌براساس‌واقعیت‌نوشته‌شده✅ پایان خوش❤
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت549 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -مطمئنی؟ -اره. -ولی... ولی من اون جا ادم گذاشته بودم.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 آها... گفته بود اکبر و دار دسته اش. با ذوق به سمت ارباب برگشتم. -گفته بود اکبر. -اکبر؟ اکبر چی؟ وا رفتم. من فقط نام اکبر را شنیدم. -نمی دانم... چشم های ارباب انگار مهربان تر از هر زمان دیگری شده بود. انگار می خندیدند. می دانستم که چقدر از دادن این اطلاعات خوش حال شده بود. -و گفته بود این ها یه رئیسی دارند. -آها، آره. می دانستم با آوردن این نام تمام خوشی های ارباب از بین می رود. اما مجبور بودم بگویم تا آن داریوش پست بیشتر از این پیش نرود و همه چیز را نابود نکند. او فقط سو استفاده بلد بود و اگر ارباب این را می فهمید حتما نابود می شد. -بگم ارباب؟ -بگو دیگه. -آقا داریوش. -چی؟ با فریادش قدمی به عقب گذاشتم. چهره اش مات و مبهوت به من بود. سرم را پایین انداختم. می دانستم که طولی نمی کشید این نگاه تبدیل به نگاه ها خشمگینی می شود. ترجیح دادم چشم ندوزم به این نگاه هایی که بدون حرف انگار بر سر آدم فریاد می زدند، چشم هایی که انگار از سیاهی آن آتش می بارید و مانند سیاه چالی می خواست آدم را به داخل خودش ببلعد. -این چرت و پرت ها چیه؟ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️