❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت617 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 می دانستم دیگر وقتی برای فرار کردن نمی ماند. در باز ش
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت618
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
به قول خودش که اطرافش پر بود از دختر های رنگی و خوشگل تر از من، دیگر چرا گیر داده بود به منی که حتی صورتم رنگ آرایش را هم به خود ندیده بود.
در باز شد و باز هم دنبالم آمد.
-دختر از خر شیطون بیا پایین. برو پیش داریوش خان، هم تو به آب و نونی می رسی هم من سودی می کنم.
کف دست هایش را به هم زد و چشم هایش برق زد. شک نداشتم الان برای خودش یک تیپ مهندسی در ذهنش مجسم کرده بود.
آن هم کنار آن منقل آتشش.
خودم هم از تصورم خنده ام گرفته بود، اما ازاو که بعیید نبود.
به سمت کمد لباس هایم رفتم و الکی خودم را مشغول ور رفتن با آن ها نشان دادم تا از آن جا برود.
-دختر شانس بهت رو اورده، لگد نزن بهش.
من خوب می دانستم همراهی با مردی که من را فقط برای یک شبش می خواهد اوج بدبختی بود.
غلام که این ها را نمی فهمید، او خیال می کرد من می روم و مانند خانم ها در خانه ی داریوش زندگی می کردم.
شاید هم می دانست و داریوش بهش وعده داده بود برای همین شب به او پول خوبی می دهد. به هر حال وقتی پای موادش به وسط می آمد بی غیرت ترین آدم دنیا می شد.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️