eitaa logo
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
8.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
485 ویدیو
233 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌلِّلْعَالَمِینَ. #رمان‌براساس‌واقعیت‌نوشته‌شده✅ پایان خوش❤
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت589 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 گیج و منگ نگاهشان کردم. هر چهارتایشان با صدای بلند خ
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 اصلا من که پشتم به ارباب گرم بود. پس نه من می ترسیدم و نه او جرئت داشت که باز هم مانند زمان های قدیم تمام اوقات تلخی هایش را روی من آوار کند. کمی با بچه ها قدم زدیم، تا توانستم از اوضاع روستا خبر گرفتم و آن اطلاعاتی که ارباب می خواست را برایش جمع کردم. همه چیز را برای ارباب می گفتم جز این حس مسخره ای که مردم نسبت به او داشتند، حز این تصوری که او را غول ساخته بودند، جز این اشتباهی که در ذهن همه یشان جا گرفته بود. هوا تاریک شد که به سمت خانه رفتم. با دیدن چند کفش مردانه ی غریبه اخم هایم را رد هم فرو کردم. حتما باز هم آن دوست های مسخره اش را آورده بود دیگر. دستم روی دستگیره نشست. می خواستم در را باز کردم که پشیمان شدم. اگر همان دوست هایش باشند که با داریوش همکاری می کنند چی؟ از قیافه ی آن ها هم معلوم بود که معتاد هستند. یک پله عقب آمدم. باید بیشتر حواسم ار جمع می کردم. این روز ها کوچک ترین نشان و مدرکی هم می توانست دید ارباب را نسبت به من عوض کند. دامانم را کمی بالا بردم و پاورچین پاورچین از پله ها پایین رفتم. سرم را خم کردم تا سایه ام را از پنجره نبیند. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️