❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت613 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 _ سرم را بلند کردم و نگاهی به آن ها انداختم. زینب دست
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت614
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
از جایم بلند شدم و لبخندی به ساده بافی هایشان زدم. هیچ وقت افکار این مردم در مورد ارباب و عمارتش با درون آن یکی نبود.
اگر برایشان می گفتم درون آن عمارت ها چه ها دیدم و چه ها کشیدم هم باور نمی کردند.
-اون ها خودشون زن و بچه دارن.
-مجرد نیست تو اون ها؟
شانه ای بالا انداختم و به سمت در رفتم.
-باشه هم من نمی شناسم.
باید زودتر می رفتم خانه. می ترسیدم غلام بی هوا از خانه بیرون بزند و راهی جنگل شود.
آن طور که صبح حرف می زد قرارشان ساعت هفت بود. اما این مرد که عقل درستی ندارد و ممکن بود زودتر از خانه بزند بیرون.
-بچه ها من یه سر می رم خونه و زودی میام.
-عه کحا ابان، تازه می خوایم بریم جشن بگیریم.
-میام زود.
بدون این که صبر کنم تا باز هم مانع رفتنم بشوند در را باز کردم و با سرعت از خانه بیرون زدم.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️