❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت615 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 لبه ی دامنم را بالا زدم و با سرعت مشغول دویدن شدم. در
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت616
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
او یک روزهم نمی توانست بدون مواد کوفتی اش زنده بماند، خب برای خرید آن مواد هم نیاز به پول داشت دیگر. بعد از رفتن من هم دیگر کسی نبود تا خرجش را بدهد.
پوزخندی زدم. این داریوش خوب می دانست شترش را کجا بخواباند.
-آره آره.... گفته بودیدد ساعت هفت دیگیه....
نه بابا، من و تموم اب واحدادم از تو شکم مادرمون توی این جنگل ها بزرگ شدیم تا همین الان، عین کف دستم بلدمش.
و لبخند از لب هایم پر کشید. اگر این طور می گفت ای کاش کمی فکر هم می کرد.
چطور دلش می آمد همین خاکی که می گوید در ن پرورش یافته است را این طور نابود کند.
من که وقتی حرف از قطع کردن این درخت ها می آمد جانم به لبم می رسید.
انگار تک تک نفس هایم وصل بود به این درخت ها و به این جنگل.
این جا خانه ی ما، میان همین درخت ها و غلام چطور می توانست تمام خانه اش را ویران کند؟
آن هم فقط برای کمی پول یا جور شدنن یک روز موادش؟
مگر آدم چقدر می توانست پست باشد؟
-نه آقا، اگه هم نرسیدم بگین خودش بره.... آره آره، بالاتر از باغ سید محمد دیگه....
باشه باشه...
خداحافظ....
صدایش که نزدیک شد سریع از پله ها پایین آمدم. پایم را درون کفشم گذاشتم و خودم را الکی مشغول در آوردنش نشان دادم.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️