❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت614 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 از جایم بلند شدم و لبخندی به ساده بافی هایشان زدم. ه
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت615
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
لبه ی دامنم را بالا زدم و با سرعت مشغول دویدن شدم. در حیاط را آؤام باز کردم تا متوجه ی سر و صدا نشود و آهسته وارد شدم.
با دیدن کفش های کهنه و پوسیده اش نفس آسوده ای کشیدم.
این بهترین فرصت برای من بود و دلم نمی خواست به هیچ قیمتی از دستش بدهم.
در را بستم و آهسته جلو رفتم.
کفش هایم را آن گوشه گذاشتم و از پله ها بالا رفتم که صدای خنده های منزجر کننده اش بلند شد.
-آقا خیالت جمع باشه، کار رو سپردی به اقا غلام ماهر.
دستم را جلوی دهانم گرفتم تا صدای خنده هایم بلند شود.
این قدری که او به خودش سر این قاچاق می نازید یک مهندس برای ساختن برج به خودش افتخار نمی کرد.
و من باز هم نفهمیدم داریوش برای چه از سه معتادی که هیچ کاری از دستشان بر نمی آید کمک خواست.
در ذهنم نام پول جرقه زد. غلام برای پول هر کاری می کرد. آن هم پولی که به همین راحتی به دست بیاورد.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️