❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت605 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -سلام مادر. -دایی شدنت مبارک. لبخندی روی لب هایم نشس
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت606
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
هردویمان سکوت کردیم. می دانستم مادر چی می خواست بگوید که مکث می کرد.
من او را به خوبی می شناختم دیگر.
-امیر.
نمی خواستم آن حرف را به زبان بیاورد. جواب من که معلوم بود.
ولی نمی خواستم همان یک کوره سو امید را هم نابود کنم.
-چیزی نیاز ندارین مادر.
-چیزی؟ اگه منظورت پوله نه.
-من باید برم.
-امیر!
ستی به صورتم کشیدم و جوابش را ندادم.
-با خاتون و سوگند بیایم عمارت.
-من ازتون نخواستم که برین.
-ولی من جایی هستم که دخترم هست.
-خداحافظ.
دستم به سمت قطع تماس رفت که مادر با سرعت نامم را صدا زد.
-امیر.
-بله.
یعنی نمی خوای از حرفت کوتاه بیای؟
محکم و قاطع گفتم:
-نه.
و صدایی از خفای غرورم اره ای فریاد زد. اما غرور مانع بالا آمدنش شد، اما نمی گذاشتم حرفم دوتا شود.
من از احساس نبودم که بخواهم با دلتنگی جا بزنم.
-باشه، خداحافظ پسرم.
-خداحافظ.
تماس را قطع کردم.
موباایل را در جیبم فرو کردم. سعی کردم به هیچ وجه به دلتنگی فکر نکنم. فقط باید خوش جال باشم برای به دنیا آمدن آن بچه.
وقتی بعد از مدت ها بچه ای به دنیا آمده است که می توانست امیدی باشد برای لبخند هایم چرا از آن می گذشتم؟
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️