❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت616 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 او یک روزهم نمی توانست بدون مواد کوفتی اش زنده بماند،
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت617
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
می دانستم دیگر وقتی برای فرار کردن نمی ماند.
در باز شد که سرم را بلند کردم و پایم را روی اولین پله گذاشتم.
نگاش از نوک پاهایم تا فرق سرم را چند باری کاوید و سوت بلندی زد.
-به به، چه کرده شاهزاده خانم.
از پله ها بالا رفتم.
-برو اون ور می خوام برم داخل.
-پس تو عمارت هم همین طور تیپ می زنی که دل داریوش خان رو بردی.
پوزخندی زدم. مگر داریوش خان دل داشت که من بخواهم ببرمش؟
او می خواست همه ی ما را بازی بدهد.
غلام هم کرده بود بازیچه ی این بازی و خبر نداشت.
خودم کمی کشیدمش آن طرف. تکان خوردنش کاری نداشت، او آن قدر لاغر و نحیف بود که با بادی هم تکان می خورد.
وارد خانه شدم که در را پشت سرم بست و خودش هم آمد.
-می گم داریوش خان تو رو ببینه چی می شه.
نفس کلافه ای کشیدم و به سمت اتاق خوابم رفتم.
و من قصد داریوش را از اذیت کردنم باز هم نمی فهمیدم.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️