❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت621 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -حالا ببین. و از درد نتوانستم لب باز کنم و بگویم که د
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت622
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
مردک عوضی از مردانگی هیچ ارثی نبرده بود.
دیوانه ای بود که دومی نداشت.
اصلا برای چه زندگی می کرد؟
معتاد که بود، زنی هم که نداشت، دست به زنش هم که عالی بود، آه در بساط هم که نداشت...
جدیدا هم که به لطف داریوش خان قاچاق چی هم شده بود.
من که جای او بودم خودم را می کشتم تا همه از دستم راحت شوند.
از دستشویی بیرون آوردم.
این جا که باندی پیدا نمی شد.
از روی ناچاری چند تا چسب زخم را روی آن زدم.
سرم هنوز هم گیج می رفت.
درد شکمم را می توانستم تحمل کنم اما می ترسیدم این سرگیجه کار دستم بدهد.
حالا که آدرسش را می شناختم می توانستم خودم بروم و دیگر نیاز به تعقیب آن غلام هم نبود.
روسری ام را دوباره سرم کردم و به سمت در رفتم. هوا تقریبا رو به تاریکی بود و صدای نوازنده های عروسی می آمد.
خیلی دلم می خواست در آن عروسی شرکت کنم، بعد از مدت ها دوباره می توانستم عروسی در روستا را ببینم و کلی با دختر ها خوش بگذرانیم.
اما کاری که می خواستم بکنم مهم تر بود.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️