eitaa logo
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
8.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
485 ویدیو
233 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌلِّلْعَالَمِینَ. #رمان‌براساس‌واقعیت‌نوشته‌شده✅ پایان خوش❤
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت606 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 هردویمان سکوت کردیم. می دانستم مادر چی می خواست بگوید
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 _آبان_ با بسته شدن در شیر آب را بستم. وقت برای ظرف شستن زیاد بود. باید می دیدم روی چه چیزی آن قدر دقیق شده بود. دستم را با دامنم پاک کردم و پاورچین به سمت بخاری رفتم. از پنجره نگاهی به حیاط انداختم تا از رفتنش خیالم راحت شود. در حیاط که بسته شد با سرعت به سمت برگه ها رفتم. روی زمین زانو زدم و نگاهی به آن ها انداختم. یکی را برداشتم و شروع کردم به خواندنش. نام قرداد بالای آن نوشته بود. چرا این اسناد مهم را به دست غلام می دادند؟ شانه ای بالا انداختم. من که خیال نمی کردم داریوش آن قدر احمق باشد که به این مرد اعتماد کند. او گرگی بود که به سایه ی خودش هم رحم نمی کرد. آن وقت اسناد و مدارک را همین طور این در خانه ی غلام بگذارد؟ آن هم وقتی که می داند من هستم؟ من که هیچ وقت چیزی از این پسر نفهمیدم. و خوش حال بودم از این نفهمیدن وقتی می دانستم جز لجن نیست. شروع به خواندن کردم. شبیه لیست قوانین بود، یک سری شرایط و ضوابط روی آن نوشته بود. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️